خبرهای داغ:
عمامه من، کفن من است!

زندگی نامه شهید روحانی مصطفی ردانی پور فرمانده قرارگاه عملیاتی فتح

شهید ردانی پور از موسسین لشکر ۱۴ امام حسین و فرمانده قرارگاه فتح بود که در روزهای زیادی پا به پای شهید حاج حسین خرازی و شهید حسن باقری به رزم پرداخت. وی پس از دوبار مجروحیت برای بار سوم دستش دچار معلولیت شد اما همچنان در عملیات ها شرکت می کرد
کد خبر: ۸۷۶۶۲۳۹
|
۰۲ آبان ۱۳۹۵ - ۱۵:۴۵

 به گزارش خبرگزاری بسیج، یکی از شهدایی که جامع بین علم و عمل بوده و سیراب از هر دو به محضر حضرت حق شتافت، شهید حجت الاسلام مصطفی ردانی پور از فرماندهان و پیشگامان دفاع مقدس است. در این وجیزه به معرفی شمه‌ای از شخصیت او پرداخته و مروری بر ابعاد مختلف زندگی وی می‌کنیم.

تولد

شهید ردانی پور در سال ۱۳۳۷، در شهر اصفهان به دنیا آمد. پدرش از راه کارگری و مادرش از طریق قالی بافی مخارج زندگی را تأمین کرده و زندگی بسیار ساده‌ای داشتند. با وجود وضعیت مالی نه چندان خوب اما به خاطر عشق و علاقه وافر به ائمّه اطهار و حضرت زهرا (علیهم السلام) همیشه جلسات روضه خوانی ماهانه در منزلشان برگزار می‌شد.شاید مهم‌ترین خصوصیات خانواده او را بتوان رزق حلال و محبت اهل بیت به خصوص حضرت زهرا نامید.

انتخاب مسیر

او که با نان حلال و و آب محبت اهل بیت بزرگ شده بود به جای ورود به هنرستان طاغوتی با آن جوّ فاسد معلمان و کارمندان با مشورت یکی از علما قدم به وادی تحصیل علوم دینی نهاد. سال اول طلبگی را در حوزه‌ی علمیه‌ی اصفهان بود و پس از آن در مدرسه‌ حقانی قم به درس خود ادامه داد. مدرسه حقانی در آن زمان بنا به فرموده‌ی شهید بهشتی (ره) پذیرای طلابی بود که از حیث اخلاقی، ایمانی و تلاش علمی نمونه بودند. او نیز که از تدین، اخلاق حسنه و سطح علمی خوبی برخوردار بود، به راحتی در این حوزه پذیرفته شد و با قدرت به رشد علمی خویش سرعت بخشید.

تلاش برای ایجاد حکومت دینی

وی حدود شش سال با جدیت مشغول کسب علوم دینی بود. در این بین با استفاده از فرصت‌ها برای تبلیغ به مناطق محروم کهکیلویه و بویراحمد و یاسوج سفر کرده در تبلیغ اسلام و سازماندهی و هدایت حرکت خروشان انقلاب مردم مسلمان آن خطه، تلاش فراوانی را از خود نشان داد.

تلاش مردانه برای اداره کشور

پس از پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل سپاه، با عضویت در شورای فرماندهی سپاه یاسوج، فعالیت‌های همه جانبه‌ی خود را آغاز کرد. او با بهره‌گیری از ارتباط با حوزه‌ی علمیه‌ی قم در جهت ارایه‌ی خدمات فرهنگی به آن منطقه‌ی محروم، حداکثر تلاش خود را به کار بست و در مدت مسئولیت یک ساله‌اش در سمت فرماندهی سپاه یاسوج، به سهم خود، اقدامات مؤثری را به انجام رساند. درگیری با خوانین منطقه و مبارزه با افرادی که به کشت تریاک مبادرت می‌ورزیدند از جمله کارهای اساسی بود که نقش تعیین کننده‌ای در سرنوشت آینده‌ی این مردم مستضعف به جا گذاشت.

شهید مصطفی ردانی پور

این شهید بزرگوار که با درک شرایط حساس انقلاب اسلامی، دو سال از حوزه و درس جدا شده بود، با واگذاری مسئولیت به یکی از برادران، به دامان حوزه‌ی علمیه بازگشت تا بر بنیه‌ی علمی خود بیفزاید.

اما با وجود اینکه در دروس حوزوی به پیشرفت‌های چشمگیری نایل آمده بود هنوز چند ماهی نگذشته بود که خود را مجبور دید به منظور مقابله با جریانات منحرف و آگاهی‌بخشی به مردم و بازگرداندن امنیت و ثبات کردستان، به سوی این خطه بشتابد. این طلبه فاضل در پی سوال از وظیفه خویش در ملاقاتی با حضرت امام (ره) با این جمله روبرو شده بود: «شما باید به کردستان بروید و کار کنید.». یک سال تمام به همراه نیروهای جان بر کف و رزمنده گاهی بلندگو به دست و گاهی اسلحه به دست در راه حق جنگید.

شروع جنگ تحمیلی

با شروع جنگ تحمیلی، شهید ردانی پور به همراه عده‌ای از همرزمان خود از کردستان وارد جنوب شد و با نیروهای اعزامی از اصفهان (سپاه منطقه ۲) که در نزدیکی آبادان جبهه دارخوین مستقر بودند شروع به فعالیت کرد. ایشان مدتها با رزمندگان اسلام در خطی که به خط شیر معروف بود علیه دشمن بعثی به مبارزه پرداخت و از مهمترین علل شش ماه مقاومت مستمر نیروها در این خط وجود این روحانی عزیز و دلسوز بود که به آنها روحیه می‌داد، سخنرانی می‌کرد و یا مراسم دعا برگزار می‌نمود.
ایشان با تجربه‌ای که از کار در جبهه‌های کردستان داشت سلاح بر دوش به تبلیغ و تقویت روحی رزمندگان می‌پرداخت و با برگزاری جلسات دعا و مجالس وعظ و ارشاد، نقش مؤثری در افزایش سطح آگاهی و رشد معنوی رزمندگان ایفا می‌کرد و در واقع وی را می‌توان یکی از منادیان به حق و توجه به حالات معنوی در جبهه‌ها نامید.

شهید ردانی پور
او در عملیات محرم، والفجر ۱ و والفجر ۲ شرکت داشت و تا لحظه شهادت هرگز جبهه را ترک نکرد و فرمان امام عظیم الشأن (قدس سره) را در هر حال بر هر چیزی مقدم می‌دانست.
ایشان در کمتر از ۳سال سطوح فرماندهی رزمی را تا سطح فرماندهی قرارگاه طی کرد و با همان عمامه خویش با درخشش فوق‌العاده در طراحی‌های جنگی و مدیریت عملیات های سه لشکر به صورت همزمان تعجب فرماندهان نظامی را بر‌انگیخت.

ازدواج

در خاطرات وی آمده است که در طول زمان جنگ به هیچ وجه جبهه را رها نمی‌کرد و همیشه در پاسخ به پیشنهاد ازدواج از سوی مادرش می‌گفت: بچه های مردم تکه پاره شدن، افتادن گوشه کنار بیابون ها، اون وقت شما می گین کارهاتو ول کن بیا زن بگیر!

با همه این اوصاف شنیده بود امام (ره) گفته ‏اند با همسرهای شهدا ازدواج کنید. مادر هم که دست بردار نبود و تو گوشش می‌خواند که وقت زن گرفتنت شده؛ بالاخره راضی شد و مادر و خواهرش را فرستاد بروند خواستگاری یک همسر شهید. ایشان همه خواستگارها را رد می‌کرد و مصطفی را هم رد کرد.
مصطفی پیغام فرستاد امام (ره) دستور داده اند با همسرهای شهدا ازدواج کنید ولی او باز هم قبول نکرد می خواست تا مراسم سال همسر شهیدش صبر کند. اما مصطفی دوباره پیغام فرستاد که شما سید هستید می خواهم داماد حضرت زهرا (س) باشم. دیگر نتوانست حرفی بزند. جوابش مثبت بود و امام خطبه عقدشان را خواند. مصطفی گفت: آقا ما را نصیحت کنید امام (ره) به عروس نگاهی کرد و گفت: «از خدا می خواهم که به شما صبر بدهد.»

برای عروسی اش علاوه بر میهمانان، یک کارت دعوت نیز برای حضرت زهرا سلام الله علیها می نویسد و به ضریح حضرت معصومه می اندازد. شب حضرت زهرا سلام الله علیها را در خواب می بیند که به عروسی اش آمده است. شهید ردانی پور عرض می‌کند: «خانم! قصد مزاحمت نداشتم، فقط می خواستم احترام کنم.» حضرت زهرا پاسخ می‌دهند: «مصطفی جان! ما اگر به مجالس شما نیائیم به کجا برویم؟»

شهید عزیز مصطفی ردّانی پور در روز عروسی خویش در جمع دوستانش که بیش تر رزمندگان لشکر امام حسین علیه السلام بودند، کنترل خویش را از دست داده و با بغضی در گلو طی سخنانی می‌گوید: «امروز روز عروسی من نیست! عروسی من، روزی است که در خون خود بغلطم».

شهادت

تازه سه روز از عروسی ‏اش گذشته بود که دست زنش را گذاشت توی دست مادر، سرش را انداخت پایین و گفت دلم می خواهد دختر خوبی برای مادرم باشی، بعد هم آرام و بی صدا رفت منطقه. وی که بارها در جبهه‌های نبرد مجروح شده بود و اغلب تا سرحد شهادت نیز پیش رفته بود، در حقیقت شهید زنده‌ای بود که همواره به دنبال شهادت، عاشقانه تلاش می‌کرد.

قبل از عملیات به برادرش گفت: می خواهم جایی بمانم که نه دست شما به من برسد، نه دست دشمنان! آن شب بدون عمامه، بدون سمت، مثل یک بسیجی، اول ستون راهی عملیات شد. بعد از مدتی نیروها از هر طرف محاصره شدند. مصطفی زیر لب قرآن می‌خواند و دشمن بالای تپه را بسته بود به رگبار. دستور عقب نشینی صادر می شود اما او همچنان مقاومت می کند تا اینکه گلوله ای از پشت سر به جمجمه اش اصابت می کند.

آن شب همه گریه می کردند. بچه ها یاد شب هایی افتاده بودند که مصطفی برایشان دعا می‌خواند. هرکسی گوشه ای را گیر آورده بود، برایش زیارت عاشورا یا دعای توسل می‌خواند. حاج حسین خرازی هق‌هق گریه می‌کرد. فردا بچه ها را فرستاد بروند جنازه ها را بیاورند. دفعه اول صد و پانزده شهید آوردند، مصطفی نبود. فردا صبح بیست و پنچ شهید دیگر آوردند، باز هم نبود.

منطقه دست عراقی ها بود. چند بار دیگر هم عملیات شد اما از او خبری نشد. جنگ هم که تمام شد، دوستانش رفتند و دنبالش توی همان شیار همه جا را گشتند اما نبود! سه نفر همراهش را پیدا کردند اما از خودش خبری نشد. مصطفی همان طور که گفته بود برنگشت که نگشت.

برخی خاطرات و خصوصیات

چادر به سر (عشق به معصومین)

هفت هشت سالش بیش تر نبود، ولی راهش نمی دادند، چادر مشکی سرش کرده بود، رویش را سفت گرفته بود، رفت تو، یک گوشه نشست. روضه بود، روضه ی حضرت زهرا!

قبله آمال

عشق به امام عصر(عج) تمام وجود مصطفی را تسخیر کرده بود و کم کم آوازه طلبه ای جوان، که هر سه شنبه ظهر، عاشقانه در سوز و سرمای زمستان یا گرمای طاقت فرسای تابستان، پابرهنه و پیاده به طرف مسجد مقدس جمکران می رفت و آقای خویش را می خواند، در میان طلاب پیچید. عده ای سعی کردند بازش دارند، اما او می دانست که: «در طریق عشق بازی، امن و آسایش خطاست».

این گونه بود که عشق پرشور شهید ردّانی پور همه را تحت تأثیر قرارداد و از برکت این عشق خالصانه اش، معنویتی خاص در طلاب مدرسه علمیه حقانی به وجود آمد.

حساسیت در حلال و حرام

معلم جدید بی حجاب بود. مصطفی تا دید سرش را انداخت پایین.

برجا! بچه ها نشستند. هنوز سرش را بالا نیاورده بود، دست به سینه محکم چسبیده بود به نیمکت. خانم معلم آمد سراغش. دستش را انداخت زیر چانه اش که «سرت را بالا بگیر ببینم» چشم هایش را بست. سرش را بالا آورد. تف کرد توی صورتش. از کلاس زد بیرون. تا وسط های حیاط هنوز چشم هایش را باز نکرده بود.

عبادت در همه حال

از خصوصیات بارز آن شهید در طول خدمتش، توجه به دعا و مناجات با خدا بود و کمتر وقتی پیش می‌آمد که از تعقیبات و نوافل نمازها غفلت کند. او به قدری به دعا و زیارات اهمیت می‌داد که حتی در وصیت‌نامه‌اش نیز سفارش کرد که به هنگام دفنم زیارت عاشورا و روضه‌ی حضرت زهرا (س) را بخوانید.

79d380d6-14a1-479c-af18-1e4b26df43a4

سختکوشی و دوری از تنبلی

از همان کودکی سخت‌کوشی و تلاش، با زندگی مصطفی عجین شده بود، به طوری که در شش سالگی (قبل از آنکه به مدرسه راه یابد) به مغازه‌ی کفاشی می‌رفت. بزرگتر که شد پنج شنبه جمعه ها با برادر دور از چشم مادر به کار سختی چون کارگری در کوره‌های آجرپزی اطراف شهر می‌پرداختند. او در ایام تحصیل نیز نیمی از روز را به کارکردن مشغول بود.

شجاعت

خبر رسید که ضد انقلاب با حمله به روستای نزدیک سنندج دکتر جهاد سازندگی را به اسارت برده است. صبح اول وقت راه افتادیم. مصطفی، عمامه به سر، اما با بند حمایل و یک نوار فشنگ تیربار دور کمر قوت قلب همه بود.
پیشمرگ‌های کرد که در کنار ما با دشمن می‌جنگیدند، چپ چپ به مصطفی نگاه می‌کردند، باور نمی‌کردند او اهل رزم و درگیری باشد. همان صبح زود، ضد انقلاب، دکتر را به شهادت رسانده بود اما درگیری تا عصر ادامه داشت. وقت برگشتن، پیشمرگ‌ها تحت تأثیر شجاعت مصطفی، ول کن او نبودند. یکی از آنها، بلند طوری که همه بشنوند گفت:

– اینو میگن آخوند، اینو میگن آخوند!

مصطفی می‌خندید. دستی کشید به سبیل‌های تا بناگوش آن کاک مسلح و گفت:

– اینو میگن سبیل، اینو میگن سبیل!

عمامه و کفن

شهید مصطفی ردّانی پور در جریان مبارزه با کشت تریاک در کهکیلویه و بویراحمد، تا آنجا قاطع بود که اشرار منطقه و سوداگران مواد مخدر، از پی گیری های ایشان به شدت خشمگین شدند و تصمیم به قتل وی گرفتند. از این رو، در جاده ای فرعی راه را بر او و یاران همراهش بستند.

شهید ردّانی پور با جسارت و شجاعت از ماشین بیرون پرید و خطاب به اشرار فریاد کشید: «معطل چه هستید؟ بزنید» و بعد به سرعت عمامه خود را برداشت و دوباره فریاد زد: «بزنید. عمامه من، کفن من است». رعب و وحشت بر جان اشرار مستولی شد و شجاعت شهید ردّانی پور، موجب شد آن ها که به قصد کشتن او آمده بودند، با وی به عنوان نماینده هیأت دولت به مذاکره بپردازند.

پس از آن، عبارت «عمامه من، کفن من است» دهان به دهان پیچید و بر نفوذ و اقتدار شهید ردّانی پور افزود. کشت خشخاش هم قدری کنترل و فعالیت اشرار نیز بسیار محدود گشت.

ارسال نظرات