نمیدانم چندسالهای...
نمی دانم نفس هنوز در سینهات جریان دارد یا نه؟!
نمیدانم وقت درد، مادری داری آرامت کند یا نه؟!
تنها می دانم که روزگار بر تو و خانوادهات سخت گذشته...! و این را خوب می دانم که تو و تمام خواهران و برادران فلسطینیات، پارههای تن اسلام هستید.
می دانم که از امت محمدی(ص)
و شاید کودکی همسن رقیه(س)...
کاش مادرت همراهت باشد تا شاید دلم آرام بگیرد که لحظهی درد یا حتی لحظهی مرگ دستت را می گیرد.
کاش خواهرت باشد تا خون خشک شدهی دستت را پاک کند.
کاش این بمباران برایت برادری باقی گذاشته باشد تا وقت ترس تو را در آغوش بگیرد. غصه اینکه نکند کسی از خانوادهات باقی نمانده وتو تنها ماندهای، رهایم نمیکند...
جانِ خواهر!
جسمم از تو دور است اما جانم هرلحظه همراه توست و نگرانت...
میخواهم چیزی را بگویم که خارج از توانم است. قلبم تاب این غصه را ندارد اما باید بگویم؛
نمی دانم آن روز خواهی بود یا نه؟
آرزو دارم که باشی و ببینی؛ خدا کند تا آن روز از تیر حرملهی زمان در امان بمانی!
جانِ من!
روزی میآید که تمام سیاهیها پاک میشود. بدان که روزی خواهد آمد و نامی از اسرائیل در دنیا باقی نخواهد ماند.
می دانم دل کوچکت در رنج است،اما تاب بیاور این سیاهی را و زیر لب زمزمه کن:
"یا بقیةالله أدرکنا"
یادت باشد!
تو سرباز در گهوارهای
خدای موسی و محمد(ص) نجاتت می دهد...
گروه نویسندگان بسیج دانشجویی دانشگاه بینالمللی امام خمینی ره/واحد خواهران
انتهای پیام/۱۰۱۰