خبرهای داغ:
گفتگوی بسیج با بانوی جهادگر دوران دفاع مقدس؛
پس از بازگشت از جبهه، دیده و شنیده های آنجا، چون مربی پرورش بودم خیلی به دردم خورد، آن مطالب را سرصف و کلاس ها برای دانش آموزان بازگو می کردم و در پایگاه مدرسه و انجمن اسلامی هم تلاش می کردیم به كمك دانش آموزان فعال، آن ها را به دانش آموزان دیگر مبسوط تر و کامل تر منتقل کنیم.
کد خبر: ۹۵۴۲۶۹۴
|
۰۵ مهر ۱۴۰۲ - ۱۴:۰۵

خبرگزاری بسیج، رقیه غلامی؛ دوران دفاع مقدس از برگ های زرین تاریخ انقلاب به شمار می رود که در آن مردان و زنان در کنار هم برای اعتلای میهمن اسلامی مان تا پای جان آمدند و نقش بانوان نیز در آن کمتر از مردان نبوده است.

خانم بصیره پورنعیمی از آن بانوان تبریزی بوده که پس از مدت ها فعالیت در مساجد در جمع آوری کمک های مردمی و خیاطی به منطقه عملیاتی اعزام شده و مدتی را در پشت جبهه به فعالیت پرداخته است. آنچه می خوانید حاصل گفتگوی خبرنگار خبرگزاری بسیج، با آن دانش آموز امدادگر دوران دفاع مقدس است؛

سال 59 من با یک سال جهش دیپلم گرفتم، آن سال من چون در انجمن اسلامی فعالیت داشتم، در قسمت فرهنگی سپاه در چینش جزوه ها و ویرایش نشریات فعالیت کردم و علاوه بر آن در مسجد سیدحمزه نیز بعد از ظهرها می رفتیم و کارهای فرهنگی انجام می دادیم حتی یادم است آن زمان تعدادی از دانشجویان هم در مسجد حمزه اعتصاب کرده و روزه گرفته بودند.

به پیشنهاد جهاد، گروه تئاتر هم تشکیل داده، نمایش نامه با موضوع انقلاب نوشتیم و به اجرا گذاشتیم که آیت الله شهید مدنی هم آمدند و پس از اجرا، کارمان را تائید کردند که از حضور ایشان مباهات کردیم.

پس از گرفتن دیپلم جذب آموزش و پرورش شدم و کنار فعالیت در آموزش و پرورش که به عنوان مربی پرورشی دبیرستان زینبیه بودم فعالیت های مسجد سیدحمزه را به منزل یکی از روحانیون فرهنگی در باغشمال انتقال داده بودیم، به طوری که وقتی هواپیماهای عراق به تبریز آمد در آن محل بودیم که ناگهان غرش هواپیما ما را به خود آورد و فهمیدیم عراق به ایران حمله کرده است.

در دبیرستان زینبیه گروهک ها فعالیت فوق العاده داشتند، از صبح تا شب اعلامیه می زدند و ما آن ها را برمی داشتیم و مطالب خودمان را به جایشان می چسباندیم ولی با وجودی که تعدادشان بسیار بود از تعداد کم و محدود ما حساب می بردند چراکه بر خلاف ظاهرشان توخالی و ترسو بودند.

پنجم فروردین سال 61 پس از مدتی فعالیت در بیمارستان سینا و امام، به سرپرستی شهید شفیع زاده عازم اهواز برای امدادگری شدیم البته ما دوره امدادگری را به صورت ضربتی طی 25 روز همراه دوره آموزش نظامی که سه ماه طول کشید فراگرفته بودیم و با آغاز جنگ و آمدن مجروحان به تبریز در بیمارستان سینا و امام فعالیت داشتیم.

در بیمارستان ها هم گاهی نیازهای داروئی رزمندگان را می گرفتیم و شهید آیت الله مدنی پول می داد و آن ها را تهیه می کردیم و اضافه پول را دفتر ایشان تحویل می دادیم و اگر کم بود از پول خودمان به آن اضافه می کردیم.

اعزام ما پیش از عملیات بیت المقدس، آزادسازی خرمشهر بود که در جندی شاپور اهواز در نقاهتگاهی برای رسیدگی به مجروحان و امور مربوط به آن ها فعالیت می کردیم، روز پیش از آزادی خرمشهر صدای تک و پاتک بود که شنیده می شد و آن روز مجروح زیادی آوردند به طوری كه جا برای آن ها نبود.

 پس از اینکه فهمیدیم خرمشهر آزاد شد شهید تجلائی آمد و گفت آن تیر را خدا انداخت شبیه همان سخن امام راحل بود که فرمودند: «خرمشهر را خدا آزاد کرد».

حضور ما 20نفر که از دوستان، خانم افشردی و احمدی ...  هم بودند در آن نقاهتگاه فرصتی بود برای خیلی از درس هایی که از رزمندگان آموختیم، رزمندگان در شرایط سخت هم حالات زیبای عرفانی خود را به نمایش می گذاشتند، روزی یکی از رزمندگان را دیدم که با وجود جراحت شدیدش خیلی افت و خیز می کند، حس کردم درد دارد و چیزی لازم و از شدت درد نمی تواند بگویید، چند بار پرسیدم چیزی می خواهید جوابی نشنیدم، چندبار من سوالم را تکرار کردم و ناگهان دیدم در حال نماز و راز و نیاز با خداست، با دیدن این صحنه واقعا از خود خجالت کشیدم که این ها چه کسانی هستند و من چه فکر می کنم.

پس از بازگشت از جبهه، دیده و شنیده های آنجا، چون مربی پرورش بودم خیلی به دردم خورد، آن مطالب را سرصف و کلاس ها برای دانش آموزان بازگو می کردم و در پایگاه مدرسه و انجمن اسلامی هم تلاش می کردیم به كمك دانش آموزان فعال، آن ها را به دانش آموزان دیگر مبسوط تر و کامل تر منتقل کنیم، البته من آن زمان بيمارستان الزهرا بودم که یک هفته پیش از اعزام به جبهه منتقل شده بودم و چون قراردادی بودم راحت توانستم به جبهه بروم.

مدتی پس از برگشتن از جبهه، با همسرم که از فعالان انقلابی پیش از انقلاب و رزمندگان جبهه بود ازدواج کردم و همین امر موجب شد فعالیت هایم مضاعف شود چراکه مدیریت مدرسه ای را در آذرشهر که همسرم آنجا بود پذیرفتم و این موضوع موجب شد راحت تر فعالیت کنم.

زمان اعزام رزمندگان هم به هر نحوی بود می رفتیم چراکه خیلی تصویرهای ناب در آن خلق می شد یکبار همسر یکی از دوستانمان آمده بود همسرش را بدرقه کند خیلی جالب بود درست سه روز بود که عروسی کرده بودند.

در یکی از اعزام های همسرم به جبهه دخترم سه سال داشت، رفت پای همسرم را گرفت یکی از دوستان همسرم بغض کرد، همسرم پس از بازگشت گفت بصیره آن لحظه همه صحنه عاشورا از ذهن من همچون فیلمی گذشت که چگونه آن اتفاقات در عاشورا و کربلا روی داد.

زمات تشییع شهدا هم از دیگر فعالیت هایی بود که دوست داشتیم همیشه در آن ها شرکت کنیم و توسل بجوئیم به شهدایی که با آمدنشان، شهر متفاوت می شد و این حال را تلاش کردم به چهار فرزندم منتقل کنم که هر کدام دوستانی از شهدا در وادی رحمت دارند.

اکنون نیز پس از سال ها فعالیت در آموزش و پرورش بازنشسته شده و در دبیرستان میثاق به عنوان مشاوره تحصیلی و مسئول آموزش خدمت می کنم.

 

ارسال نظرات
آخرین اخبار