عنصر امر به معروف ونهی از منکر در نهضت امام حسین (علیه السلام) در کلام علامه شهید مرتضی مطهری(ره)
امر به معروف و نهى از منكر يگانه اصلى است كه ضامن بقاى اسلام است؛ به اصطلاح، علت مُبقيه است. اصلًا اگر اين اصل نباشد، اسلامى نيست. رسيدگى كردن دائم به وضع مسلمين است. آيا يك كارخانه بدون بازرسى و رسيدگى دائمى مهندسين متخصص كه ببينند چه وضعى دارد، قابل بقاست؟ اصلًا آيا ممكن است يك سازمان همينطور به حال خود باشد، هيچ دربارهاش فكر نكنيم و در عين حال به كار خود ادامه دهد؟ ابداً. جامعه هم چنين است. يك جامعه اسلامى اينطور است بلكه صد درجه برتر و بالاتر. شما كدام انسان را پيدا مىكنيد كه از پزشك بىنياز باشد؟ يا انسان بايد خودش پزشك بدن خود باشد يا بايد ديگران پزشك باشند و او را معالجه كنند: متخصص چشم، متخصص گوش و حلق و بينى، متخصص مزاج، متخصص اعصاب. انسان هميشه انواع پزشكها را درنظر مىگيرد براى آنكه اندامش را تحت نظر بگيرند، ببينند در چه وضعى است. آنوقت جامعه نظارت و بررسى نمىخواهد؟! جامعه رسيدگى نمىخواهد؟! آيا چنين چيزى امكان دارد؟! ابداً. حسين بن على عليه السلام در راه امر به معروف و نهى از منكر يعنى در راه اساسى ترين اصلى كه ضامن بقاى اجتماع اسلامى است كشته شد؛ در راه آن اصلى كه اگر نباشد، دنبالش متلاشى شدن است، دنبالش تفرّق است، دنبالش تفكّك و از ميان رفتن و گنديدن پيكر اجتماع است. بله، اين اصل اين مقدار ارزش دارد. آيات قرآن در اين زمينه بسيار زياد است. قرآن كريم بعضى از جوامع گذشته را كه ياد مىكند و مىگويد اينها متلاشى و هلاك شدند، تباه و منقرض شدند، مىفرمايد: به موجب اينكه در آنها نيروى اصلاح نبود، نيروى امر به معروف و نهى از منكر نبود، حس امر به معروف و نهى از منكر در ميان اين مردم زنده نبود.
بحث ما درباره عنصر امر به معروف و نهى از منكر در نهضت حسينى است. اولا بحث درباره اينست كه آيا اين عنصر در نهضت حسينى دخالت داشته است يا نه؟ و به عبارت ديگر آيا يكى از چيزهايى كه امام حسين (علیه السلام) را وادار به اين حركت ونهضت كرد، امر به معروف و نهى از منكر بود يا نه؟ و ثانيا درجه دخالت اين عنصر در اين نهضت چه اندازه است؟ همه مىدانيم كه فلسفه عزادارى و تذكر امام حسين عليه السلام كه به توصيه ائمه اطهار (علیهم السلام) سال به سال بايد تجديد شود، به خاطر آموزندگى آن است، به خاطر آن است كه يك درس تاريخى بسيار بزرگ است.
در نهضت حسينى عوامل متعددى دخالت داشته است، و همين امر سبب شده است كه اين حادثه با اينكه از نظر تاريخى و وقايع سطحى، طول و تفصيل زيادى ندارد، از نظر تفسيرى و از نظر پى بردن و به ماهيت اين واقعه بزرگ تاريخى، بسيار بسيار پيچيده باشد. يكى از علل اينكه تفسيرهاى مختلفى درباره اين حادثه شده و احيانا سوء استفادههايى از اين حادثه عظيم و بزرگ شده است، پيچيدگى اين داستان است از نظر عناصرى كه در به وجود آمدن اين حادثه موثر بودهاند. ما در اين حادثه به مسائل زيادى بر مىخوريم: در يك جا سخن از بيعت خواستن از امام حسين (علیه السلام) و امتناع امام از بيعت كردن است. در جاى ديگر دعوت مردم كوفه از امام و پذيرفتن امام اين دعوت راست. در جاى ديگر، امام به طور كلى بدون توجه به مسئله بيعت خواستن و امتناع از بيعت وبدون اينكه اساسا توجهى به اين مسئله بكند كه مردم كوفه از او بيعت خواستهاند، او را دعوت كردهاند يا نكردهاند، از اوضاع زمان و وضع حكومت وقت، انتقاد مى كند، شيوع فساد را متذكر مىشود، تغيير ماهيت اسلام را يادآورى مىكند، حلال شدن حرامها و حرام شدن حلالها را بيان مىنمايد، و آنوقت مىگويد وظيفه يك مرد مسلمان اين است كه در مقابل چنين حوادثى ساكت نباشد. در اين مقام مىبينيم امام نه سخن از بيعت مىآورد و نه سخن از دعوت. نه سخن از بيعتى كه يزيد از او مىخواهد، و نه سخن از دعوتى كه مردم كوفه از او كردهاند. قضيه از چه قرار است؟ آيا مسئله، مسئله بيعت بود؟ آيا مسئله مسئله دعوت بود؟ آيا مسئله، مسئله اعتراض و انتقاد و يا شيوع منكرات بود؟ كداميك از اين قضايا بود؟ اين مسئله را ما بر چه اساسى توجيه كنيم؟ به علاوه چه تفاوت واضح ،ميان عصر امام يعنى دوره يزيد با دورههاى قبل بوده؟ بالخصوص با دوره معاويه كه امام حسن عليه السلام با معاويه صلح كرد ولى امام حسين عليه السلام به هيچ وجه سر صلح با يزيد نداشت و چنين صلحى را جايز نمىشمرد. حقيقت مطلب اين است كه همه اين عوامل، موثر و دخيل بوده است. يعنى همه اين عوامل وجود داشته و امام در مقابل همه اين عوامل عكسالعمل نشان داده است. پارهاى از عكس العملها و عملهاى امام بر اساس امتناع از بيعت است، پارهاى از تصميمات امام بر اساس دعوت مردم كوفه است وپارهاى بر اساس مبارزه با منكرات و فسادهايى كه در آن زمان به هر حال وجود داشته است. همه اين عناصر، در حادثه كربلا كه مجموعهاى است از عكس العملها و تصميماتى كه از طرف وجود مقدس اباعبدالله عليه السلام اتخاذ شده دخالت داشته است.
اول، درباره مسئله بيعت بحث مىكنيم كه اين عامل چقدر دخالت داشت و امام در مقابل بيعت خواهى چه عكس العملى نشان داد و تنها بيعت خواستن براى امام چه وظيفهاى ايجاب مىكرد؟ همه شنيدهايم كه معاويه بن ابى سفيان با چه وضعى به حكومت و خلافت رسيد. بعد از آنكه اصحاب امام حسن عليه السلام آنقدر سستى نشان دادند، امام حسن (علیه السلام) يك قرارداد موقت با معاويه امضاء مىكند نه بر اساس خلافت و حكومت معاويه، بلكه بر اين اساس كه معاويه اگر مىخواهد حكومت كند براى مدت محدودى حكومت كند و بعد از آن مسلمين باشند و اختيار خودشان، و آن كسى را كه صلاح مىدانند، به خلافت انتخاب كنند، و به عبارت ديگر به دنبال آن كسى كه تشخيص مىدهند [صلاحيت خلافت را دارد] و از طرف پيغمبر اكرم (صل الله علیه وآله وسلم) منصوب شده است، بروند. تا زمان معاويه مسئله حكومت و خلافت، يك مسئله موروثى نبود، مسئلهاى بود كه درباره آن تنها دو طرز فكر وجود داشت. يك طرز فكر اين بود كه خلافت، فقط و فقط شايسته كسى است كه پيغمبر (صل الله علیه وآله وسلم) به امر خدا او را منصوب كرده باشد. و فكر ديگر اين بود كه مردم حق دارند خليفهاى براى خودشان انتخاب كنند.
به هر حال اين مسئله در ميان نبود كه يك خليفه تكليف مردم را براى خليفه بعدى معين كند، براى خود جانشين معين كند، او هم براى خود جانشين معين كند و... و ديگر مسئله خلافت نه دائر مدار نص پيغمبر (صل الله علیه وآله وسلم) باشد و نه مسلمين در انتخاب او دخالتى داشته باشند. يكى از شرايطى كه امام حسن (علیه السلام) در آن صلحنامه گنجاند ولى معاويه صريحا به آن عمل نكرد (مانند همه شرايط ديگر) بلكه امام حسن (علیه السلام) را مخصوصا با مسموميت به شهادت رساند و ديگر موضوعى براى اين ادعا باقى نماند و به اصطلاح مدعى در كار نباشد، همين بود كه معاويه حق ندارد تصميمى براى مسلمين بعد از خودش بگيرد، خودش هر مصيبتى براى دنياى اسلام هست، هست، بعد ديگر اختيار با مسلمين باشد و به هر حال اختيار با معاويه نباشد. اما تصميم معاويه از همان روزهاى اول اين بود كه نگذارد خلافت از خاندانش خارج شود و به قول مورخين، كارى كند كه خلافت را به شكل سلطنت در آورد. ولى خود او احساس مىكرد كه اين كار فعلا زمينه مساعدى ندارد. درباره اين مطلب زياد مىانديشيد و با دوستان خاص خود در ميان مىگذاشت ولى جرات اظهار آن را نداشت و فكر نمىكرد كه اين مطلب عملى شود. آنطورى كه مورخين نوشتهاند كسى كه او را به اين كار تشجيع كرد و مطمئن ساخت كه اين كار عملى است، مغيره بن شعبه بود، آن هم به خاطر طمعى كه به حكومت كوفه بسته بود. قبلا حاكم و والى كوفه بود، از اينكه معاويه او را معزول كرده بود، ناراحت بود. او از نقشه كشها و زيركها و به اصطلاح ازدهات عرب است. براى اينكه دو مرتبه به حكومت كوفه برگردد نقشهاى كشيد، به اين صورت كه رفت به شام و به يزيد بن معاويه گفت: نمىدانم چرا معاويه درباره تو كوتاهى مىكند، ديگر معطل چيست؟ چرا ترا به عنوان جانشين خودش به مردم معرفى نمىكند؟ يزيد گفت: پدرم فكر مىكند كه اين قضيه عملى نيست. گفت: نه، عملى است. شما از كجا بيم داريد؟ فكر مىكنيد مردم كجا عمل نخواهند كرد؟ هر چه معاويه بگويد مردم شام اطاعت مىكنند، و از آنها نگرانى نيست. اما مردم مدينه، اگر فلان كس را به آنجا بفرستيد او اين وظيفه را انجام مىدهد. از همه جا مهمتر و خطرناكتر عراق (كوفه) است، اين هم به عهده من. يزيد نزد معاويه مىرود و مىگويد مغيره چنين سخنى گفته است. معاويه مغيره را مىخواهد. او با چرب زبانى و با منطق قويى كه داشت توانست معاويه را قانع كند كه زمينه آماده است و كار كوفه را كه از همه سختتر و مشكلتر است خودم انجام مىدهم. معاويه هم دو مرتبه براى او ابلاغ صادر كرد كه به كوفه برگردد. (البته اين جريان بعد از وفات امام مجتبى عليه السلام و در سالهاى آخر عمر معاويه است). جريانهايى دارد. مردم كوفه و مدينه قبول نكردند. معاويه مجبور شد كه به مدينه برود. روساى اهل مدينه، يعنى كسانى كه مورد احترام مردم بودند، حضرت امام حسين عليه السلام، عبدالله بن زبير و عبدالله بن عمر را خواست. با چرب زبانى كوشيد تا به عنوان اينكه مصلحت اسلام فعلا اينطور ايجاب مىكند كه حكومت ظاهرى دردست يزيد باشد ولى كار در دست شما تا اختلافى ميان مردم رخ ندهد، شما بيائيد فعلا بيعت كنيد، عملا زمام امور در دست شما باشد، آنها را قانع كند. ولى آنها قبول نكردند و اين كار آنطور كه معاويه مىخواست عملى نشد. بعد با نيرنگى در مسجد مدينه مىخواست به مردم چنين وانمود كند كه آنها حاضر شدند و قبول كردند، كه آن نيرنگ هم نگرفت. معاويه هنگام مردن سخت نگران وضع پسرش يزيد بود و نصايحى به او كرد. گفت: تو براى بيعت گرفتن، با عبدالله بن زبير آنطور رفتار كن، با عبدالله بن عمر آنطور رفتار كن، با حسين بن على عليه السلام اينگونه رفتار كن. مخصوصا دستور داد با امام حسين با رفق و نرمى زيادى رفتار كند. گفت: او فرزند پيغمبر است، مكانت عظيمى در ميان مسلمين دارد، و بترس از اينكه با حسين بن على با خشونت رفتار كنى. معاويه كاملا پيش بينى مىكرد كه اگر يزيد با امام حسين (علیه السلام) با خشونت رفتار كند و دست خود را به خون او آلوده سازد، ديگر نخواهد توانست خلافت كند و خلافت از خاندان ابوسفيان بيرون خواهد رفت. معاويه مرد بسيار زيركى بود، پيش بينىهاى او مانند پيشبينىهاى هر سياستمدار ديگرى غالبا خوب از آب درمىآمد. يعنى خوب مىفهميد و خوب مىتوانست پيش بينى كند. برعكس، يزيد، اولا جوان بود، و ثانيا مردى بود كه از اول در اشرافزادگى و شاهزادگى بزرگ شده بود، با لهو و لعب انس فراوانى داشت، سياست را واقعا درك نمىكرد، غرور جوانى و رياست داشت، غرور ثروت و شهوت داشت. كارى كرد كه در درجه اول به زيان خاندان ابوسفيان تمام شد، و اين خاندان بيش از همه در اين قضيه باخت. اينها كه هدف معنوى نداشتند و جز به حكومت و سلطنت به چيز ديگرى فكر نمىكردند، آن را هم از دست دادند. حسين بن على عليه السلام كشته شد، ولى به هدفهاى معنوى خودش رسيد در حالى كه خاندان ابوسفيان به هيچ شكل به هدفهاى خودشان نرسيدند. بعد از اينكه معاويه در نيمه ماه رجب سال شصتم مىميرد، يزيد به حاكم مدينه كه از بنى اميه بود نامهاى مىنويسد و طى آن موت معاويه را اعلام مىكند و مىگويد از مردم براى من بيعت بگير. او مىدانست كه مدينه مركز است و چشم همه به مدينه دوخته شده. در نامه خصوصى دستور شديد خودش را صادر مىكند، مىگويد حسين بن على را بخواه و از او بيعت بگير، و اگر بيعت نكرد، سرش را براى من بفرست. بنابراين يكى از چيزهايى كه امام حسين با آن مواجه بود تقاضاى بيعت با يزيد بن معاويه اينچنينى بود كه گذشته از همه مفاسد ديگر، دو مفسده در بيعت با اين آدم بود كه حتى در مورد معاويه وجود نداشت. يكى اينكه بيعت با يزيد، تثبيت خلافت موروثى از طرف امام حسين (علیه السلام) بود. يعنى مسئله خلافت يك فرد مطرح نبود. مسئله خلافت موروثى مطرح بود.
مفسده دوم مربوط به شخصيت خاص يزيد بود كه وضع آن زمان را از هر زمان ديگر متمايز مىكرد. او نه تنها مرد فاسق و فاجرى بود بلكه متظاهر و متجاهر به فسق بود و شايستگى سياسى هم نداشت. معاويه و بسيارى از خلفاى آل عباس هم مردمان فاسق و فاجرى بودند، ولى يك مطلب را كاملا درك مىكردند، و آن اينكه مىفهميدند كه اگر بخواهند ملك و قدرتشان باقى بماند، بايد تا حدود زيادى مصالح اسلامى را رعايت كنند، شئون اسلامى را حفظ كنند. اين را درك مىكردند كه اگر اسلام نباشد آنها هم نخواهند بود. مىدانستند كه صدها ميليون جمعيت از نژادهاى مختلف چه در آسيا، چه در آفريقا و چه در اروپا كه در زير حكومت واحد در آمدهاند و از حكومت شام يا بغداد پيروى مىكنند، فقط به اين دليل است كه اينها مسلمانند، به قرآن اعتقاد دارند و به هر حال خليفه را يك خليفه اسلامى مىدانند، و الا اولين روزى كه احساس كنند كه خليفه خود بر ضد اسلام است، اعلام استقلال مىكنند. چه موجبى داشت كه مثلا مردم خراسان، شام و سوريه، مردم قسمتى از آفريقا، از حاكم بغداد يا شام اطاعت كنند؟ دليلى نداشت. و لهذا خلفايى كه عاقل، فهميده و سياستمدار بودند اين را مىفهميدند كه مجبورند تا حدود زيادى مصالح اسلام را رعايت كنند. ولى يزيد بن معاويه اين شعور را هم نداشت، آدم متهتكى بود، آدم هتاكى بود، خوشش مىآمد به مردم و اسلام بىاعتنايى كند، حدود اسلامى را بشكند
. معاويه هم شايد شراب مىخورد (اينكه مىگويم شايد، از نظر تاريخى است، چون يادم نمىآيد، ممكن است كسانى با مطالعه تاريخ، موارد قطعى پيدا كنند ولى هرگز تاريخ نشان نمىدهد كه معاويه در يك
مجلس علنى شراب خورده باشد يا در حالتى كه مست است وارد مجلس شده باشد، در حالى كه اين مرد علنا در مجلس رسمى شراب مىخورد، مست لايعقل مىشد و شروع مىكرد به ياوه سرايى. تمام مورخين معتبر نوشتهاند كه اين مرد، ميمون باز و يوز باز بود. ميمونى داشت كه به آن كنيه اباقيس داده بود و او را خيلى دوست مىداشت. چون مادرش زن باديه نشين بود و خودش هم در باديه بزرگ شده بود، اخلاق باديه نشينى داشت، با سگ و يوز و ميمون انس و علاقه بالخصوصى داشت. مسعودى در مروج الذهب مىنويسد: " ميمون را لباسهاى حرير و زيبا مىپوشانيد و در پهلو دست خود بالاتر از رجال كشورى و لشكرى مىنشاند! " اينست كه امام حسين (علیه السلام) فرمود: «و على الاسلام السلام اذ قد بليت الامه براع مثل يزيد» . ميان او و ديگران تفاوت وجود داشت. اصلا وجود اين شخص تبليغ عليه اسلام بود. براى چنين شخصى از امام حسين (علیه السلام) بيعت مىخواهند! امام از بيعت امتناع مىكرد و مىفرمود: من به هيچ وجه بيعت نمىكنم. آنها هم به هيچ وجه از بيعت خواستن صرف نظر نمى كردند. اين يك عامل و جريان بود: تقاضاى شديد كه ما نمىگذاريم شخصيتى چون تو بيعت نكند. (آدمى كه بيعت نمىكند يعنى من در مقابل اين حكومت تعهدى ندارم، من ئمعترضم.) به هيچ وجه حاضر نبودند كه امام حسين عليه السلام بيعت نكند و آزادانه در ميان مردم راه برود. اين بيعت نكردن را خطرى براى رژيم حكومت خودشان مىدانستند. خوب هم تشخيص داده بودند و همين طور هم بود. بيعت نكردن امام يعنى معترض بودن، قبول نداشتن، اطاعت يزيد را لازم نشمردن، بلكه مخالفت با او را واجب دانستن. آنها مىگفتند بايد بيعت كنيد، امام مىفرمود بيعت نمىكنم. حال در مقابل اين تقاضا، در مقابل اين عامل، امام چه وظيفهاى دا رند؟ بيش از يك وظيفه منفى، وظيفه ديگرى ندارند: بيعت نمىكنم. حرف ديگرى نيست. بيعت مىكنيد؟ خير. اگر بيعت نكنيد كشته مىشويد! من حاضرم كشته شوم ولى بيعت نكنم. در اينجا جواب امام فقط يك " نه " است. حاكم مدينه كه يكى از بنى اميه بود امام را خواست. (البته بايد گفت گر چه بنى اميه تقريبا همه، عناصر ناپاكى بودند ولى او تا اندازهاى با ديگران فرق داشت.) در آن هنگام امام در مسجد مدينه (مسجد پيغمبر) بودند. عبدالله بن زبير هم نزد ايشان بود. مامور حاكم از هر دو دعوت كرد نزد حاكم بروند و گفت حاكم صحبتى با شما دارد. گفتند تو برو بعد ما مىآئيم. عبدالله بن زبير گفت: در اين موقع كه حاكم ما را خواسته است شما چه حدس مىزنيد؟ امام فرمود: ²اظن ان طاغيتهم قد هلك، " فكر مىكنم فرعون اينها تلف شده و ما را براى بيعت مىخواهد. عبدالله بن زبير گفت خوب حدس زديد، من هم همين طور فكرمىكنم، حالا چه مىكنيد؟ امام فرمود من مىروم. تو چه مىكنى؟ حالا ببينم. عبدالله بن زبير شبانه از بيراهه به مكه فرار كرد و در آنجا متحصن شد. امام عليه السلام رفت، عدهاى از جوانان بنىهاشم را هم با خود برد و گفت شما بيرون بايستيد، اگر فرياد من بلند شد، بر يزيد تو، ولى تا صداى من بلند نشده داخل نشويد. مروان حكم، اين اموى پليد معروف كه زمانى حاكم مدينه بود آنجا حضور داشت (1). حاكم نامه علنى را به اطلاع امام رساند. امام فرمود: چه مىخواهيد؟ حاكم شروع كرد با چرب زبانى صحبت كردن. گفت مردم با يزيد بيعت كردهاند، معاويه نظرش چنين بوده است، مصلحت اسلام چنين ايجاب مىكند... خواهش مىكنم شما هم بيعت بفرمائيد، مصلحت اسلام در اين است. بعد هر طور كه شما امر كنيد اطاعت خواهد شد. تمام نقائصى كه وجود دارد مرتفع مىشود. امام فرمود: شما براى چه از من بيعت مىخواهيد؟ براى مردم مىخواهيد. يعنى براى خدا كه نمىخواهيد. از اين جهت كه آيا خلافت شرعى است يا غير شرعى، و من بيعت كنم تا شرعى باشد كه نيست. بيعت مىخواهيد كه مردم ديگر بيعت كنند. گفت بله. فرمود پس بيعت من در اين اتاق خلوت كه ما سه نفر بيشتر نيستيم براى شما چه فايدهاى د ارد؟ حاكم گفت راست مىگويد باشد براى بعد. امام فرمود من بايد بروم. حاكم گفت بسيار خوب، تشريف ببريد. مروان حكم گفت چه مىگويى؟! اگر از اينجا برود معنايش اينست كه بيعت نمىكنم. آيا اگر از اينجا برود بيعت خواهد كرد؟! فرمان خليفه را اجرا كن. امام گريبان مروان را گرفت و او را بالا برد و محكم به زمين كوبيد. فرمود: تو كوچكتر از اين حرفها هستى. سپس بيرون رفت و بعد از آن، سه شب ديگر هم در مدينه ماند. شبها سر قبر پيغمبر اكرم (صل الله علیه وآله وسلم) مىرفت و در آنجا دعا مىكرد. مىگفت خدايا راهى جلوى من بگذار كه رضاى تو در آن است. در شب سوم، امام سر قبر پيغمبر اكرم (صل الله علیه وآله وسلم) مىرود، دعا مىكند و بسيار مىگريد و همانجا خوابش مىبرد. در عالم رويا پيغمبر اكرم (صل الله علیه وآله وسلم) را مىبيند، خوابى مىبيند كه براى او حكم الهام و وحى را داشت. حضرت فرداى آنروز از مدينه بيرون آمد و از همان شاهراه نه از بى راهه به طرف مكه رفت. بعضى از همراهان عرض كردند: يا بن رسول الله! لو تنكبت الطريق الا عظم بهتر است شما از شاهراه نرويد، ممكن است مامورين حكومت، شما را برگردانند، مزاحمت ايجاد كنند، زد و خوردى صورت گيرد. (يك روح شجاع)، يك روح قوى هرگز حاضر نيست چنين كارى كند.) فرمود: من دوست ندارم شكل يك آدم ياغى و فرارى را به خود بگيرم، از همين شاهراه مىروم، هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد. به هر حال مسئله اول و عامل اول در حادثه حسينى كه هيچ شكى در آن نمىشود كرد مسئله بيعت است، بيعت براى يزيد كه به نص قطعى تاريخ، از امام حسين (علیه السلام) مىخواستند. يزيد در نامه خصوصى خود چنين مىنويسد: خذ الحسين بالبيعه اخذا شديدا، حسين را براى بيعت گرفتن محكم بگيرد و تابعيت نكرده رها نكن. امام حسين (علیه السلام) هم شديدا در مقابل اين تقاضا ايستاده بود و به هيچ وجه حاضر به بيعت با يزيد نبود، جوابش نفى بود و نفى. حتى در آخرين روزهاى عمر امام حسين (علیه السلام) كه در كربلا بودند، عمر سعد آمد و مذاكراتى با امام كرد. در نظر داشت با فكرى امام حسین (علیه السلام) را به صلح با يزيد وادار كند. البته صلح هم جز بيعت چيز ديگرى نبود. اما حسین بن علی (علیه السلام) حاضر نشد.
از سخنان امام (علیه السلام) كه در روز عاشورا فرمودهاند كاملا پيداست كه بر حرف روز اول خودهمچنان باقى بودهاند: «لا، و الله لا اعطيكم بيدى اعطاء الذليل و لا اقر اقرار العبيد " ،نه، به خدا قسم هرگز دستم را به دست شما نخواهم داد. هرگز با يزيد بيعت نخواهم كرد. حتى در همين شرايطى كه امروز قرار گرفتهام و مىبينم كشته شدن خودم را، كشته شدن عزيزانم را، كشته شدن يارانم را، اسارت خاندانم را، حاضر نيستم با يزيد بيعت كنم. اين عامل از كى وجود پيدا كرد؟ از آخر زمان معاويه، و شدت و فوريت آن بعد از مردن معاويه و به حكومت رسيدن يزيد بود.
عامل دوم مسئله دعوت بود. شايد در بعضى كتابها خوانده باشيد مخصوصا در اين كتابهاى به اصطلاح تاريخى كه به دست بچههاى مدرسه مىدهند. مىنويسند كه در سال شصتم هجرت، معاويه مرد، بعد مردم كوفه از امام حسين (علیه السلام) دعوت كردند كه آن حضرت را به خلافت انتخاب كنند. امام حسين (علیه السلام) به كوفه آمد، مردم كوفه غدارى و بىوفايى كردند، ايشان را يارى نكردند، امام حسين (علیه السلام) كشته شد! انسان وقتى اين تاريخها را مىخواند فكر مىكند امام حسين (علیه السلام) مردى بود كه در خانه خودش راحت نشسته بود، كارى به كار كسى نداشت و درباره هيچ موضوعى هم فكر نمىكرد، تنها چيزى كه امام را از جا حركت داد، دعوت مردم كوفه بود! در صورتى كه امام حسين (علیه السلام) در آخر ماه رجب كه اوايل حكومت يزيد بود، براى امتناع از بيعت از مدينه خارج مىشود و چون مكه، حرم امن الهى است و در آنجا امنيت بيشترى وجود دارد و مردم مسلمان احترام بيشترى براى آنجا قائل هستند و دستگاه حكومت هم مجبور است نسبت به مكه احترام بيشترى قائل شود، به آنجا مىرود (روزهاى اولى است كه معاويه از دنيا رفته و شايد هنوز خبر مردن او به كوفه نرسيده)، نه تنها براى اينكه آنجا مأمن بهترى است بلكه براى اينكه مركز اجتماع بهترى است. در ماه رجب و شعبان كه ايام عمره است، مردم از اطراف و اكناف به مكه مىآيند و بهتر مىتوان آنها را ارشاد كرد و آگاهى داد. بعد موسم حج فراهم مىرسد كه فرصت مناسبترى براى تبليغ است. بعد از حدود دو ماه نامههاى مردم كوفه مىرسد. نامههاى مردم كوفه به مدينه نيامده، و امام حسين (علیه السلام) نهضتش را از مدينه شروع كرده است. نامههاى مردم كوفه در مكه به دست امام حسين رسيد، يعنى وقتى كه اما حسین (علیه السلام) تصميم خود را بر امتناع از بيعت گرفته بود و همين تصميم، خطرى بزرگ براى او به وجود آورده بود. (خود امام و همه مىدانستند كه نه اينها از بيعت گرفتن دست بر مىدارند و نه امام حاضر به بيعت است) بنابر اين دعوت مردم كوفه عامل اصلى در اين نهضت نبود بلكه عامل فرعى بود، و حداكثر تاثيرى كه براى دعوت مردم كوفه مىتوان قائل شد اين است كه اين دعوت از نظر مردم و قضاوت تاريخ در آينده فرصت به ظاهر مناسبى براى امام به وجود آورد. كوفه ايالت بزرگ و مركز ارتش اسلامى بود .اين شهر كه در زمان عمر بن الخطاب ساخته شده، يك شهر لشكرنشين بود و نقش بسيار موثرى در سرنوشت كشورهاى اسلامى داشت و اگر مردم كوفه در پيمان خود باقى مىماندند احتمالا امام حسين عليهالسلام موفق مىشد. كوفه آنوقت را با مدينه با مكه آنوقت نمىشد مقايسه كرد، با خراسان آنوقت هم نمىشد مقايسه كرد، رقيب آن فقط شام بود. حداكثر تاثير دعوت مردم كوفه، در شكل اين نهضت بود يعنى در اين بود كه امام حسين (علیه السلام) از مكه حركت كند و آنجا را مركز قرار ندهد (البته خود مكه اشكالاتى داشت و نمىشد آنجا را مركز قرار داد.)، پيشنهاد ابن عباس را براى رفتن به يمن و كوهستانهاى آنجا را پناهگاه قرار دادن، نپذيرد، مدينه جدش را مركز قرار ندهد، بيايد به كوفه. پس دعوت مردم كوفه در يك امر فرعى دخالت داشت، در اينكه اين نهضت و قيام در عراق صورت گيرد، والا عامل اصلى نبود. وقتى امام در بين راه به سر حد كوفه مىرسد با لشكر حر مواجه مىشود. به مردم كوفه مىفرمايد: شما مرا دعوت كرديد. اگر نمىخواهيد بر مىگردم. معنايش اين نيست كه بر مىكردم و با يزيد بيعت مىكنم و از تمام حرفهايى كه در باب امر به معروف و نهى از منكر، شيوع فسادها و وظيفه مسلمان در اين شرايط گفتهام، صرف نظر مىكنم، بيعت كرده و در خانه خود مىنشينم و سكوت مىكنم. خير، من اين حكومت را صالح نمىدانم و براى خود وظيفهاى قائل هستم. شما مردم كوفه مرا دعوت كرديد، گفتيد: " اى حسين! ترا در هدفى كه داراى يارى مىدهيم، اگر بيعت نمىكنى، نكن. تو به عنوان امر به معروف و نهى از منكر اعتراض دارى، قيام كردهاى، ما ترا يارى مىكنيم. " من هم آمدهام سراغ كسانى كه به من وعده يارى دادهاند. حال مىگوئيد مردم كوفه به وعده خودشان عمل نمىكنند، بسيار خوب ما هم به كوفه نمىرويم، بر مىگرديم به جايى كه مركز اصلى خودمان است. به مدينه يا حجاز يا مكه مىرويم تا خدا چه خواهد. به هر حال ما بيعت نمىكنيم ولو بر سر بيعت كردن كشته شويم. پس حداكثر تاثير اين عامل يعنى دعوت مردم كوفه اين بوده كه امام را از مكه بيرون بكشاند، و ايشان به طرف كوفه بيايند. البته نمىخواهم بگويم كه واقعا اگر اينها دعوت نمىكردند، امام قطعا در مدينه يا مكه مىماند، نه، تاريخ نشان مىدهد كه همه اينها براى امام محذور داشته است. مكه هم از نظر مساعد بودن اوضاع ظاهرى وضع بهترى نسبت به كوفه نداشت. قرائن زيادى در تاريخ هست كه نشان مىدهد اينها تصميم گرفته بودند كه چون امام بيعت نمىكند، در ايام حج ايشان را از ميان بردارند. تنها نقل " طريحى " نيست، ديگران هم نقل كردهاند كه امام از اين قضيه آگاه شد كه اگر در ايام حج در مكه بماند ممكن است در همان حال احرام كه قاعده كسى مسلح نيست، مامورين مسلح بنى اميه خون او را بريزند، هتك خانه كعبه شود، هتك حج و هتك اسلام شود. دو هتك: هم فرزند پيغمبر، در حال عبادت، در حريم خانه خدا كشته شود، و هم خونش هدر رود. بعد شايع كنند كه حسين بن على با فلان شخص اختلاف جزئى داشت و او حضرت را كشت و قاتل هم خودش را مخفى كرد، و در نتيجه خون امام به هدر رود. امام در فرمايشات خود به اين موضوع اشاره كردهاند. در بين راه كه مىرفتند، شخصى از امام پرسيد: چرا بيرون آمدى؟ معنى سخنش اين بود كه تو در مدينه جاى امنى داشتى، آنجا در حرم جدت، كنار قبر پيغمبر كسى متعرض نمىشد. يا در مكه مىماندى كنار بيت الله الحرام. اكنون كه بيرون آمدى براى خودت خطر ايجاد كردى. فرمود: اشتباه مىكنى، من اگر در سوراخ يك حيوان هم پنهان شوم آنها مرا رها نخواهند كرد تا اين خون را از قلب من بيرون بريزند. اختلاف من با آنها اختلاف آشتى پذيرى نيست. آنها از من چيزى مىخواهند كه من به هيچ وجه حاضر نيستم زير بار آن بروم. من هم چيزى مىخواهم كه آنها به هيچ وجه قبول نمىكنند.
عامل سوم امر به معروف است. اين نيز نص كلام خود امام است. تاريخ مىنويسد: محمد ابن حنفيه برادر امام در آن موقع دستش فلج شده بود، معيوب بود، قدرت بر جهاد نداشت و لهذا شركت نكرد. امام وصيتنامهاى مىنويسد و آن را به او مىسپارد: «هذا ما اوصى به الحسين بن على اخاه محمدا المعروف بابن الحنفيه». در اينجا امام جملههايى دارد: حسين به يگانگى خدا، به رسالت پيغمبر شهادت مىدهد. (چون امام مىدانست كه بعد عدهاى خواهند گفت حسين از دين جدش خارج شده است). تا آنجا كه راز قيام خود را بيان مىكند: «انى ما خرجت اشرا و لا بطرا و لا مفسدا و لا ظالما انما خرجت لطلب الاصلاح فى امه جدى، اريد ان امر بالمعروف و انهى عن المنكر و اسير بسيره جدى و ابى على بن ابىطالب عليه السلام " ديگر در اينجا مسئله دعوت اهل كوفه وجود ندارد. حتى مسئله امتناع از بيعت را هم مطرح نمىكند. يعنى غير از مسئله بيعت خواستن و امتناع من از بيعت، مسئله ديگرى وجود دارد. اينها اگر از من بيعت هم نخواهند، ساكت نخواهم نشست. مردم دنيا بدانند: «ما خرجت اشرا و لا بطرا»، حسين بن على، طالب جاه نبود، طالب مقام و ثروت نبود، مردم مفسد و اخلالگرى نبود، ظالم و ستمگر نبود، او يك انسان مصلح بود. «و لا مفسدا و لا ظالما انما خرجت لطلب الاصلاح فى امه جدى "... «الا و ان الدعى بن الدعى قد ركز بين اثنتين بين السله و الذله، و هيهات منا الذله يابى الله ذلك لنا و رسوله و المومنون و حجور طالبت و طهرت» اين روح از روز اول تا لحظه آخر در وجود مقدس حسين بن على عليه السلام متجلى بود. به قول خودش جزء خون و حياتش شده بود. امكان نداشت از حسين جدا شود. در لحظات آخر [حيات] اباعبدالله (علیه السلام) ، وقتى در آن گودى قتلگاه افتاده است و قدرت حركت كردن ندارد، قدرت جنگيدن با دشمن ندارد، قدرت ايستادن بر سر پا ندارد و به زحمت مىتواند حركت كند، باز مىبينيم از سخن حسين غيرت مىجهد، عزت تجلى مىكند، بزرگوارى پيدا مىشود. لشكر مىخواهند سر مقدسش را از بدن جدا كنند ولى شجاعت و هيبت سابق اجازه نمىدهد. بعضيها مىگويند نكند حسين حيله جنگى بكار برده كه اگر كسى نزديك شد حمله كند و در مقابل حمله او كسى تاب مقاومت ندارد، نقشه پليد و نامردانهاى مىكشند، مىگويند اگر به سوى خيمههايش حمله كنيم او طاقت نمىآورد. امام حسين (علیه السلام) افتاده است.. لشكر به طرف خيام حرمش حمله مىكند. يك نفر فرياد مىكشد حسين تو زندهاى؟! به طرف خيام حرمت حمله كردند! امام به زحمت روى زانوهاى خود بلند مىشود، به نيزهاش تكيه مىكند و فرياد مىكشد: «ويلكم يا شيعه آل ابىسفيان ان لم يكن لكم دين و لا تخافون المعاد فكونوا احرارا فى دنياكم. (1) " اى مردمى كه خود را به آل ابوسفيان فروختهايد، اى پيروان آل ابوسفيان، اگر خدا را نمىشناسيد، اگر به قيامت ايمان و اعتقاد نداريد، حريت و شرف انسانيت شما كجا رفت؟! شخصى مىگويد: ما تقول يا بن فاطمه؟ پسر فاطمه چه مىگويى؟ فرمود: «انا اقاتلكم و انتم تقاتلوننى و النساء ليس عليهن جناح "، طرف شما من هستم، اين پيكر حسين حاضر و آماده است براى اينكه آماج تيرها و ضربات شمشيرهاى شما واقع شود، ولى روح حسين حاضر نيست او زنده باشد و ببيند كسى به نزديك خيام حرم او مىرود.
نتیجه گیری
در این مقاله که برگرفته از 3منبع معتبر است ، 3عامل امربه معروف ونهی از منکر را در درقیام امام حسین (علیه السلام) را می توان درک نمود واینکه عده ای شبهه ایجاد می کنند که چرا امام حسین (علیه السلام) می دانست به شهادت می رسد ومحل شهادت او کجاست پس چرا در مکه وحرم امن الهی نماند ،کاملا روشن و واضح است که هدف اصلی امام حسین (علیه السلام) برپا داشتن امر به معروف ونهی از منکر است که فراموش شده است ونکته دیگر اینکه اگر امام حسین (علیه السلام) در مکه که به عنوان حرم امن الهی است می ماند ودر آنجا به شهات می رسید . مكه هم از نظر مساعد بودن اوضاع ظاهرى وضع بهترى نسبت به كوفه نداشت. قرائن زيادى در تاريخ هست كه نشان مىدهد اينها تصميم گرفته بودند كه چون امام بيعت نمىكند، در ايام حج ايشان را به شهادت برسانند. ، كه امام از اين قضيه آگاه شد كه اگر در ايام حج در مكه بماند ممكن است در همان حال احرام كه كسى مسلح نيست، مامورين مسلح بنى اميه خون او را بريزند، هتك خانه كعبه شود، هتك حج و هتك اسلام شود. دو هتك: هم فرزند پيغمبر (علیه السلام) ، در حال عبادت، در حريم خانه خدا كشته شود، و هم خونش هدر رود. بعد شايع كنند كه حسين بن على (علیه السلام) با فلان شخص اختلاف جزئى داشت و او حضرت را كشت و قاتل هم خودش را مخفى كرد، و در نتيجه خون امام به هدر رود. امام در فرمايشات خود به اين موضوع اشاره كردهاند. در بين راه كه مىرفتند، شخصى از امام پرسيد: چرا بيرون آمدى؟ معنى سخنش اين بود كه تو در مدينه جاى امنى داشتى، آنجا در حرم جدت، كنار قبر پيغمبر كسى متعرض نمىشد. يا در مكه مىماندى كنار بيت الله الحرام. اكنون كه بيرون آمدى براى خودت خطر ايجاد كردى. فرمود: اشتباه مىكنى، من اگر در سوراخ يك حيوان هم پنهان شوم آنها مرا رها نخواهند كرد تا اين خون را از قلب من بيرون بريزند. اختلاف من با آنها اختلاف آشتى پذيرى نيست. آنها از من چيزى مىخواهند كه من به هيچ وجه حاضر نيستم زير بار آن بروم. من هم چيزى مىخواهم كه آنها به هيچ وجه قبول نمىكنند.
منابع مقاله :
1-حماسه حسينى جلد (2) تأليف: استاد شهيد مرتضى مطهرى
2- لهوف سید بن طاووس
تهیه وتنظیم :حسین بخشی