سپید جامگان آسمانی/
پسر، تو نویسنده بزرگی خواهی شد!
سید رضا پاکنژاد در دوران نوجوانی در عالم خواب صفحاتی از قرآن را باز کرد، چشمش که به صفحات قرآن افتاد، در کمال تعجب دید که در لابهلای سطور نورانی قرآن به دفعات زیادی نوشتهاند، سید رضا پاکنژاد! غرق در حیرت بود که از خواب بیدار شد.
به گزارش خبرگزاری بسیج،
شهید سید رضا پاکنژاد در سوم آذرماه سال 1303 هـ..ش در یک خانواده مذهبی
در یکی از محلات قدیمی شهر یزد متولد شد و تحت تربیت پدری روحانی و مادری
مؤمن که هر دو از سلسله سادات خوشنام یزد بودند، پرورش یافت.
پس از رسیدن به سن تحصیل، کلاسهای ابتدایی و متوسطه را در دبستان ملی اسلام و دبیرستان ایرانشهر یزد، با موفقیت هر چه تمامتر گذراند. علاقهاش به تحصیل، وی را بر آن داشت که پس از اخذ مدرک دیپلم و وقفهای 10 ساله در تحصیل که بیشتر به آموزگاری و پژوهش در دین گذشت، در سال 1331 هـ..ش با قبولی در دانشگاه و رشته پزشکی، به دانشکده پزشکی تهران راه یابد و با موفقیت دوران دانشجویی را پشت سر نهد و سرانجام تز دکتری خود، با عنوان «تمام برنامه دانشکده پزشکی در اسلام» را در سال 1336 هـ..ش با درجه ممتازی بگذراند و مدرک پزشکی خود را از دانشگاه مذکور اخذ نماید.
تالیف 110 جلد کتاب
در همان دوران دانشجویی بود که دست به تحریر مقالاتی علمی تخصصی زد تا از منظر اسلام، مدافع منطقی در برابر دغدغههای مختلف اجتماعی باشد و چون با علوم حوزوی رابطه خوبی داشت، توانست به تألیف 110 جلد کتاب، به یمن حروف ابجدی نام حضرت علی «علیه السلام»، در بررسی علوم و معارف و مسائل اجتماعی و پزشکی در اسلام و قرآن بپردازد که تاکنون چهل جلد آن منتشر شده است.
وی علاوه بر شغل پزشکی، مسئولیتهای اجتماعی دیگری را نیز تجربه نموده بود: از آموزگاری و دبیری مدرسه گرفته تا حسابداری و مدیریت بیمه و ریاست بیمارستان.
شهید پاکنژاد به حق در انجام مسئولیتهای خود، خدمتگزاری صادق به شمار میرفت، به طوری که در کمک به بیماران رنجکشیده آن زمان، الگو و اسوهای نمونه در سده اخیر بود که ذکر این کمکها، هنوز هم ورد زبان مرد و زن یزدی است.
در جریانات و مبارزات آن زمان مردم ایران بر ضدّ رژیم شاهنشاهی، دوش به دوش حضرت آیتالله صدوقی، آیتالله مدرسی و دیگر فعالان انقلابی دارالعباده به عنوان یکی از ارکان مهم انقلاب یزد به مبارزه با رژیم پرداخت و از یاران صدیق انقلاب به شمار میرفت و در صحنههای اجتماعی، مذهبی و سیاسی حضوری فعال داشت.
حضور در مجلس
دکتر پاکنژاد بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، به عنوان اولین نماینده منتخب مردم یزد وارد مجلس شورای اسلامی شد و با هدف خدمتگزاری به مردم شهر و میهن خود، به فعالیت در نظام نوپای اسلامی پرداخت و سرانجام در پی جنایات منافقین و انفجار بمب در هفتم تیر 1360 در دفتر حزب جمهوری اسلامی و در حال خدمت، به همراه برادر و هفتاد و دو تن از مسئولان بلند مرتبه نظام، به درجه رفیع شهادت نائل گردید.
پژوهشی مقدس و مورد تأیید خداوند
مدتی بود که به قصد خدمت فرهنگی به جامعه، فکری را در سر میپروراند. دلش میخواست، دست به قلم شود و کتابی درباره مظلومیت امیرالمؤمنین «علیه السلام» بنویسد. سیدرضا از خداوند توفیق یاری در نوشتن آن کتاب را خواسته بود. به امید یاری جستن از ارواح مطهر ائمه هدی، به پابوس امام رضا «علیه السلام» رفت. با دیدن کبوتران سپیدبالی که بر گرد گنبد طلایی امام میگشتند، اشک در چشمانش حلقه زد.
با چشمانی نمناک و دلی امیدوار دست بر سینه گذاشت و نجواکنان گفت:
«السلام علیک یا علیبن موسیالرضا «علیه السلام»».
داخل حرم و نزدیک به ضریح مقدس امام رئوف، وقتی نماز زیارت خواند، از خداوند درخواست کرد که به حق بزرگی و شرافت امام هشتم، او را در نوشتن هر چه بهتر کتاب یاری کند. روز بعد به دیدار آیتالله سید هادی میلانی رفت. پس از سلام و عرض ادب، درحالی که در کنار ایشان نشسته بود، به حاج آقای میلانی گفت:
- حاج آقا، من حاجتی دارم! شما دعا کنید تا به خواستهام برسم!
آقای میلانی نگاهش را به چشمهای پاک و مهربان سیدرضا دوخت، سپس سر بر شانه سیدرضا گذاشت و در گوش او نجواکنان گفت: خوش به سعادتت، پسر! حاجتت برآورده شد! دیشب که در حرم امام رضا «علیه السلام» از او خواستی، مورد عنایت قرار گرفتی و خداوند تو را به نوشتن کتابت یاری خواهد کرد.
حسّ غریبی به سیدرضا دست داد. از اینکه آقای میلانی از سرّ ضمیر او خبر میداد، تعجب کرد، اما بنا به اقوال و گفتار دیگران، میدانست که این کرامات از اشخاصی همچون ایشان، عجیب نیست. خوشحال و مصمم از ایشان خداحافظی کرد. سید رضا یقین کرد که در راه نوشتن کتابش از طرف خداوند یاری خواهد شد و سرانجام کتاب «مظلومی گمشده در سقیفه» را به رشتهی تحریر درآورد و به طور علمی و منطقی، در مظلومیت جدّ بزرگوارش مطلب نوشت.
درخواست بابرکت شهید
اوج دوران خفقان رژیم ستمشاهی بود. امام در عراق به سر میبردند. وجوهات نقدی برخی از مردم در آن زمان از طریق پست و با تدابیر امنیتی خاص به مرجع زمان - یعنی امام(ره) - میرسید و مردم و به خصوص رابطین خاصّه امام در هر شهر، رسیدهای آن را از پست تحویل میگرفتند و به مردم میدادند.
مدتی گذشته و از نامههای جدید خبری نبود. آقای دعایی که در آن زمان به طور مستمر، وجوهات شخصی و مردمی یزد را به جانب بیت حضرت امام ارسال میکرد، در حال رفتن به مجلس هفتهخوانی بود که از طرف مأمور پست که برایشان نامهها را میآورد، برگزار شده بود. بعد از پایان مراسم، نزد آن شخص رفت و گفت:
- قبول باشه، انشاءالله همیشه زنده و سلامت باشین و تو منزلتون مجالس اهل بیت بر پا باشه!
- خدا قبول کنه، حاج آقا!
حاج آقا صدایش را آهستهتر کرد و در حالی که صورتش را به گوش مأمور پست نزدیک میکرد، گفت:
- مدتییه از نامههایی که رسید وجوهات مردم برای آقای خمینییه، خبری نیس! علتش چیه؟
- حاج آقا! از طرف ساواک به اداره پست دستور داده شده که از این به بعد، اول نامههایی که از عراق مییاد، به سازمان امنیت در امیرآباد بره، تا اول مأمورای ساواک ببینن داخل نامهها چیچیه، بعد اگر موردی نبود، به صاحبانش تحویل داده بشه!
حاج آقای دعایی یک مرتبه جا خورد و با صدای لرزانی پرسید:
- ببینم، تا حالا هیچکدوم از نامههای من رو بردی اونجا یا نه؟
- بله! قاطی نامههایی که تا حالا بردم، چند تا نامه شما هم بوده!
با شنیدن این خبر، اضطراب و نگرانی وجود حاج آقای دعایی را فراگرفت. ناراحتی حاج آقا به این دلیل بود که اگر ساواک، به محتوای نامههای ارسال شده به جانب او آگاه میشد، علاوه بر خودش، برای مردمی که وجوهات برای حضرت امام فرستاده بودند، گران تمام میشد.
حاج آقا با ناراحتی از آن شخص خداحافظی کرد و همچنان متفکر و سر به زیر راهی منزل شد. هنوز چند قدمی بیشتر نرفته بود که صدایی او را به خود آورد. برگشت و به پشت سرش نگاهی انداخت. دوست و آشنای او سیدرضا پاکنژاد بود، پزشک مهربان و مؤمن شهر که ماشین خود را به احترام و به قصد احوالپرسی از او کنار خیابان نگه داشته بود:
- سلام حاج آقا، خسّه نباشِد! مِشه بپرسم، کجا تشریف میبرِد؟!
- سلام، آقا سید رضا! مجلس هفتهخوونی بودم و حالا دارم مِرم منزل! شما دارِد کجا می رِد؟
- داشتم، به خونهی شما میومدم!
سپس سیدرضا، حاج آقا را سوار ماشین کرد و به طرف منزل آقای دعایی حرکت کرد. در بین راه سیدرضا پرسید:
- حاج آقا! امروز کمی پریشون به نظر مِرسِد، اتفاقی افتاده؟
آقای دعایی تمام ماجرا را برای سیدرضا تعریف کرد. دکتر در جواب گفت:
- ناراحت نباشِد و به امام زمون متوسل بشِد!
سیدرضا با خونسردی و قوت قلبی این جمله را به حاج آقا گفت و این بار خواسته خودش را مطرح کرد:
- راسّی حاج آقا! مِتونِد به دوستاتون تو نجف، نامه بنویسِد و درخواست کنِد که سند یک روایت را برای من پیدا کنن و برای من بفرسَّن تا من بتونم در کتابام از اون سند استفاده کنم؟
- چشم! من نامه را مِنویسم!
پاکنژاد تشکر کرد و گرم صحبتهای دیگر شدند. در راه به شخصی برخوردند که در آن روزها به کشور کویت رفت و آمد داشت. آن شخص به حاج آقای دعایی گفت:
- حاج آقا! من فردا دارم مرِم کویت، اگه کاری دارِد که از من ساخته هسّ، من در خدمتم؟!
- اتفاقاً! چرا! من نامهای به عراق مِنویسم و تمبرهای کویت رو روی اون مِزنم. شما وقتی کویت تشریف بردِد، لطف کنِد و به اولین صندوق پستی کویت که رسیدِد، اون رو بندازِد تو صندوق!
- به روی چشم، حاج آقا! حتماً!
آقای دعایی نامهای حاوی درخواست دکتر پاکنژاد، مبنی بر یافتن سند یک حدیث و همچنین نامهای دیگر در اطلاعدادن به افراد دستاندرکار در بیت حضرت امام جهت توقف مرسولات و قبضها و رسیدهای پول به جانب خودشان، نوشت و به آن شخص داد تا زودتر از موعد به دست امام برسد.
با ارسال این نامه، از فرستاده شدن مرسولات دیگر به موقع جلوگیری شد و همه کارها به خوبی و با سرعت انجام شد و ساواک یزد در این نقشهی امنیتی خود جهت شناسایی رابطین با امام ناکام ماند. آقای دعایی این ماجرا را از وجود پاک و پربرکت سیدرضا پاکنژاد و به واسطهی دعای آن شهید و نیز درخواستی که به موقع از وی کرد، میداند.
پسر، تو نویسنده بزرگی خواهی شد!
وقتی هنوز نوجوان بود، شبی در عالم خواب دید که قرآنی در دست دارد. آن را بوسید و صفحاتی از آن را باز کرد تا آیاتی از آن را تلاوت کند. چشمش که به صفحات قرآن افتاد، در کمال تعجب دید که در لابه¬لای سطور نورانی قرآن به دفعات زیادی نوشتهاند، سید رضا پاکنژاد! با تعجب به اسم خودش که چندین مرتبه نوشته شده بود، نگاه کرد. در بعضی جاها ریزتر و در بعضی جاها درشتتر نوشته شده بود. غرق در حیرت بود که از خواب بیدار شد.
هنوز تا اذان صبح، دقایقی باقی مانده بود، وضو گرفت و بر سر سجاده به خواندن نماز شب ایستاد. صبح آن روز مدام در فکر تعبیر خواب خود بود. فکری به ذهنش رسید. پیش یکی از علمایی که به تعبیر خواب او ایمان داشت، رفت.
- حاج آقا! مُخواسّم اگه مِشه خواب منو، برام تعبیر کنِد!
- آقا سیدرضا! اول بگو ببینم، خوابی که مُخوای تعبیر کنم، خودِت دیدی یا از طرف کسی اومدی تا خواب اون رو برات تعبیر کنم؟
- نه، حاج آقا، خودم دیشب خواب دیدم! قبل از اذان صبح، خواب عجیبی بود!
- خیره، ایشالله!
سیدرضا رؤیای صادقانه شب قبل خود را برای او تعریف کرد. حاج آقا لحظاتی در فکر فرو رفت. سپس نگاهش را بالا آورد و خطاب به سیدرضا گفت:
- خوشا به سعادتت آقا رضا! تو در آینده نویسنده بزرگی مِشی و به تعداد اسمت که در قرآن بوده، کتاب مِنویسی!
آتش شوق در دل سیدرضا برپا شد و عزم او را برای نوشتن کتاب بیشتر جزم کرد.
آری! شهید پاکنژاد همان طور که معبرّ، خوابش را تعبیر نموده بود، نویسندهی بزرگی در اسلام و انقلاب شد و به تألیف 110 عنوان کتاب درباره مسائل پزشکی و معارف اسلامی پرداخت که بیش از چهل جلد آن، تاکنون به چاپ رسیده است.
شهید سید رضا پاکنژاد در هفتم تیر سال 60 در دفتر حزب جمهوری به شهادت رسید.
پس از رسیدن به سن تحصیل، کلاسهای ابتدایی و متوسطه را در دبستان ملی اسلام و دبیرستان ایرانشهر یزد، با موفقیت هر چه تمامتر گذراند. علاقهاش به تحصیل، وی را بر آن داشت که پس از اخذ مدرک دیپلم و وقفهای 10 ساله در تحصیل که بیشتر به آموزگاری و پژوهش در دین گذشت، در سال 1331 هـ..ش با قبولی در دانشگاه و رشته پزشکی، به دانشکده پزشکی تهران راه یابد و با موفقیت دوران دانشجویی را پشت سر نهد و سرانجام تز دکتری خود، با عنوان «تمام برنامه دانشکده پزشکی در اسلام» را در سال 1336 هـ..ش با درجه ممتازی بگذراند و مدرک پزشکی خود را از دانشگاه مذکور اخذ نماید.
تالیف 110 جلد کتاب
در همان دوران دانشجویی بود که دست به تحریر مقالاتی علمی تخصصی زد تا از منظر اسلام، مدافع منطقی در برابر دغدغههای مختلف اجتماعی باشد و چون با علوم حوزوی رابطه خوبی داشت، توانست به تألیف 110 جلد کتاب، به یمن حروف ابجدی نام حضرت علی «علیه السلام»، در بررسی علوم و معارف و مسائل اجتماعی و پزشکی در اسلام و قرآن بپردازد که تاکنون چهل جلد آن منتشر شده است.
وی علاوه بر شغل پزشکی، مسئولیتهای اجتماعی دیگری را نیز تجربه نموده بود: از آموزگاری و دبیری مدرسه گرفته تا حسابداری و مدیریت بیمه و ریاست بیمارستان.
شهید پاکنژاد به حق در انجام مسئولیتهای خود، خدمتگزاری صادق به شمار میرفت، به طوری که در کمک به بیماران رنجکشیده آن زمان، الگو و اسوهای نمونه در سده اخیر بود که ذکر این کمکها، هنوز هم ورد زبان مرد و زن یزدی است.
در جریانات و مبارزات آن زمان مردم ایران بر ضدّ رژیم شاهنشاهی، دوش به دوش حضرت آیتالله صدوقی، آیتالله مدرسی و دیگر فعالان انقلابی دارالعباده به عنوان یکی از ارکان مهم انقلاب یزد به مبارزه با رژیم پرداخت و از یاران صدیق انقلاب به شمار میرفت و در صحنههای اجتماعی، مذهبی و سیاسی حضوری فعال داشت.
حضور در مجلس
دکتر پاکنژاد بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، به عنوان اولین نماینده منتخب مردم یزد وارد مجلس شورای اسلامی شد و با هدف خدمتگزاری به مردم شهر و میهن خود، به فعالیت در نظام نوپای اسلامی پرداخت و سرانجام در پی جنایات منافقین و انفجار بمب در هفتم تیر 1360 در دفتر حزب جمهوری اسلامی و در حال خدمت، به همراه برادر و هفتاد و دو تن از مسئولان بلند مرتبه نظام، به درجه رفیع شهادت نائل گردید.
پژوهشی مقدس و مورد تأیید خداوند
مدتی بود که به قصد خدمت فرهنگی به جامعه، فکری را در سر میپروراند. دلش میخواست، دست به قلم شود و کتابی درباره مظلومیت امیرالمؤمنین «علیه السلام» بنویسد. سیدرضا از خداوند توفیق یاری در نوشتن آن کتاب را خواسته بود. به امید یاری جستن از ارواح مطهر ائمه هدی، به پابوس امام رضا «علیه السلام» رفت. با دیدن کبوتران سپیدبالی که بر گرد گنبد طلایی امام میگشتند، اشک در چشمانش حلقه زد.
با چشمانی نمناک و دلی امیدوار دست بر سینه گذاشت و نجواکنان گفت:
«السلام علیک یا علیبن موسیالرضا «علیه السلام»».
داخل حرم و نزدیک به ضریح مقدس امام رئوف، وقتی نماز زیارت خواند، از خداوند درخواست کرد که به حق بزرگی و شرافت امام هشتم، او را در نوشتن هر چه بهتر کتاب یاری کند. روز بعد به دیدار آیتالله سید هادی میلانی رفت. پس از سلام و عرض ادب، درحالی که در کنار ایشان نشسته بود، به حاج آقای میلانی گفت:
- حاج آقا، من حاجتی دارم! شما دعا کنید تا به خواستهام برسم!
آقای میلانی نگاهش را به چشمهای پاک و مهربان سیدرضا دوخت، سپس سر بر شانه سیدرضا گذاشت و در گوش او نجواکنان گفت: خوش به سعادتت، پسر! حاجتت برآورده شد! دیشب که در حرم امام رضا «علیه السلام» از او خواستی، مورد عنایت قرار گرفتی و خداوند تو را به نوشتن کتابت یاری خواهد کرد.
حسّ غریبی به سیدرضا دست داد. از اینکه آقای میلانی از سرّ ضمیر او خبر میداد، تعجب کرد، اما بنا به اقوال و گفتار دیگران، میدانست که این کرامات از اشخاصی همچون ایشان، عجیب نیست. خوشحال و مصمم از ایشان خداحافظی کرد. سید رضا یقین کرد که در راه نوشتن کتابش از طرف خداوند یاری خواهد شد و سرانجام کتاب «مظلومی گمشده در سقیفه» را به رشتهی تحریر درآورد و به طور علمی و منطقی، در مظلومیت جدّ بزرگوارش مطلب نوشت.
درخواست بابرکت شهید
اوج دوران خفقان رژیم ستمشاهی بود. امام در عراق به سر میبردند. وجوهات نقدی برخی از مردم در آن زمان از طریق پست و با تدابیر امنیتی خاص به مرجع زمان - یعنی امام(ره) - میرسید و مردم و به خصوص رابطین خاصّه امام در هر شهر، رسیدهای آن را از پست تحویل میگرفتند و به مردم میدادند.
مدتی گذشته و از نامههای جدید خبری نبود. آقای دعایی که در آن زمان به طور مستمر، وجوهات شخصی و مردمی یزد را به جانب بیت حضرت امام ارسال میکرد، در حال رفتن به مجلس هفتهخوانی بود که از طرف مأمور پست که برایشان نامهها را میآورد، برگزار شده بود. بعد از پایان مراسم، نزد آن شخص رفت و گفت:
- قبول باشه، انشاءالله همیشه زنده و سلامت باشین و تو منزلتون مجالس اهل بیت بر پا باشه!
- خدا قبول کنه، حاج آقا!
حاج آقا صدایش را آهستهتر کرد و در حالی که صورتش را به گوش مأمور پست نزدیک میکرد، گفت:
- مدتییه از نامههایی که رسید وجوهات مردم برای آقای خمینییه، خبری نیس! علتش چیه؟
- حاج آقا! از طرف ساواک به اداره پست دستور داده شده که از این به بعد، اول نامههایی که از عراق مییاد، به سازمان امنیت در امیرآباد بره، تا اول مأمورای ساواک ببینن داخل نامهها چیچیه، بعد اگر موردی نبود، به صاحبانش تحویل داده بشه!
حاج آقای دعایی یک مرتبه جا خورد و با صدای لرزانی پرسید:
- ببینم، تا حالا هیچکدوم از نامههای من رو بردی اونجا یا نه؟
- بله! قاطی نامههایی که تا حالا بردم، چند تا نامه شما هم بوده!
با شنیدن این خبر، اضطراب و نگرانی وجود حاج آقای دعایی را فراگرفت. ناراحتی حاج آقا به این دلیل بود که اگر ساواک، به محتوای نامههای ارسال شده به جانب او آگاه میشد، علاوه بر خودش، برای مردمی که وجوهات برای حضرت امام فرستاده بودند، گران تمام میشد.
حاج آقا با ناراحتی از آن شخص خداحافظی کرد و همچنان متفکر و سر به زیر راهی منزل شد. هنوز چند قدمی بیشتر نرفته بود که صدایی او را به خود آورد. برگشت و به پشت سرش نگاهی انداخت. دوست و آشنای او سیدرضا پاکنژاد بود، پزشک مهربان و مؤمن شهر که ماشین خود را به احترام و به قصد احوالپرسی از او کنار خیابان نگه داشته بود:
- سلام حاج آقا، خسّه نباشِد! مِشه بپرسم، کجا تشریف میبرِد؟!
- سلام، آقا سید رضا! مجلس هفتهخوونی بودم و حالا دارم مِرم منزل! شما دارِد کجا می رِد؟
- داشتم، به خونهی شما میومدم!
سپس سیدرضا، حاج آقا را سوار ماشین کرد و به طرف منزل آقای دعایی حرکت کرد. در بین راه سیدرضا پرسید:
- حاج آقا! امروز کمی پریشون به نظر مِرسِد، اتفاقی افتاده؟
آقای دعایی تمام ماجرا را برای سیدرضا تعریف کرد. دکتر در جواب گفت:
- ناراحت نباشِد و به امام زمون متوسل بشِد!
سیدرضا با خونسردی و قوت قلبی این جمله را به حاج آقا گفت و این بار خواسته خودش را مطرح کرد:
- راسّی حاج آقا! مِتونِد به دوستاتون تو نجف، نامه بنویسِد و درخواست کنِد که سند یک روایت را برای من پیدا کنن و برای من بفرسَّن تا من بتونم در کتابام از اون سند استفاده کنم؟
- چشم! من نامه را مِنویسم!
پاکنژاد تشکر کرد و گرم صحبتهای دیگر شدند. در راه به شخصی برخوردند که در آن روزها به کشور کویت رفت و آمد داشت. آن شخص به حاج آقای دعایی گفت:
- حاج آقا! من فردا دارم مرِم کویت، اگه کاری دارِد که از من ساخته هسّ، من در خدمتم؟!
- اتفاقاً! چرا! من نامهای به عراق مِنویسم و تمبرهای کویت رو روی اون مِزنم. شما وقتی کویت تشریف بردِد، لطف کنِد و به اولین صندوق پستی کویت که رسیدِد، اون رو بندازِد تو صندوق!
- به روی چشم، حاج آقا! حتماً!
آقای دعایی نامهای حاوی درخواست دکتر پاکنژاد، مبنی بر یافتن سند یک حدیث و همچنین نامهای دیگر در اطلاعدادن به افراد دستاندرکار در بیت حضرت امام جهت توقف مرسولات و قبضها و رسیدهای پول به جانب خودشان، نوشت و به آن شخص داد تا زودتر از موعد به دست امام برسد.
با ارسال این نامه، از فرستاده شدن مرسولات دیگر به موقع جلوگیری شد و همه کارها به خوبی و با سرعت انجام شد و ساواک یزد در این نقشهی امنیتی خود جهت شناسایی رابطین با امام ناکام ماند. آقای دعایی این ماجرا را از وجود پاک و پربرکت سیدرضا پاکنژاد و به واسطهی دعای آن شهید و نیز درخواستی که به موقع از وی کرد، میداند.
پسر، تو نویسنده بزرگی خواهی شد!
وقتی هنوز نوجوان بود، شبی در عالم خواب دید که قرآنی در دست دارد. آن را بوسید و صفحاتی از آن را باز کرد تا آیاتی از آن را تلاوت کند. چشمش که به صفحات قرآن افتاد، در کمال تعجب دید که در لابه¬لای سطور نورانی قرآن به دفعات زیادی نوشتهاند، سید رضا پاکنژاد! با تعجب به اسم خودش که چندین مرتبه نوشته شده بود، نگاه کرد. در بعضی جاها ریزتر و در بعضی جاها درشتتر نوشته شده بود. غرق در حیرت بود که از خواب بیدار شد.
هنوز تا اذان صبح، دقایقی باقی مانده بود، وضو گرفت و بر سر سجاده به خواندن نماز شب ایستاد. صبح آن روز مدام در فکر تعبیر خواب خود بود. فکری به ذهنش رسید. پیش یکی از علمایی که به تعبیر خواب او ایمان داشت، رفت.
- حاج آقا! مُخواسّم اگه مِشه خواب منو، برام تعبیر کنِد!
- آقا سیدرضا! اول بگو ببینم، خوابی که مُخوای تعبیر کنم، خودِت دیدی یا از طرف کسی اومدی تا خواب اون رو برات تعبیر کنم؟
- نه، حاج آقا، خودم دیشب خواب دیدم! قبل از اذان صبح، خواب عجیبی بود!
- خیره، ایشالله!
سیدرضا رؤیای صادقانه شب قبل خود را برای او تعریف کرد. حاج آقا لحظاتی در فکر فرو رفت. سپس نگاهش را بالا آورد و خطاب به سیدرضا گفت:
- خوشا به سعادتت آقا رضا! تو در آینده نویسنده بزرگی مِشی و به تعداد اسمت که در قرآن بوده، کتاب مِنویسی!
آتش شوق در دل سیدرضا برپا شد و عزم او را برای نوشتن کتاب بیشتر جزم کرد.
آری! شهید پاکنژاد همان طور که معبرّ، خوابش را تعبیر نموده بود، نویسندهی بزرگی در اسلام و انقلاب شد و به تألیف 110 عنوان کتاب درباره مسائل پزشکی و معارف اسلامی پرداخت که بیش از چهل جلد آن، تاکنون به چاپ رسیده است.
شهید سید رضا پاکنژاد در هفتم تیر سال 60 در دفتر حزب جمهوری به شهادت رسید.
ارسال نظرات
غیرقابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۰
آخرین اخبار