"اگر حجاب اسلامی را حفظ نکنید، بر خون من مدیون هستید"

مشعل پرفروغ فرهنگ شهادت

معلم دلسوزی که تا دیروز چون شمع در بذل علم و دانش، جان را می گداخت، اکنون آن را در طبق اخلاص نهاده و می رفت تا سد عصمت ناموس و کشورش کند و نگذارد تا این مرز پرگهر "کنام پلنگان و شیران شود."
کد خبر: ۸۶۷۱۳۰۱
|
۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۵ - ۲۱:۵۵

به گزارش خبرگزاری بسیج استان مرکزی، آنگاه که دیو نادانی و جهالت احاطه‌مان کرده بود، معلم بود که قلم را در دستمان نهاد و برای عبور از گذر گاه پیچ در پیچ تردید، تا رسیدن به سعادتگاه یقین همراه شد و دستمان را گرفت.

او که حضور در سنگر مدرسه را برایمان معنا بخشید و ترغیبمان کرد تا با سلاح علم به جنگ جهل و نادانی رویم، پله‌های دانایی را یک به یک بالا رفته و به نور دانایی برسیم و آن زمان که احساس کردی رسالتت در سنگر علم به پایان رسیده بر حسب نیاز حضور در سنگر جهاد را ارجح دانستی تا مبادا آنچه را در سایه امید برایمان ترسیم کردی به یکباره غبارآلود شود.

همانگونه که در سنگر علم از شیره وجود خویش دوستداران علم و دانش را تعلیم بخشیدی در سنگر جهاد نیز با نثار جان خویش راه خود را پاینده کردی؛ معلمان شهیدی که خود درخشان‌ترین و فروزان‌ترین ستاره آسمان فرهنگ رهایی، مشعل پرفروغ فرهنگ شهادت شدند.

هفته معلم تنها بهانه‌ای تا از معلمینی یاد کنیم که نیکو ترسیم کردند آنچه را که خود باور داشتند و در سنگر علم به من و تو آموخته بودند تا مکمل آموخته‌هایشان باشند و همیشه در ذهنمان بمانند و زیبا نقش‌های زیبا را نقاشی کردند.

شهید فضل‌علی جباری از معلمین شهید شهرستان کمیجان است، معلمی دلسوز که به آنچه که می‌آموخت خود نیز عمل کرد.

معلمی که در عملیات بیت‌المقدس در دهمین روز از اردیبهشت ماه سالا 1361 جام شهادت را نوشید و به معراج رفت.

آنچه می‌خوانید در وصف این شهید والامقام است که در آستانه روز معلم به دیدار معشوق شتافت و بالاترین هدیه روز معلم را دریافت کرد، همیشه در ذهن‌ها یاد و نامشان به یادگار مانده است.

نزدیکی‌های غروب نخستین روز از اول اردیبهشت ماه سال 1337 ، مشهدی ابراهیم مشغول آبیاری مزرعه گندمش بود، بوی علف تازه و عطرخوش گل ها دشت را پر کرده بود و بوته های قد و نیم قد گندم در وزش نسیم بهاری و بانگ موزون بلبلان، رقص دل انگیزی به راه انداخته بودند.

همانطور که قدم می زد، افکار شیرین و دلنشینی را در ذهن زمزمه می کرد؛ این روزها حس خوب و دلپذیری داشت؛ بعد از چند سال اضطراب و نگرانی و مرگ زود هنگام دو فرزند اولش، باز هم لطف الهی نوید تازه ای به او می داد.

پس از اتمام کار راهی روستا شد، اندیشه ها رهایش نمی کردند، آینده ای روشن را در ذهن تصور می کرد، با خود زمزمه می کرد: "خدایا به خاطر تمام الطاف ویژه ات شکر! خدایا، این بار میوه ی زندگی ام نرسیده از درخت آرزو نیفتد! خدایا، تو را به عزت مولاعلی(ع) قَسَمت می دهم که فرزندی شایسته و نیک به من عطا کن"

در این افکار بود که وارد روستا شد، کوچه ها کمابیش شلوغ بودند، نگاه های ساده و صمیمی اهل روستا او را شادمان می کرد. به کوچه خودشان رسید و وارد منزل شد، بوی خوش اسفند به استقبالش آمد و هیاهو و شادمانی اهل خانه، بهترین نوید زندگی را به او داد.

به لطف و رحمت الهی و فضل مولاعلی(ع)، فضای خانه را به بوی «فضل علی» معطر دید و خداوند را به خاطر تمام نعمت هایش شکر کرد.

به همراه همسر وفادار و یار زندگیش، کمر همت به تربیت و باغبانی این نهال نورس بستند و آینده ای روشن را برایش به انتظار نشستند.

فضل‌علی کم کم بزرگ می شد و مشهدی ابراهیم و همسرش از شیرین کاری‌ها و خوش زبانی‌های کودکانه او لذت می بردند، کم کم خانه شان با رویش گل‌های دیگر منورتر گردید.

فضل‌علی کنجکاو و نکته سنج 7 ساله شد و برای کسب علم و اندیشه راهی مکتب و مدرسه شد، او با هوش و استعداد خوبی که داشت، خیلی زود کلام الهی را فراگرفت و آیات قرآن را به زیبایی تلاوت می کرد و با شوق و علاقه ای فراوان پله های علم و پایه‌های فکر را زیرپا می گذاشت.

چون در فضل آباد مدرسه راهنمایی وجود نداشت، برای تحصیل او را به کمیجان فرستادند، علاوه بر موفقیت در تحصیل، در کارهای کشاورزی نیز به پدر کمک می کرد.

او هر روز پای پیاده مسیر پنج کیلومتری فضل آباد تا کمیجان را سپری می کرد و در مسیر مشکلات زندگی، آبدیده می شد؛ با همان سن کم در تعطیلات تابستان به شهرهایی چون اصفهان یا تهران می رفت و برای امرارمعاش خود و خانواده کار می کرد؛ دوستانش خاطرات بسیاری از جدّیت، تلاش، اخلاق و ایمان او در این دوران ذکر می کنند.

پس از اتمام دوره راهنمایی، برای تحصیل در دوره متوسطه راهی اراک شد و در دبیرستان محمدرضا شاه واقع در میدان ارک، ثبت نام نمود.

دوره متوسطه نیز علاوه بر جدیت در تحصیل، دوره فعالیت های سیاسی او بود؛ گهگاه به پخش اعلامیه های امام(ره) و فعالیت علیه رژیم پهلوی می پرداخت.

یک روز هنگام بازگشت از مدرسه در حالی که چند اعلامیه از امام(ره) را در بین کتاب هایش داشت، نیروهای ساواک او را بازداشت و پس از انتقال به شهربانی، مورد بازرسی قرار داده و پس از کمی جستجو و نیافتن موردی مشکوک، آزاد می کنند.

او سراسر مسیر بازگشت را ناراحت بوده که اعلامیه ها را چه کرده است و وقتی به خانه می رسد، کتاب ها را با ناراحتی به گوشه‌ای می اندازد و با تعجب می بیند که اعلامیه-ها از بین کتاب ها بیرون می ریزند.

با وجود وقفه های تحصیلی، در خرداد 58 موفق به اخذ دیپلم ریاضی شد و علیرغم قبولی در دانشکده انستیتو تکنولوژی شیراز، به دلیل مشکلات اقتصادی نتوانست ادامه تحصیل دهد و در آذرماه همان سال، خدمت در کسوت معلمی و شغل شریف انبیا را برگزید و به استخدام آموزش و پرورش کمیجان درآمد.

او در سال های 58 و 59 در روستاهای محروم «هیزج» و «آمره» به آموزش و تربیت کودکان و نوجوانان روستایی پرداخت و در خدمت به این انسان های ساده و صمیمی از هیچ گونه تلاشی فروگذار نکرد.

در وقت های فراغت برای اهالی روستا، کلاس های تفسیرقرآن و احکام دایرکرده و زکات علم خویش را به آنان می پرداخت.

همکاران فرهنگی او از صداقت، پشتکار و همت والای او در این دوران بسیار یاد می کنند و او را الگوی بسیار خوبی از یک معلم نمونه و فداکار می دانند.

عشق به این شغل شریف باعث شد تا شریک زندگیش را نیز از این قشر برگزیند و هر دو با هم به نشر علم و دانش بپردازند.

در برگ ریزان سال 60، در حالی که هنوز چند صباحی از ازدواجش نمی گذشت، برگ زرین دیگری در زندگیش رقم خورد و به قول خودش به «هل من ناصر» حسین زمان، خمینی کبیر(ره)، لبیک گفت و برای دفاع از شرف و عزت و کیان ایران اسلامی، داوطلبانه قدم در راهی نهاد که خودش آن را سعادت دنیوی و اخروی می دانست و در سفارشی به پدر و مادرش، آن را چنین معرفی کرده است: «ای پدر بزرگوار!... فرزند تو عشق می ورزد بر این صراطی که انتخاب کرده است؛ چون به خدا منتهی می شود و انسان به علم و یقین خواهد رسید... و تو ای مادر دلسوز! ای غمخوار و ای محبوب من! تو باید افتخار کنی که در زمان تروریست کور خون خوار، فرزند تو راه حسین(ع) و علی اکبر را انتخاب کرد؛ این بر تو سعادت است نه مصیبت..."

برای گام نهادن در این مسیر و دفاع از وطن اسلامی، دوره آموزش مقدماتی را در تهران پشت سر نهاد و عازم جبهه های غرب کشور شد.

معلم دلسوزی که تا دیروز چون شمع در بذل علم و دانش، جان را می گداخت، اکنون آن را در طبق اخلاص نهاده و می رفت تا سد عصمت ناموس و کشورش کند و نگذارد تا این مرز پرگهر "کنام پلنگان و شیران شود." با نیت پاک و خالص و روحیه ای شجاع در بحبوحه آتش و رگبار، در عملیات مطلع الفجر حاضر بود و در فتح شیاکوه با دشمن مبارزه کرد و خداوند نیز در این زمان، در یازدهم اسفند 1360 هدیه ای آسمانی به نام «جواد» به او بخشید.

وقتی از تولد فرزندش آگاه شد، بسیار شادمان گردید و قوت قلب بیشتری گرفت.

نیایش هایش با پرورگار بسیار عاشقانه شده بود و برای دیدار این میوه زندگی، 3 روز مانده به نوروز 61، با ظاهری مرتب و آراسته و باطنی از ظاهر آراسته تر و هدایایی برای فرزند و همسر، به خانه برگشت.

اولین کارش این بود که اذان و اقامه را در گوش فرزندخواند و از خداوند رستگاری و سعادت او را طلب کرد، این اولین و آخرین دیدار او با جواد بود و در طول این روزها که در مرخصی به سر می برد، در جبهه های رزم، عملیات فتح المبین در حال انجام بود و او بسیار دلگیر از این که نتوانسته در آن شرکت کند.

عاقبت هم طاقت نیاورد و قبل از تمام شدن مرخصی اش، روز ششم فروردین دستان جواد 1 ماهه را در دست گرفته و با وصایای عاشقانه اش گوش او را نوازش داده و دوباره عازم جبهه شد.

گویا دریافته بود که این آخرین دیدارش با عزیزان است، از همه خداحافظی کرد و حلالیت طلبید، چونان پروانه ای که شوق فناشدن در شعله های آتش عشق وجودش را فراگرفته، پروازکنان به سوی نور شتافت و رفت. در این روزهای بعد از مرخصی، هم‌رزمانش شاهد آرامش خاصی در او بودند و گهگاه پشت سرش به نماز می ایستادند.

غزل خداحافظی را با آنان نیز می خواند و در سفارشی، برادرش را مورد خطاب قرار داده و از او می خواهد تا دو برادر دیگر و فرزند دلبندش را بر اساس اصول مکتب اسلام تربیت کند تا خدمتگزارانی راستین برای دین اسلام باشند.

به دو خواهر و همسر وفادارش توصیه می-کند که: «اگر حجاب اسلامی را حفظ نکنید، بر خون من مدیون هستید. حجاب شما از اسلحه ما رزمندگان برّنده تر است، حجاب شما دژ محکمی است در مقابل استعمارگران...» آری این آرامش و وقار را از دولت قرآن یافته بود و کلام حق، در نهایت هم اورا به سوی معبود ازلی اش رهنمون گرداند.

در روز دهم اردیبهشت 61 در اولین مرحله عملیات بیت المقدس، در پاک سازی پادگان حمید، در حالی که آر.پی.چی بر دوش داشت و به همراه چند تن از همرزمانش در قلب دشمن نفوذ کرده بودند، براثر حملات شدید و آتش سنگین دشمن، به آن‌ها دستور عقب‌نشینی داده شد؛ ولی آن ها که خود را در محاصره می دیدند و راهی برای بازگشت نداشتند، عاشقانه در دل خطر به پیش رفتند؛ ناگاه تیری از کمان کین دشمن، قلب این کبوتر عاشق را شکافت و لاله ای از بستان نور را بر فراز خاکریز پرپرکرد.

از صدف پیکر او مرواریدهای غلتان جاری گشت و حجله عشق او را آزین بست، هم‌رزم او، عنایت اله امینی، به قصد انتقام آر.پی.جی او را برداشت تا خون بهای پروانه را از شعله ها بستاند؛ ولی گویا این حجله باید مزین تر باشد؛ او را نیز در خون فروغلتاندند و این تصویر عاشقانه، زیباتر شد.

حجله گاه این دو عاشق، مرکز آتش سنگین حملات دشمن قرارگرفت و زمین بذر این دو لاله خونین را در خود گرفت و چون صدفی آن هارا در خود پنهان کرد تا این که پس از چند روز جستجو، صیادان مروارید آن دو را یافتند و چونان هدیه ای به پشت جبهه منتقل کردند.

غروب روز 21 اردیبهشت ماه سال 61 بود و مشهدی ابراهیم پس از آبیاری مزرعه- گندمش، قصد بازگشت به روستا را داشت؛ بوی علف تازه و گلها تمام دشت را پرکرده بود.

در وزش نسیم بهاری بوته های گندم رقص غم انگیزی راه انداخته و بی تابی می‌کردند و گهگاه خم شده گویا به رکوع و سجود می‌رفتند.

به سمت روستا حرکت کرد، حس عجیبی آزارش می داد، دلهره ای بر جانش افتاده بود و اندیشه های ترسناک رهایش نمی کرد؛ برای فرزندش سخت نگران بود و یک لحظه از فکر او غافل نمی شد؛ غرق در این افکار، وارد روستا شد؛ گویی غباری از غم و اندوه بر بام ها و دیوارها افشانده بودند؛

سلام ها و نگاه ها را غیرمعمول می دید. به کوچه خودشان رسید کوچه خیلی شلوغ بود، ضربان قلبش شدیدتر شد، با عجله از بین جمعیت جلو رفت و جلوی در حیاط ایستاد، منظره ای او را متعجب کرد؛ چه می دید؟! لحظاتی مات و مبهوت جلوی در ایستاد.

دوستان و آشنایان و همسایه ها در حیاط خانه آن ها جمع شده بودند، این شلوغی برای او قاصد پیامی بود، پیامی دردناک که شاید به دلیل جانکاه بودنش نتوانسته بودند در بیابان به او اطلاع دهند و اکنون دخترک خردسال همسایه با جملات و کلمات بریده اش این پیام غم را به او ابلاغ کرد: " عَ...عمو ...ف ... فضل‌علی ... ش .... شهید شده."

آری آن گوهر گنج عشق را به سفارش خود، به زادگاهش بازگردانده بودند تا در صدف وطن با دستان پرمهر پدر مدفونش کنند و این صحنه ی غم انگیز و دردناک را هنوز هیچ یک از اعضای خانواده فراموش نکرده اند و جواد هم گرچه صورت پدر را به درستی به خاطر ندارد؛ ولی صدای اذان و اقامه و سفارش های او هنوز در گوش او طنین انداز است.

سفر گزید از این کوچه باز هم نفســی پرید و رفت بدان سان که مرغی از قفسی

کسی که مثل درختان به باغ عادت داشت شبیه لالـه به انبوه داغ عــــادت داشت

کسی که هم نفس موج های دریـــا بود صداقــــت نفسش در نسیـــم پیدا بود

کنون دریچــه دل را به روشنی وا کن به یاد او گل خورشید را تمـــاشا کن

وصیت نامه شهید

«ای پدر بزرگوار!... فرزند تو عشق می ورزد بر این صراطی که انتخاب کرده؛ چون به خدا منتهی می شود و انسان به علم و یقین خواهد رسید... و تو ای مادر دلسوز! ای غمخوار و ای محبوب من! تو باید افتخار کنی که در زمان تروریست کور خون خوار، فرزند تو راه حسین(ع) و علی اکبر را انتخاب کرد؛ این بر تو سعادت است نه مصیبت...»

منبع: شهود؛ اولین سایت دفاع مقدس استان مرکزی

ارسال نظرات