خبرهای داغ:
گزارشی از یک خاطره،

قلک و پدر

تبریز- فاطمه با شوق پر كردن قلك نمي دانست راه دراز مدرسه را با آن همه برف چگونه سپري كرد، به يك باره ديد سر كوچه خودشان رسیده است.
کد خبر: ۹۵۴۱۰۰۲
|
۰۱ مهر ۱۴۰۲ - ۰۰:۳۷

خبرگزاری بسیج، رقیه غلامی؛ زنگ فارسي، خانم محمدي خواست يكي از بچه ها درس تازه را بخواند، درس جديد كودك آواره فلسطيني بود، فاطمه داوطلب شد، چند سطري نگذشته بود كه بغض گلويش را فشرد و اشك در چشمانش حلقه زد.

خانم محمدي که هميشه سراغ پدرش را مي گرفت، پرسيد: «پدرت هنوز جبهه است، نامه تازه اي از پدرت آمده؟» و او پاسخ داد نه مدتي است كه خبري نيست، در همين لحظه، در كلاس به صدا در آمد و مدير مدرسه با كيسه پلاستيكي پر از قلك سبز به شكل نارنجك وارد كلاس شد.

خانم مدير جلوي تخته سياه با نشان دادن قلك ها به بچه ها گفت: «بچه ها اين قلك ها براي جمع آوري كمك به رزمندگان است هركس دوست دارد به رزمندگان كمك كند اسمش را مي نويسيم، بعد از پر شدن هم بياورد تا به جبهه ارسال كنيم».

فاطمه مشتاقانه دستش را بالا برد و گفت «يكي هم به من بدهيد»، خانم محمدي با ديدن اين كه او مي خواهد يكي از قلك ها را بگيرد گفت: «شما، پدرتان جبهه هستند نمي خواهد قلك پر كني، قلك ها مال كساني است كه كسي از خانه شان تو جبهه نيست» و او با گفتن اين كه با ديدن اسمش روي آن ها پدرش دوباره او را به يادش مي آورد و برايش نامه مي نويسد متقاعدشان كرد و يكي از آن ها را بعد از نوشتن اسمش روي آن گرفت.

او با خيال كودكانه آن روز فكر مي كرد پدرش قلك ها را خواهد ديد و برايش نامه خواهد نوشت، نامه هايي كه هميشه شعرهاي زيبايي برايش در آن ها داشت.

پدر فاطمه از طريق جهادسازندگي به جبهه گيلانغرب اعزام شده بود تا در كارهاي ساخت پل و ... به رزمندگان کمک کند، مدتي مي شد كه نامه اي از پدرش نيامده بود و پستچي محل كه هميشه موقع برگشتن فاطمه از مدرسه با شادي خاصي مژده مي داد كه پدرش نامه دارد يا نامه پدرش را به خانه شان داده، سعي مي كرد خودش را نشان ندهد و او با حدس اين كه از پدرش نامه اي ندارد بدون هیچ حرفی از کنارش رد می شد.

آن روز برف زيادي باريده بود و به سختي مي شد راه رفت، مدرسه که تعطيل شد فاطمه با شوق پر كردن قلك نمي دانست راه دراز مدرسه را با آن همه برف چگونه سپري كرد، به يك باره ديد سر كوچه خودشان رسیده است، سرش را بالا كرد تا نفسی تازه کند، ناگهان ديد پدرش سر كوچه منتظرش ايستاده است، با خوشحالي تمام خودش را در آغوشش جاي كرد، قلك را نشانش داد و موضوع را گفت.

پدرش با خنده اي كه هميشه بر لب داشت با گذاشتن چند پوكه خالي در دستش، گفت: «قلك ها را رزمندگان نمي بينند آنها بعد از جمع آوري به جايي كه مخصوص اين كارهاست منتقل مي شوند تا به رزمندگان برسد آن هم به صورت آذوقه و ... ».

فاطمه با همه خوشحالي كه در درونش موج مي زد فوري همه پول هاي خردي را كه از پول تو جيبي هايش جمع كرده بود توي قلك انداخت، تا يك سوم آن پر شد.

فرداي آن روز خورشيد گويي گرم تر و مهربان تر مي تابيد، فاطمه با آمدن خانم محمدي به کلاس بدون هيچ مقدمه اي گفت: «پدرم برگشته است».

 

ارسال نظرات
آخرین اخبار