خبرهای داغ:
معرفی شهید:

شهید رضا مظفری/بسیجی و عاشق رهبر زمان

عشق و علاقه ی او به بسیج تا حدی بود که خیلی از شبها همراه با بچه ها و دوستان در پایگاه مقاومت بسیج می خوابید.
کد خبر: ۸۷۸۵۵۴۴
|
۱۱ آذر ۱۳۹۵ - ۱۴:۲۸

به نقل از پایگاه خبری آشخانه ؛ 

شهید رضا مظفری
نام پدر: عبدالحسین
تاریخ و محل تولد: 19/6/1349-محمدآبادمانه
تاریخ شهادت: 3/6/1366
زندگی نامه: 
رضا مظفری در سال 49 در روستای محمدآبادمانه پا به عرصه وجود نهاد.رضا در فضایی اکنده از معنویت و در دامان پدر و مادری متد ین رشد و پرورش یافت و بعداز گذراندن دوران ابتدایی برای ادامه تحصیل به بجنورد رفته و تحصیلاتش را تا مقطع اول دبیرستان ادامه داد.وی علاوه برتحصیل ،در کارهای کشاورزی به پدر بزرگوارش کمک می کرد.

 اوضاع و احوال بحرانی کشور از یک سو و عشق و ارادت رضا به امام خمینی(ره)و احساس مسئولیت برای حفظ سرزمین عزیز اسلامی ایران از سوی دیگر باعث شده بود که با وجود سن کم ار تمام توان خود برای خدمت به جامعه و اسلام استفاده نماید.عشق و علاقه ی او به بسیج تا حدی بود که خیلی از شبها همراه با بچه ها و دوستان در پایگاه مقاومت بسیج می خوابیدند.سرانجام یک روز نزدیک صبح خواب می بیند که خدا او را به جبهه خوانده، رضا صبح همان روز برای اعزام به جبهه ثبت نام می کند و پس از چند روز آموزش ،به جبهه اعزام می شود و در جزیره ی مجنون با دشمن بعثی همگام و همراه با سایر همرزمان خود وارد کارزار می شود.تا اینکه در نهایت در سال66 در اثراصابت ترکش خمپاره از ناحیه مغز و دست و پا دچار جراحت شدیدی شده و دعوت حق را لبیک گفته و به درجه رفیع شهادت نائل می گردد.   
نحوه شهادت رضا به روایت همرزمان:
یک واحد غواصی داخل یک نیزار بود و قرار شد انجا را شناسایی کنیم و می بایست یک نفر از گروه خارج می شد تا آنجا را شناسایی کند.فرماندهان گفته بودند که هر فردی برای شناسایی برود حتما شهید می شود.رضا آمادگی خود را اعلام کرد . در ابتدای کار او سر خود را بلند می کند تا مقر را شناسایی کند که تیری به پیشانی او می خورد .وقتی جسد را به کنار رودخانه می آوردند خمپاره ای کنار او می خورد و بدن او تکه تکه می شود.

  مادر بزرگوارش می گوید:
 سه تا برادرانش در جبهه بودند ،رضا هم می خواست برود . من نگذاشتم و گفتم : بگذار برادرانت بیایند بعد تو برو.گفت: امام خمینی گفته که سربازهای من توی گهواره اند و همان هایی که توی گهواره بودند ما بودیم که حالا بزرگ شده ایم،ما باید برویم.
عموی بزرگوارش می گوید: 
شهید علاقه زیادی به پدرش داشت و همیشه با او بود و همراه او در مراسم مذهبی و مسجد شرکت میکرد.

 خاطره برادر: 
برادرم عضو تیم فوتبال بود و به باشگاه می رفت.به ورزشهای رزمی علاقه داشت و در بجنورد کارمی کرد.می گفت من خواب شهادتم را دیده ام. به او گفتم: خوابت را برایم تعریف کن و او گفت: در خواب دیدم یک کبوتر زخمی آمد و روی شانه ام نشست.دست انداختم تا او را بگیرم. پایش را گرفتم اما پایش جدا شد و فرار کرد .دوباره پر زد در هوا.دستم به بالش خورد و بالش جدا شد.باز دوباره پرواز کرد تااینکه دستم هربار به قسمتی از بدن کبوتر خورد و کنده شد.در نهایت برادرم همان طوری که خواب دیده بود شهید شد. در حال حاضر عکس هایش موجود است . نصف پا،ساعد دست،قلب و شکم از سرتا پا تکه تکه شده اند. وقتی جسد شهید رابرایمان آوردند بدنش تکه تکه بود . ..در آخرین دیدار گفته بود به شما قول می دهم که دو تا پانزده روز از رفتنم طول نمی کشد که شهید می شوم.همین طور هم شد.

ارسال نظرات
پر بیننده ها