به گزارش خبرگزاری بسیج از کرمان ، از آنجا که سبک زندگی سردار شهید قاسم سلیمانی و نحوه ارتباط او با اطرافیان برای خیلیها میتواند الگو باشد، پای صحبت « آقا یدالله»، یکی از دوستان صمیمی و امین حاج قاسم نشستهایم تا از ویژگیهای و خصوصیات اخلاقی سردار برایمان بگوید.
آقا یدالله میگوید: «آخرین سفری که سردار سلیمانی آمد قناتملک، 9 ماه محرم 1398 بود، تابستان و هوا خیلی گرم بود، خانمش به من گفت خانه قناتملک وسیله سرمایشی ندارد، بچهها همراهمان هستند و وسیلهای بگذارید که گرمشان نشوند.
حاج قاسم شب زنگ زد به من و گفت اگر دو تا اسپیلت در خانه بگذاریم، تمام خانه را خنک میکند، برو بپرس و ببین چقدر هزینه دارد».
آقا یلدالله هزینههای خرید و نصب دو اسپیلت را در میآورد که سرجمع میشود؛ 12 میلیون تومان.
میگوید: «وقتی به حاجی قیمت را گفتم، گفت: اصلا حرفش را هم نزن از پنکه استفاده میکنیم.
خانه حاج قاسم در روستا یک خانه قدیمی با سقفهای گنبدی است برای همین حتی از کولر آبی هم نمیشد، استفاده کنیم».
درباره حس ششم حاج قاسم چه میدانید؟
آقا یدالله تعریف میکند: «سفره حاجی هیچزمانی دو تا نبود، همه جا کنار مردم مینشست، حواسش به همه بود و وقتی سفره پهن میشد، افراد را با اسم نام میبرد و میگفت بگویید فلانی و فلانی هم بیایند».
او از مهماننوازی حاج قاسم هم خاطراتی بیان میکند: «یک بار که حاج قاسم آمد قناتملک و به خانه رسید، مستقیم آمد توی آشپزخانه و به من که داشتم پای میریختم، گفت، برو بیرون و یک بنده خدایی که کنار خانه بهداشت ایستاده است را بیاور داخل خانه».
رفتم بیرون اما کسی را ندیدم. دقت که کردم دیدم یک سری از پشت یکی از دیوارها آمد توی کوچه، رفتم به بنده خدایی که آنجا بود، گفتم اینجا چکار میکنی، گفت: از انار آمدهام، خواستهای هم ندارم فقط میخواهم حاجی را ببینیم چون دوستش دارم، گفتم بیا بریم پیش حاجی.
فکر میکرد، میخواهم بفرستمش از آنجا برود، گفت فقط میخواهم حاجی را ببینم، گفتم باشه. وقتی رسیدیم، دیدم حاج قاسم دم در ایستاده و بعد این بنده خدا را برد داخل خانه و بالای اتاق نشاندش و با هم صحبت کردند.
شب شده بود، حاجی به بنده خدا گفت، ما داریم، میرویم، دیگر دیروقت است، تو برو خانه یدالله و امشب را بمان و صبح برو و نگران نباش، فرض کن مهمان من هستی.
مرد گفت نمیخواهم مزاحم شوم. حاجی گفت: مسلمان! تو مشکل داری و امشب نباید بری، این را که حاجی گفت، قبول کرد شب را در خانه ما بماند.
از در بیرون رفتیم، دستم را گرفت و گفت حاجی از کجا فهمید من مشکل دارد، گفتم مشکلت چیست، جواب داد: آفتاب که برود، من شبکور میشوم و هیچ چیزی نمیبینم.
آقا یدالله تعریف میکند: هر وقت حاج قاسم میخواست به من پول بدهد، فقط خودمان دو نفر بودیم و هیچ کس دیگری نبود، شب آخر گفت: حساب کتاب کن ببین، حسابمان چه جوری است، گفتم طلبکار نیستم، چون همیشه حقوق من را زودتر میداد.
حاجی گفت: فهمیدی دیشب از کجا فهمیدم نگهبان پشتبام خواب است، من مکث کردم، گفت اگر نفهمیدی دیگر هم نمیفهمی. پس سؤوال نکن. حس ششم حاجی خیلی فعال بود».
میوههای باغ حاج قاسم را چه کسانی میخوردند؟
آقا یدالله میگوید: «این باغ هم یک زمین پر از سنگهای بزرگ بود که سیل از رودخانه آورده بود، حاجی آن را آباد کرد. همیشه تاکید حاج قاسم این بود، اگر فردی در باغ آمد و میوه خواست، بیبهره نباشد.
میگفت، تا زمانی که میوه به حد خرابی نرسیده حق فروش ندارید و میوهها را به مردم بدهید.
نوریها با هم میرسیدند و بخشی از آنها را میفروختیم، وقتی به حاج قاسم میگفتیم پول میوهها چقدر شده است، یک لیست مینوشت و این پول بین فقرا توزیع میشد.
سیبها هم با هزینه حاجی فرستاده میشدند زندان کرمان تا بین زندانیان توزیع شود».
توتسیاه؛ میوه مورد علاقه حاج قاسم
از آقا یدالله میپرسم، حاج قاسم چه میوهای دوست داشت، میگوید: «توت سیاه، هر زمان میآمد و فصل توت بود، اول میرفت سراغ توتها و توت میچید و در ظرف میریخت و برای همه میآورد».
صحبتمان که تمام میشود با آقا یدالله قدم میزنیم و میرویم کنار همان درخت توتی که حاج قاسم توتهایش را خیلی دوست داشت.