آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟!

مردم شهرری امروز یک مهمان ویژه و عزیز داشتند؛ مهمان جوانی که وقتی از مادر خداحافظی می کرد 16 سال بیشتر نداشت و حالا بعد از 34 دوری و غربت، جوانی 50 ساله شده بود که به خانه بازگشت.
کد خبر: ۹۴۶۸۵۸۱
|
۲۶ آبان ۱۴۰۱ - ۲۱:۰۵

شب چهارشنبه، بیست و چهارم آبان ماه 1401 خداوند کوچه های شهر را به یمن ورود جوان مردی که به آیه های «ولاتحسبن الذین قتلو فی سبیل الله ... »  اکنون نظاره گر حضور زمینیان در مراسم ورودش بودند ، آب و جارو و به عطر وجود شهید معطر کرد و صبح روز پنجشنبه هنوز هم قطره های  باران به برکت ورود او پایکوبی می کرد.

مردم چشم انتظار ورود مسافر خود بودند؛ «مرتضی» اگر زنده بود شاید الان بچه ها و  نوه هایش به استقبال او می آمدند، اما برخی هم سن و سال ها و دوستان او همراه خانواده به استقبال او آمده بودند. مرتضی هرچه در جمعیت چشم انداخت، پدرش را ندید. جمعیت او را بر روی شانه های خود به سمت خانه می بردند. وقتی نزدیک محل شد، سرکوچه مادرش را بر روی ویلچر دید. همانجا که 34 سال پیش ایستاده بود و پشت سرش آب پاشید که زود برگردد؛ اما 34 سال زود نبود و مادر از غم دوری مرتضی، که نه؛( چون او در جوانی شیوه پیغمبری را برگزید  که همان سراط مستقیم بود و به دنبال هدفش عازم جبهه شد)  مادر از ظلم ها و ستم هایی که نا اهلان و نامردمان بر سر انقلاب آوردند، دلگیر بود و پاهایش سست  و زمین گیر شد چشمان او از   فراغ یوسف گم گشته اش که نه؛ بلکه از جفای منافقان دو رو و رنگین کمان کم سو شده بود. این را می شد از دل نوشته ای که مردی در مراسم تشییع بر بالای دست گرفته بود، فهمید: « چقدر دیر آمدی و چقدر به موقع؛ خوش آمدی شهید جان». اتفاقا همین دیشت بود که نااهلان چندین هموطن بی گناه و کودک و زن و مرد را در شهر ایذه خوزستان به رگبار بسته و شهید کرده بودند.

ای کاش مرتضی کمی دیرتر می آمد تا شاهد این صحنه ها در کشور نبود و ما خجالت زده   نمی شدیم.امروز به جای خوشامد گویی باید می گفتیم: مرتضی شرمنده ایم.

البته مرتضی هم شرمنده مادر بود که به احترام او نمی توانست بلند شود و بایستد   و پای مادرش را که حالا توان بلند شدن ندارد، ببوسد و مادر هم یارای بلند شدن را نداشت تا پسرش را در آغوش بگیرد، آرزویی که 34 هر روز انتظارش را می کشید!

چقدر کوچه ها عوض شده بود. آن موقع که مرتضی عازم جبهه بود اسم کوچه ها چیز دیگری بود. اما امروز بعد از سی و اندی سال که برگشته بود اسم همه کوچه ها عوض شده بود. اسامی بچه محل ها، همکلاسی ها و همشهری هایی که بعضی از آنها را نمی شناخت بر روی کوچه ها می درخشید البته با عنوان «شهید» در ابتدای نام آنها. کوچه ها و خیابان ها هم عوض شده بودند بسیاری از خانه ها و مغازه ها تخریب شده و حرم شیخ صدوق هم توسعه پیدا کرده بود و گنبد و بارگاه معظمی بر روی بقعه متبرک آن حضرت ساخته بودند و نقشه منطقه خیلی تغییر کرده بود البته تغییر را در ذهن و ظاهر برخی افراد هم می دید. اگر داخل تابوت نبود شاید راه را گم می کرد هرچند که او خیلی وقت بود راه را پیدا کرده بود. دل تنگ پدرش  بود در میان جمعیت هرچه چشم   انداخت  او را پیدا نکرد  در حالی که تابوت او به سمت آستان مقدس حضرت شیخ صدوق حرکت می کرد، سنگ مزار پدرش را لابه لای درخت های کاج آرامستان ابن بابویه دید. پدر هم در آرزوی دیدن  مرتضی چشمش به در خشک شد و در حسرت دیدار او چشم از دنیا فرو بست. تابوت او روی سنگ قبر کنار آرامگاه پدر فرود آمد و دقایقی را در کنار مزار پدر نفس تازه کرد. مهمانی ملال انگیزی بود و هر بیننده ای را متاثر می کرد. با صلوات مشایعت کنندگان تابوت از جا برخاست و به طرف خانه ابدی او حرکت کرد.

دیدن گودی قبر برای همه وحشتناک است، اما اینجا قبر نبود، گویی حجله بود. کف قبر با   پرگل تزئیین شده بود  دیواره های قبر با پرچم های یا زهرا و یا حسین مزین شده و احساس می کردی اینجا دروازه ورودی به گلستانی است که بندگان خاص خدا و ملائک منتظر استقبال از مرتضی هستند.  لحظاتی بعد جسم مرتضی وارد خانه ابدی اش شد اما یک حس غریبی زیر گوشم زمزمه می کرد که او بالا و شاهد است و ما در قفس قبر دنیا فرو رفته ایم.            

خادم الشهدا: علی اشرف خانلری

 

 

ارسال نظرات