کد خبر: ۸۵۱۷۱۷۵
|
۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۴ - ۰۷:۴۱
ارسال بیانیه ای در خصوص شخصیت وفضایل استاد شهید مرنضی مطهری به خبرگزاری بسیج سپاه ثارالله استان کرمان توسط برادر بخشی مسئول روابط عمومی وتبلیغات ناحیه مقاومت بسیج شهرستان زرند:

عنصر امر به معروف ونهی از منکر در نهضت امام حسین (علیه السلام) ‏ در کلام علامه  شهید مرتضی مطهری(ره)

امر به معروف و نهى از منكر يگانه اصلى است كه ضامن بقاى اسلام است؛ به اصطلاح، علت مُبقيه است. اصلًا اگر اين اصل نباشد، اسلامى نيست. رسيدگى كردن دائم به وضع مسلمين است. آيا يك كارخانه بدون بازرسى و رسيدگى دائمى مهندسين متخصص كه ببينند چه وضعى دارد، قابل بقاست؟ اصلًا آيا ممكن است يك سازمان همين‏طور به حال خود باشد، هيچ درباره‏اش فكر نكنيم و در عين حال به كار خود ادامه دهد؟ ابداً. جامعه هم چنين است. يك جامعه اسلامى اين‏طور است بلكه صد درجه برتر و بالاتر. شما كدام انسان را پيدا مى‏كنيد كه از پزشك بى‏نياز باشد؟ يا انسان بايد خودش پزشك بدن خود باشد يا بايد ديگران پزشك باشند و او را معالجه كنند: متخصص چشم، متخصص گوش و حلق و بينى، متخصص مزاج، متخصص اعصاب. انسان هميشه انواع پزشكها را درنظر مى‏گيرد براى آنكه اندامش را تحت نظر بگيرند، ببينند در چه وضعى است. آنوقت جامعه نظارت و بررسى نمى‏خواهد؟! جامعه رسيدگى نمى‏خواهد؟! آيا چنين چيزى امكان دارد؟! ابداً. حسين بن على عليه السلام در راه امر به معروف و نهى از منكر يعنى در راه اساسى ترين اصلى كه ضامن بقاى اجتماع اسلامى است كشته شد؛ در راه آن اصلى كه اگر نباشد، دنبالش متلاشى شدن است، دنبالش تفرّق است، دنبالش تفكّك و از ميان رفتن و گنديدن پيكر اجتماع است. بله، اين اصل اين مقدار ارزش دارد. آيات قرآن در اين زمينه بسيار زياد است. قرآن كريم بعضى از جوامع گذشته را كه ياد مى‏كند و مى‏گويد اينها متلاشى و هلاك شدند، تباه و منقرض شدند، مى‏فرمايد: به موجب اينكه در آنها نيروى اصلاح نبود، نيروى امر به معروف و نهى از منكر نبود، حس امر به معروف و نهى از منكر در ميان اين مردم زنده نبود.

بحث ما درباره عنصر امر به معروف و نهى از منكر در نهضت حسينى است. اولا بحث درباره اينست كه آيا اين عنصر در نهضت حسينى دخالت داشته است يا نه؟ و به عبارت ديگر آيا يكى از چيزهايى كه امام حسين (علیه السلام)  را وادار به اين حركت ونهضت كرد، امر به معروف و نهى از منكر بود يا نه؟ و ثانيا درجه دخالت اين عنصر در اين نهضت چه اندازه است؟ همه مى‏دانيم كه فلسفه عزادارى و تذكر امام حسين عليه السلام كه به توصيه ائمه اطهار (علیهم السلام)  سال به سال بايد تجديد شود، به خاطر آموزندگى آن است، به خاطر آن است كه يك درس تاريخى بسيار بزرگ است.

در نهضت حسينى عوامل متعددى دخالت داشته است، و همين امر سبب شده است كه اين حادثه با اينكه از نظر تاريخى و وقايع سطحى، طول و تفصيل زيادى ندارد، از نظر تفسيرى و از نظر پى بردن و به ماهيت اين واقعه بزرگ تاريخى، بسيار بسيار پيچيده باشد. يكى از علل اينكه تفسيرهاى مختلفى درباره اين حادثه شده و احيانا سوء استفاده‏هايى از اين حادثه عظيم و بزرگ شده است، پيچيدگى اين داستان است از نظر عناصرى كه در به وجود آمدن اين حادثه موثر بوده‏اند. ما در اين حادثه به مسائل زيادى بر مى‏خوريم: در يك جا سخن از بيعت خواستن از امام حسين (علیه السلام)  و امتناع امام از بيعت كردن است. در جاى ديگر دعوت مردم كوفه از امام و پذيرفتن امام اين دعوت راست. در جاى ديگر، امام به طور كلى بدون توجه به مسئله بيعت خواستن و امتناع از بيعت وبدون اينكه اساسا توجهى به اين مسئله بكند كه مردم كوفه از او بيعت خواسته‏اند، او را دعوت كرده‏اند يا نكرده‏اند، از اوضاع زمان و وضع حكومت وقت، انتقاد مى كند، شيوع فساد را متذكر مى‏شود، تغيير ماهيت اسلام را يادآورى مى‏كند، حلال شدن حرامها و حرام شدن حلالها را بيان مى‏نمايد، و آنوقت مى‏گويد وظيفه يك مرد مسلمان اين است كه در مقابل چنين حوادثى ساكت نباشد. در اين مقام مى‏بينيم امام نه سخن از بيعت مى‏آورد و نه سخن از دعوت. نه سخن از بيعتى كه يزيد از او مى‏خواهد، و نه سخن از دعوتى كه مردم كوفه از او كرده‏اند. قضيه از چه قرار است؟ آيا مسئله، مسئله بيعت بود؟ آيا مسئله مسئله دعوت بود؟ آيا مسئله، مسئله اعتراض و انتقاد و يا شيوع منكرات بود؟ كداميك از اين قضايا بود؟ اين مسئله را ما بر چه اساسى توجيه كنيم؟ به علاوه چه تفاوت واضح ،ميان عصر امام يعنى دوره يزيد با دوره‏هاى قبل بوده؟ بالخصوص با دوره معاويه كه امام حسن عليه السلام با معاويه صلح كرد ولى امام حسين عليه السلام به هيچ وجه سر صلح با يزيد نداشت و چنين صلحى را جايز نمى‏شمرد. حقيقت مطلب اين است كه همه اين عوامل، موثر و دخيل بوده است. يعنى همه اين عوامل وجود داشته و امام در مقابل همه اين عوامل عكس‏العمل نشان داده است. پاره‏اى از عكس العملها و عملهاى امام بر اساس امتناع از بيعت است، پاره‏اى از تصميمات امام بر اساس دعوت مردم كوفه است وپاره‏اى بر اساس مبارزه با منكرات و فسادهايى كه در آن زمان به هر حال وجود داشته است. همه اين عناصر، در حادثه كربلا كه مجموعه‏اى است از عكس العملها و تصميماتى كه از طرف وجود مقدس اباعبدالله عليه السلام اتخاذ شده دخالت داشته است.

اول، درباره مسئله بيعت بحث مى‏كنيم كه اين عامل چقدر دخالت داشت و امام در مقابل بيعت خواهى چه عكس العملى نشان داد و تنها بيعت خواستن براى امام چه وظيفه‏اى ايجاب مى‏كرد؟ همه شنيده‏ايم كه معاويه بن ابى سفيان با چه وضعى به حكومت و خلافت رسيد. بعد از آنكه اصحاب امام حسن عليه السلام آنقدر سستى نشان دادند، امام حسن (علیه السلام)  يك قرارداد موقت با معاويه امضاء مى‏كند نه بر اساس خلافت و حكومت معاويه، بلكه بر اين اساس كه معاويه اگر مى‏خواهد حكومت كند براى مدت محدودى حكومت كند و بعد از آن مسلمين باشند و اختيار خودشان، و آن كسى را كه صلاح مى‏دانند، به خلافت انتخاب كنند، و به عبارت ديگر به دنبال آن كسى كه تشخيص مى‏دهند [صلاحيت خلافت را دارد] و از طرف پيغمبر اكرم (صل الله علیه وآله وسلم)  منصوب شده است، بروند. تا زمان معاويه مسئله حكومت و خلافت، يك مسئله موروثى نبود، مسئله‏اى بود كه درباره آن تنها دو طرز فكر وجود داشت. يك طرز فكر اين بود كه خلافت، فقط و فقط شايسته كسى است كه پيغمبر (صل الله علیه وآله وسلم)  به امر خدا او را منصوب كرده باشد. و فكر ديگر اين بود كه مردم حق دارند خليفه‏اى براى خودشان انتخاب كنند.

به هر حال اين مسئله در ميان نبود كه يك خليفه تكليف مردم را براى خليفه بعدى معين كند، براى خود جانشين معين كند، او هم براى خود جانشين معين كند و... و ديگر مسئله خلافت نه دائر مدار نص پيغمبر (صل الله علیه وآله وسلم)  باشد و نه مسلمين در انتخاب او دخالتى داشته باشند. يكى از شرايطى كه امام حسن (علیه السلام)  در آن صلحنامه گنجاند ولى معاويه صريحا به آن عمل نكرد (مانند همه شرايط ديگر) بلكه امام حسن (علیه السلام) را مخصوصا با مسموميت به شهادت رساند و ديگر موضوعى براى اين ادعا باقى نماند و به اصطلاح مدعى در كار نباشد، همين بود كه معاويه حق ندارد تصميمى براى مسلمين بعد از خودش بگيرد، خودش هر مصيبتى براى دنياى اسلام هست، هست، بعد ديگر اختيار با مسلمين باشد و به هر حال اختيار با معاويه نباشد. اما تصميم معاويه از همان روزهاى اول اين بود كه نگذارد خلافت از خاندانش خارج شود و به قول مورخين، كارى كند كه خلافت را به شكل سلطنت در آورد. ولى خود او احساس مى‏كرد كه اين كار فعلا زمينه مساعدى ندارد. درباره اين مطلب زياد مى‏انديشيد و با دوستان خاص خود در ميان مى‏گذاشت ولى جرات اظهار آن را نداشت و فكر نمى‏كرد كه اين مطلب عملى شود. آنطورى كه مورخين نوشته‏اند كسى كه او را به اين كار تشجيع كرد و مطمئن ساخت كه اين كار عملى است، مغيره بن شعبه بود، آن هم به خاطر طمعى كه به حكومت كوفه بسته بود. قبلا حاكم و والى كوفه بود، از اينكه معاويه او را معزول كرده بود، ناراحت بود. او از نقشه كش‏ها و زيركها و به اصطلاح ازدهات عرب است. براى اينكه دو مرتبه به حكومت كوفه برگردد نقشه‏اى كشيد، به اين صورت كه رفت به شام و به يزيد بن معاويه گفت: نمى‏دانم چرا معاويه درباره تو كوتاهى مى‏كند، ديگر معطل چيست؟ چرا ترا به عنوان جانشين خودش به مردم معرفى نمى‏كند؟ يزيد گفت: پدرم فكر مى‏كند كه اين قضيه عملى نيست. گفت: نه، عملى است. شما از كجا بيم داريد؟ فكر مى‏كنيد مردم كجا عمل نخواهند كرد؟ هر چه معاويه بگويد مردم شام اطاعت مى‏كنند، و از آنها نگرانى نيست. اما مردم مدينه، اگر فلان كس را به آنجا بفرستيد او اين وظيفه را انجام مى‏دهد. از همه جا مهمتر و خطرناكتر عراق (كوفه) است، اين هم به عهده من. يزيد نزد معاويه مى‏رود و مى‏گويد مغيره چنين سخنى گفته است. معاويه مغيره را مى‏خواهد. او با چرب زبانى و با منطق قويى كه داشت توانست معاويه را قانع كند كه زمينه آماده است و كار كوفه را كه از همه سختتر و مشكلتر است خودم انجام مى‏دهم. معاويه هم دو مرتبه براى او ابلاغ صادر كرد كه به كوفه برگردد. (البته اين جريان بعد از وفات امام مجتبى عليه السلام و در سالهاى آخر عمر معاويه است). جريانهايى دارد. مردم كوفه و مدينه قبول نكردند. معاويه مجبور شد كه به مدينه برود. روساى اهل مدينه، يعنى كسانى كه مورد احترام مردم بودند، حضرت امام حسين عليه السلام، عبدالله بن زبير و عبدالله بن عمر را خواست. با چرب زبانى كوشيد تا به عنوان اينكه مصلحت اسلام فعلا اينطور ايجاب مى‏كند كه حكومت ظاهرى دردست يزيد باشد ولى كار در دست شما تا اختلافى ميان مردم رخ ندهد، شما بيائيد فعلا بيعت كنيد، عملا زمام امور در دست شما باشد، آنها را قانع كند. ولى آنها قبول نكردند و اين كار آنطور كه معاويه مى‏خواست عملى نشد. بعد با نيرنگى در مسجد مدينه مى‏خواست به مردم چنين وانمود كند كه آنها حاضر شدند و قبول كردند، كه آن نيرنگ هم نگرفت. معاويه هنگام مردن سخت نگران وضع پسرش يزيد بود و نصايحى به او كرد. گفت: تو براى بيعت گرفتن، با عبدالله بن زبير آنطور رفتار كن، با عبدالله بن عمر آنطور رفتار كن، با حسين بن على عليه السلام اينگونه رفتار كن. مخصوصا دستور داد با امام حسين با رفق و نرمى زيادى رفتار كند. گفت: او فرزند پيغمبر است، مكانت عظيمى در ميان مسلمين دارد، و بترس از اينكه با حسين بن على با خشونت رفتار كنى. معاويه كاملا پيش بينى مى‏كرد كه اگر يزيد با امام حسين (علیه السلام)  با خشونت رفتار كند و دست خود را به خون او آلوده سازد، ديگر نخواهد توانست خلافت كند و خلافت از خاندان ابوسفيان بيرون خواهد رفت. معاويه مرد بسيار زيركى بود، پيش بينى‏هاى او مانند پيش‏بينى‏هاى هر سياستمدار ديگرى غالبا خوب از آب درمى‏آمد. يعنى خوب مى‏فهميد و خوب مى‏توانست پيش بينى كند. برعكس، يزيد، اولا جوان بود، و ثانيا مردى بود كه از اول در اشرافزادگى و شاهزادگى بزرگ شده بود، با لهو و لعب انس فراوانى داشت، سياست را واقعا درك نمى‏كرد، غرور جوانى و رياست داشت، غرور ثروت و شهوت داشت. كارى كرد كه در درجه اول به زيان خاندان ابوسفيان تمام شد، و اين خاندان بيش از همه در اين قضيه باخت. اينها كه هدف معنوى نداشتند و جز به حكومت و سلطنت به چيز ديگرى فكر نمى‏كردند، آن را هم از دست دادند. حسين بن على عليه السلام كشته شد، ولى به هدفهاى معنوى خودش رسيد در حالى كه خاندان ابوسفيان به هيچ شكل به هدفهاى خودشان نرسيدند. بعد از اينكه معاويه در نيمه ماه رجب سال شصتم مى‏ميرد، يزيد به حاكم مدينه كه از بنى اميه بود نامه‏اى مى‏نويسد و طى آن موت معاويه را اعلام مى‏كند و مى‏گويد از مردم براى من بيعت بگير. او مى‏دانست كه مدينه مركز است و چشم همه به مدينه دوخته شده. در نامه خصوصى دستور شديد خودش را صادر مى‏كند، مى‏گويد حسين بن على را بخواه و از او بيعت بگير، و اگر بيعت نكرد، سرش را براى من بفرست. بنابراين يكى از چيزهايى كه امام حسين با آن مواجه بود تقاضاى بيعت با يزيد بن معاويه اينچنينى بود كه گذشته از همه مفاسد ديگر، دو مفسده در بيعت با اين آدم بود كه حتى در مورد معاويه وجود نداشت. يكى اينكه بيعت با يزيد، تثبيت خلافت موروثى از طرف امام حسين (علیه السلام)  بود. يعنى مسئله خلافت يك فرد مطرح نبود. مسئله خلافت موروثى مطرح بود.

مفسده دوم مربوط به شخصيت خاص يزيد بود كه وضع آن زمان را از هر زمان ديگر متمايز مى‏كرد. او نه تنها مرد فاسق و فاجرى بود بلكه متظاهر و متجاهر به فسق بود و شايستگى سياسى هم نداشت. معاويه و بسيارى از خلفاى آل عباس هم مردمان فاسق و فاجرى بودند، ولى يك مطلب را كاملا درك مى‏كردند، و آن اينكه مى‏فهميدند كه اگر بخواهند ملك و قدرتشان باقى بماند، بايد تا حدود زيادى مصالح اسلامى را رعايت كنند، شئون اسلامى را حفظ كنند. اين را درك مى‏كردند كه اگر اسلام نباشد آنها هم نخواهند بود. مى‏دانستند كه صدها ميليون جمعيت از نژادهاى مختلف چه در آسيا، چه در آفريقا و چه در اروپا كه در زير حكومت واحد در آمده‏اند و از حكومت شام يا بغداد پيروى مى‏كنند، فقط به اين دليل است كه اينها مسلمانند، به قرآن اعتقاد دارند و به هر حال خليفه را يك خليفه اسلامى مى‏دانند، و الا اولين روزى كه احساس كنند كه خليفه خود بر ضد اسلام است، اعلام استقلال مى‏كنند. چه موجبى داشت كه مثلا مردم خراسان، شام و سوريه، مردم قسمتى از آفريقا، از حاكم بغداد يا شام اطاعت كنند؟ دليلى نداشت. و لهذا خلفايى كه عاقل، فهميده و سياستمدار بودند اين را مى‏فهميدند كه مجبورند تا حدود زيادى مصالح اسلام را رعايت كنند. ولى يزيد بن معاويه اين شعور را هم نداشت، آدم متهتكى بود، آدم هتاكى بود، خوشش مى‏آمد به مردم و اسلام بى‏اعتنايى كند، حدود اسلامى را بشكند

. معاويه هم شايد شراب مى‏خورد (اينكه مى‏گويم شايد، از نظر تاريخى است، چون يادم نمى‏آيد، ممكن است كسانى با مطالعه تاريخ، موارد قطعى پيدا كنند ولى هرگز تاريخ نشان نمى‏دهد كه معاويه در يك

مجلس علنى شراب خورده باشد يا در حالتى كه مست است وارد مجلس شده باشد، در حالى كه اين مرد علنا در مجلس رسمى شراب مى‏خورد، مست لايعقل مى‏شد و شروع مى‏كرد به ياوه سرايى. تمام مورخين معتبر نوشته‏اند كه اين مرد، ميمون باز و يوز باز بود. ميمونى داشت كه به آن كنيه اباقيس داده بود و او را خيلى دوست مى‏داشت. چون مادرش زن باديه نشين بود و خودش هم در باديه بزرگ شده بود، اخلاق باديه نشينى داشت، با سگ و يوز و ميمون انس و علاقه بالخصوصى داشت. مسعودى در مروج الذهب مى‏نويسد: " ميمون را لباسهاى حرير و زيبا مى‏پوشانيد و در پهلو دست خود بالاتر از رجال كشورى و لشكرى مى‏نشاند! " اينست كه امام حسين (علیه السلام)  فرمود: «و على الاسلام السلام اذ قد بليت الامه براع مثل يزيد» . ميان او و ديگران تفاوت وجود داشت. اصلا وجود اين شخص تبليغ عليه اسلام بود. براى چنين شخصى از امام حسين (علیه السلام)  بيعت مى‏خواهند! امام از بيعت امتناع مى‏كرد و مى‏فرمود: من به هيچ وجه بيعت نمى‏كنم. آنها هم به هيچ وجه از بيعت خواستن صرف نظر نمى كردند. اين يك عامل و جريان بود: تقاضاى شديد كه ما نمى‏گذاريم شخصيتى چون تو بيعت نكند. (آدمى كه بيعت نمى‏كند يعنى من در مقابل اين حكومت تعهدى ندارم، من ئمعترضم.) به هيچ وجه حاضر نبودند كه امام حسين عليه السلام بيعت نكند و آزادانه در ميان مردم راه برود. اين بيعت نكردن را خطرى براى رژيم حكومت خودشان مى‏دانستند. خوب هم تشخيص داده بودند و همين طور هم بود. بيعت نكردن امام يعنى معترض بودن، قبول نداشتن، اطاعت يزيد را لازم نشمردن، بلكه مخالفت با او را واجب دانستن. آنها مى‏گفتند بايد بيعت كنيد، امام مى‏فرمود بيعت نمى‏كنم. حال در مقابل اين تقاضا، در مقابل اين عامل، امام چه وظيفه‏اى دا رند؟ بيش از يك وظيفه منفى، وظيفه ديگرى ندارند: بيعت نمى‏كنم. حرف ديگرى نيست. بيعت مى‏كنيد؟ خير. اگر بيعت نكنيد كشته مى‏شويد! من حاضرم كشته شوم ولى بيعت نكنم. در اينجا جواب امام فقط يك " نه " است. حاكم مدينه كه يكى از بنى اميه بود امام را خواست. (البته بايد گفت گر چه بنى اميه تقريبا همه، عناصر ناپاكى بودند ولى او تا اندازه‏اى با ديگران فرق داشت.) در آن هنگام امام در مسجد مدينه (مسجد پيغمبر) بودند. عبدالله بن زبير هم نزد ايشان بود. مامور حاكم از هر دو دعوت كرد نزد حاكم بروند و گفت حاكم صحبتى با شما دارد. گفتند تو برو بعد ما مى‏آئيم. عبدالله بن زبير گفت: در اين موقع كه حاكم ما را خواسته است شما چه حدس مى‏زنيد؟ امام فرمود: ²اظن ان طاغيتهم قد هلك، " فكر مى‏كنم فرعون اينها تلف شده و ما را براى بيعت مى‏خواهد. عبدالله بن زبير گفت خوب حدس زديد، من هم همين طور فكرمى‏كنم، حالا چه مى‏كنيد؟ امام فرمود من مى‏روم. تو چه مى‏كنى؟ حالا ببينم. عبدالله بن زبير شبانه از بيراهه به مكه فرار كرد و در آنجا متحصن شد. امام عليه السلام رفت، عده‏اى از جوانان بنى‏هاشم را هم با خود برد و گفت شما بيرون بايستيد، اگر فرياد من بلند شد، بر يزيد تو، ولى تا صداى من بلند نشده داخل نشويد. مروان حكم، اين اموى پليد معروف كه زمانى حاكم مدينه بود آنجا حضور داشت (1). حاكم نامه علنى را به اطلاع امام رساند. امام فرمود: چه مى‏خواهيد؟ حاكم شروع كرد با چرب زبانى صحبت كردن. گفت مردم با يزيد بيعت كرده‏اند، معاويه نظرش چنين بوده است، مصلحت اسلام چنين ايجاب مى‏كند... خواهش مى‏كنم شما هم بيعت بفرمائيد، مصلحت اسلام در اين است. بعد هر طور كه شما امر كنيد اطاعت خواهد شد. تمام نقائصى كه وجود دارد مرتفع مى‏شود. امام فرمود: شما براى چه از من بيعت مى‏خواهيد؟ براى مردم مى‏خواهيد. يعنى براى خدا كه نمى‏خواهيد. از اين جهت كه آيا خلافت شرعى است يا غير شرعى، و من بيعت كنم تا شرعى باشد كه نيست. بيعت مى‏خواهيد كه مردم ديگر بيعت كنند. گفت بله. فرمود پس بيعت من در اين اتاق خلوت كه ما سه نفر بيشتر نيستيم براى شما چه فايده‏اى د ارد؟ حاكم گفت راست مى‏گويد باشد براى بعد. امام فرمود من بايد بروم. حاكم گفت بسيار خوب، تشريف ببريد. مروان حكم گفت چه مى‏گويى؟! اگر از اينجا برود معنايش اينست كه بيعت نمى‏كنم. آيا اگر از اينجا برود بيعت خواهد كرد؟! فرمان خليفه را اجرا كن. امام گريبان مروان را گرفت و او را بالا برد و محكم به زمين كوبيد. فرمود: تو كوچكتر از اين حرفها هستى. سپس بيرون رفت و بعد از آن، سه شب ديگر هم در مدينه ماند. شبها سر قبر پيغمبر اكرم (صل الله علیه وآله وسلم)  مى‏رفت و در آنجا دعا مى‏كرد. مى‏گفت خدايا راهى جلوى من بگذار كه رضاى تو در آن است. در شب سوم، امام سر قبر پيغمبر اكرم (صل الله علیه وآله وسلم)  مى‏رود، دعا مى‏كند و بسيار مى‏گريد و همانجا خوابش مى‏برد. در عالم رويا پيغمبر اكرم (صل الله علیه وآله وسلم)  را مى‏بيند، خوابى مى‏بيند كه براى او حكم الهام و وحى را داشت. حضرت فرداى آنروز از مدينه بيرون آمد و از همان شاهراه نه از بى راهه به طرف مكه رفت. بعضى از همراهان عرض كردند: يا بن رسول الله! لو تنكبت الطريق الا عظم بهتر است شما از شاهراه نرويد، ممكن است مامورين حكومت، شما را برگردانند، مزاحمت ايجاد كنند، زد و خوردى صورت گيرد. (يك روح شجاع)، يك روح قوى هرگز حاضر نيست چنين كارى كند.) فرمود: من دوست ندارم شكل يك آدم ياغى و فرارى را به خود بگيرم، از همين شاهراه مى‏روم، هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد. به هر حال مسئله اول و عامل اول در حادثه حسينى كه هيچ شكى در آن نمى‏شود كرد مسئله بيعت است، بيعت براى يزيد كه به نص قطعى تاريخ، از امام حسين (علیه السلام)  مى‏خواستند. يزيد در نامه خصوصى خود چنين مى‏نويسد: خذ الحسين بالبيعه اخذا شديدا، حسين را براى بيعت گرفتن محكم بگيرد و تابعيت نكرده رها نكن. امام حسين (علیه السلام)  هم شديدا در مقابل اين تقاضا ايستاده بود و به هيچ وجه حاضر به بيعت با يزيد نبود، جوابش نفى بود و نفى. حتى در آخرين روزهاى عمر امام حسين (علیه السلام)  كه در كربلا بودند، عمر سعد آمد و مذاكراتى با امام كرد. در نظر داشت با فكرى امام حسین (علیه السلام)  را به صلح با يزيد وادار كند. البته صلح هم جز بيعت چيز ديگرى نبود. اما حسین بن علی (علیه السلام)  حاضر نشد.

 از سخنان امام (علیه السلام)  كه در روز عاشورا فرموده‏اند كاملا پيداست كه بر حرف روز اول خودهمچنان باقى بوده‏اند: «لا، و الله لا اعطيكم بيدى اعطاء الذليل و لا اقر اقرار العبيد " ،نه، به خدا قسم هرگز دستم را به دست شما نخواهم داد. هرگز با يزيد بيعت نخواهم كرد. حتى در همين شرايطى كه امروز قرار گرفته‏ام و مى‏بينم كشته شدن خودم را، كشته شدن عزيزانم را، كشته شدن يارانم را، اسارت خاندانم را، حاضر نيستم با يزيد بيعت كنم. اين عامل از كى وجود پيدا كرد؟ از آخر زمان معاويه، و شدت و فوريت آن بعد از مردن معاويه و به حكومت رسيدن يزيد بود.

 عامل دوم مسئله دعوت بود. شايد در بعضى كتابها خوانده باشيد مخصوصا در اين كتابهاى به اصطلاح تاريخى كه به دست بچه‏هاى مدرسه مى‏دهند. مى‏نويسند كه در سال شصتم هجرت، معاويه مرد، بعد مردم كوفه از امام حسين (علیه السلام)  دعوت كردند كه آن حضرت را به خلافت انتخاب كنند. امام حسين (علیه السلام) به كوفه آمد، مردم كوفه غدارى و بى‏وفايى كردند، ايشان را يارى نكردند، امام حسين (علیه السلام)  كشته شد! انسان وقتى اين تاريخها را مى‏خواند فكر مى‏كند امام حسين (علیه السلام)  مردى بود كه در خانه خودش راحت نشسته بود، كارى به كار كسى نداشت و درباره هيچ موضوعى هم فكر نمى‏كرد، تنها چيزى كه امام را از جا حركت داد، دعوت مردم كوفه بود! در صورتى كه امام حسين (علیه السلام)  در آخر ماه رجب كه اوايل حكومت يزيد بود، براى امتناع از بيعت از مدينه خارج مى‏شود و چون مكه، حرم امن الهى است و در آنجا امنيت بيشترى وجود دارد و مردم مسلمان احترام بيشترى براى آنجا قائل هستند و دستگاه حكومت هم مجبور است نسبت به مكه احترام بيشترى قائل شود، به آنجا مى‏رود (روزهاى اولى است كه معاويه از دنيا رفته و شايد هنوز خبر مردن او به كوفه نرسيده)، نه تنها براى اينكه آنجا مأمن بهترى است بلكه براى اينكه مركز اجتماع بهترى است. در ماه رجب و شعبان كه ايام عمره است، مردم از اطراف و اكناف به مكه مى‏آيند و بهتر مى‏توان آنها را ارشاد كرد و آگاهى داد. بعد موسم حج فراهم مى‏رسد كه فرصت مناسبترى براى تبليغ است. بعد از حدود دو ماه نامه‏هاى مردم كوفه مى‏رسد. نامه‏هاى مردم كوفه به مدينه نيامده، و امام حسين (علیه السلام)  نهضتش را از مدينه شروع كرده است. نامه‏هاى مردم كوفه در مكه به دست امام حسين رسيد، يعنى وقتى كه اما حسین (علیه السلام)  تصميم خود را بر امتناع از بيعت گرفته بود و همين تصميم، خطرى بزرگ براى او به وجود آورده بود. (خود امام و همه مى‏دانستند كه نه اينها از بيعت گرفتن دست بر مى‏دارند و نه امام حاضر به بيعت است) بنابر اين دعوت مردم كوفه عامل اصلى در اين نهضت نبود بلكه عامل فرعى بود، و حداكثر تاثيرى كه براى دعوت مردم كوفه مى‏توان قائل شد اين است كه اين دعوت از نظر مردم و قضاوت تاريخ در آينده فرصت به  ظاهر مناسبى براى امام به وجود آورد. كوفه ايالت بزرگ و مركز ارتش اسلامى بود .اين شهر كه در زمان عمر بن الخطاب ساخته شده، يك شهر لشكرنشين بود و نقش بسيار موثرى در سرنوشت كشورهاى اسلامى داشت و اگر مردم كوفه در پيمان خود باقى مى‏ماندند احتمالا امام حسين عليه‏السلام موفق مى‏شد. كوفه آنوقت را با مدينه با مكه آنوقت نمى‏شد مقايسه كرد، با خراسان آنوقت هم نمى‏شد مقايسه كرد، رقيب آن فقط شام بود. حداكثر تاثير دعوت مردم كوفه، در شكل اين نهضت بود يعنى در اين بود كه امام حسين (علیه السلام)  از مكه حركت كند و آنجا را مركز قرار ندهد (البته خود مكه اشكالاتى داشت و نمى‏شد آنجا را مركز قرار داد.)، پيشنهاد ابن عباس را براى رفتن به يمن و كوهستانهاى آنجا را پناهگاه قرار دادن، نپذيرد، مدينه جدش را مركز قرار ندهد، بيايد به كوفه. پس دعوت مردم كوفه در يك امر فرعى دخالت داشت، در اينكه اين نهضت و قيام در عراق صورت گيرد، والا عامل اصلى نبود. وقتى امام در بين راه به سر حد كوفه مى‏رسد با لشكر حر مواجه مى‏شود. به مردم كوفه مى‏فرمايد: شما مرا دعوت كرديد. اگر نمى‏خواهيد بر مى‏گردم. معنايش اين نيست كه بر مى‏كردم و با يزيد بيعت مى‏كنم و از تمام حرفهايى كه در باب امر به معروف و نهى از منكر، شيوع فسادها و وظيفه مسلمان در اين شرايط گفته‏ام، صرف نظر مى‏كنم، بيعت كرده و در خانه خود مى‏نشينم و سكوت مى‏كنم. خير، من اين حكومت را صالح نمى‏دانم و براى خود وظيفه‏اى قائل هستم. شما مردم كوفه مرا دعوت كرديد، گفتيد: " اى حسين! ترا در هدفى كه داراى يارى مى‏دهيم، اگر بيعت نمى‏كنى، نكن. تو به عنوان امر به معروف و نهى از منكر اعتراض دارى، قيام كرده‏اى، ما ترا يارى مى‏كنيم. " من هم آمده‏ام سراغ كسانى كه به من وعده يارى داده‏اند. حال مى‏گوئيد مردم كوفه به وعده خودشان عمل نمى‏كنند، بسيار خوب ما هم به كوفه نمى‏رويم، بر مى‏گرديم به جايى كه مركز اصلى خودمان است. به مدينه يا حجاز يا مكه مى‏رويم تا خدا چه خواهد. به هر حال ما بيعت نمى‏كنيم ولو بر سر بيعت كردن كشته شويم. پس حداكثر تاثير اين عامل يعنى دعوت مردم كوفه اين بوده كه امام را از مكه بيرون بكشاند، و ايشان به طرف كوفه بيايند. البته نمى‏خواهم بگويم كه واقعا اگر اينها دعوت نمى‏كردند، امام قطعا در مدينه يا مكه مى‏ماند، نه، تاريخ نشان مى‏دهد كه همه اينها براى امام محذور داشته است. مكه هم از نظر مساعد بودن اوضاع ظاهرى وضع بهترى نسبت به كوفه نداشت. قرائن زيادى در تاريخ هست كه نشان مى‏دهد اينها تصميم گرفته بودند كه چون امام بيعت نمى‏كند، در ايام حج ايشان را از ميان بردارند. تنها نقل " طريحى " نيست، ديگران هم نقل كرده‏اند كه امام از اين قضيه آگاه شد كه اگر در ايام حج در مكه بماند ممكن است در همان حال احرام كه قاعده كسى مسلح نيست، مامورين مسلح بنى اميه خون او را بريزند، هتك خانه كعبه شود، هتك حج و هتك اسلام شود. دو هتك: هم فرزند پيغمبر، در حال عبادت، در حريم خانه خدا كشته شود، و هم خونش هدر رود. بعد شايع كنند كه حسين بن على با فلان شخص اختلاف جزئى داشت و او حضرت را كشت و قاتل هم خودش را مخفى كرد، و در نتيجه خون امام به هدر رود. امام در فرمايشات خود به اين موضوع اشاره كرده‏اند. در بين راه كه مى‏رفتند، شخصى از امام پرسيد: چرا بيرون آمدى؟ معنى سخنش اين بود كه تو در مدينه جاى امنى داشتى، آنجا در حرم جدت، كنار قبر پيغمبر كسى متعرض نمى‏شد. يا در مكه مى‏ماندى كنار بيت الله الحرام. اكنون كه بيرون آمدى براى خودت خطر ايجاد كردى. فرمود: اشتباه مى‏كنى، من اگر در سوراخ يك حيوان هم پنهان شوم آنها مرا رها نخواهند كرد تا اين خون را از قلب من بيرون بريزند. اختلاف من با آنها اختلاف آشتى پذيرى نيست. آنها از من چيزى مى‏خواهند كه من به هيچ وجه حاضر نيستم زير بار آن بروم. من هم چيزى مى‏خواهم كه آنها به هيچ وجه قبول نمى‏كنند.

عامل سوم امر به معروف است. اين نيز نص كلام خود امام است. تاريخ مى‏نويسد: محمد ابن حنفيه برادر امام در آن موقع دستش فلج شده بود، معيوب بود، قدرت بر جهاد نداشت و لهذا شركت نكرد. امام وصيتنامه‏اى مى‏نويسد و آن را به او مى‏سپارد: «هذا ما اوصى به الحسين بن على اخاه محمدا المعروف بابن الحنفيه». در اينجا امام جمله‏هايى دارد: حسين به يگانگى خدا، به رسالت پيغمبر شهادت مى‏دهد. (چون امام مى‏دانست كه بعد عده‏اى خواهند گفت حسين از دين جدش خارج شده است). تا آنجا كه راز قيام خود را بيان مى‏كند: «انى ما خرجت اشرا و لا بطرا و لا مفسدا و لا ظالما انما خرجت لطلب الاصلاح فى امه جدى، اريد ان امر بالمعروف و انهى عن المنكر و اسير بسيره جدى و ابى على بن ابى‏طالب عليه السلام " ديگر در اينجا مسئله دعوت اهل كوفه وجود ندارد. حتى مسئله امتناع از بيعت را هم مطرح نمى‏كند. يعنى غير از مسئله بيعت خواستن و امتناع من از بيعت، مسئله ديگرى وجود دارد. اينها اگر از من بيعت هم نخواهند، ساكت نخواهم نشست. مردم دنيا بدانند: «ما خرجت اشرا و لا بطرا»، حسين بن على، طالب جاه نبود، طالب مقام و ثروت نبود، مردم مفسد و اخلالگرى نبود، ظالم و ستمگر نبود، او يك انسان مصلح بود. «و لا مفسدا و لا ظالما انما خرجت لطلب الاصلاح فى امه جدى "... «الا و ان الدعى بن الدعى قد ركز بين اثنتين بين السله و الذله، و هيهات منا الذله يابى الله ذلك لنا و رسوله و المومنون و حجور طالبت و طهرت» اين روح از روز اول تا لحظه آخر در وجود مقدس حسين بن على عليه السلام متجلى بود. به قول خودش جزء خون و حياتش شده بود. امكان نداشت از حسين جدا شود. در لحظات آخر [حيات] اباعبدالله (علیه السلام) ، وقتى در آن گودى قتلگاه افتاده است و قدرت حركت كردن ندارد، قدرت جنگيدن با دشمن ندارد، قدرت ايستادن بر سر پا ندارد و به زحمت مى‏تواند حركت كند، باز مى‏بينيم از سخن حسين غيرت مى‏جهد، عزت تجلى مى‏كند، بزرگوارى پيدا مى‏شود. لشكر مى‏خواهند سر مقدسش را از بدن جدا كنند ولى شجاعت و هيبت سابق اجازه نمى‏دهد. بعضيها مى‏گويند نكند حسين حيله جنگى بكار برده كه اگر كسى نزديك شد حمله كند و در مقابل حمله او كسى تاب مقاومت ندارد، نقشه پليد و نامردانه‏اى مى‏كشند، مى‏گويند اگر به سوى خيمه‏هايش حمله كنيم او طاقت نمى‏آورد. امام حسين (علیه السلام)  افتاده است.. لشكر به طرف خيام حرمش حمله مى‏كند. يك نفر فرياد مى‏كشد حسين تو زنده‏اى؟! به طرف خيام حرمت حمله كردند! امام به زحمت روى زانوهاى خود بلند مى‏شود، به نيزه‏اش تكيه مى‏كند و فرياد مى‏كشد: «ويلكم يا شيعه آل ابى‏سفيان ان لم يكن لكم دين و لا تخافون المعاد فكونوا احرارا فى دنياكم. (1) " اى مردمى كه خود را به آل ابوسفيان فروخته‏ايد، اى پيروان آل ابوسفيان، اگر خدا را نمى‏شناسيد، اگر به قيامت ايمان و اعتقاد نداريد، حريت و شرف انسانيت شما كجا رفت؟! شخصى مى‏گويد: ما تقول يا بن فاطمه؟ پسر فاطمه چه مى‏گويى؟ فرمود: «انا اقاتلكم و انتم تقاتلوننى و النساء ليس عليهن جناح "، طرف شما من هستم، اين پيكر حسين حاضر و آماده است براى اينكه آماج تيرها و ضربات شمشيرهاى شما واقع شود، ولى روح حسين حاضر نيست او زنده باشد و ببيند كسى به نزديك خيام حرم او مى‏رود.

نتیجه گیری

در این مقاله که برگرفته از 3منبع معتبر است ، 3عامل امربه معروف ونهی از منکر را در درقیام امام حسین (علیه السلام) را می توان درک نمود واینکه عده ای شبهه ایجاد می کنند که چرا امام حسین (علیه السلام) می دانست به شهادت می رسد ومحل شهادت او کجاست پس چرا در مکه وحرم امن الهی نماند ،کاملا روشن و واضح است که هدف اصلی امام حسین (علیه السلام) برپا داشتن امر به معروف ونهی از منکر است که فراموش شده است ونکته دیگر اینکه اگر امام حسین (علیه السلام) در مکه که به عنوان حرم امن الهی است می ماند ودر آنجا به شهات می رسید . مكه هم از نظر مساعد بودن اوضاع ظاهرى وضع بهترى نسبت به كوفه نداشت. قرائن زيادى در تاريخ هست كه نشان مى‏دهد اينها تصميم گرفته بودند كه چون امام بيعت نمى‏كند، در ايام حج ايشان را به شهادت برسانند. ، كه امام از اين قضيه آگاه شد كه اگر در ايام حج در مكه بماند ممكن است در همان حال احرام كه كسى مسلح نيست، مامورين مسلح بنى اميه خون او را بريزند، هتك خانه كعبه شود، هتك حج و هتك اسلام شود. دو هتك: هم فرزند پيغمبر (علیه السلام) ، در حال عبادت، در حريم خانه خدا كشته شود، و هم خونش هدر رود. بعد شايع كنند كه حسين بن على (علیه السلام)  با فلان شخص اختلاف جزئى داشت و او حضرت را كشت و قاتل هم خودش را مخفى كرد، و در نتيجه خون امام به هدر رود. امام در فرمايشات خود به اين موضوع اشاره كرده‏اند. در بين راه كه مى‏رفتند، شخصى از امام پرسيد: چرا بيرون آمدى؟ معنى سخنش اين بود كه تو در مدينه جاى امنى داشتى، آنجا در حرم جدت، كنار قبر پيغمبر كسى متعرض نمى‏شد. يا در مكه مى‏ماندى كنار بيت الله الحرام. اكنون كه بيرون آمدى براى خودت خطر ايجاد كردى. فرمود: اشتباه مى‏كنى، من اگر در سوراخ يك حيوان هم پنهان شوم آنها مرا رها نخواهند كرد تا اين خون را از قلب من بيرون بريزند. اختلاف من با آنها اختلاف آشتى پذيرى نيست. آنها از من چيزى مى‏خواهند كه من به هيچ وجه حاضر نيستم زير بار آن بروم. من هم چيزى مى‏خواهم كه آنها به هيچ وجه قبول نمى‏كنند.

 

منابع مقاله :

1-‏حماسه حسينى جلد (2)‏ تأليف: استاد شهيد مرتضى مطهرى

2- لهوف  سید بن طاووس

 

تهیه وتنظیم :حسین بخشی

¬


ارسال نظرات