بانوی رزمنده کرمانی:

تبیین گفتمان امام زیر رگبار، ما را قوی تر می کرد

حکیمه میرزایی بانوی رزمنده کرمانی ست که به مدت سه سال در جبهه های غرب با وجود و حضور حزب کومله دموکرات زیر رگبار شدید دشمن به تبلیغ انقلاب و تبیین گفتمان امام راحل پرداخت. ...
کد خبر: ۸۷۵۱۴۵۶
|
۰۴ مهر ۱۳۹۵ - ۱۳:۴۱
به گزارش خبرگزاری بسیج در کرمان ، در ابتدا تمایلی به بازگویی خاطراتش نداشت و در جوابمان می گوید هر کاری کرده ایم به خاطر خدا بوده است و امید آن داریم که مقبول درگاهش واقع شود .سپس با اصرار ما قبول کرد.

نامش حکیمه میرزایی متولد ۲۲ آبان ۱۳۴۰  در خانواده ای مذهبی بدنیا آمد ، مادرش فرزند روحانی (مادر شهید) و پدرش خیر مدرسه ساز ، اهل کرمان و ساکن تهران است در رابطه با حضورش در جبهه های غرب چنین می گوید:

بعد از اینکه در سال ۵۷ دیپلم گرفتم قصد داشتم تحصیلاتم را ادامه دهم که با انقلاب فرهنگی دانشگاه ها تعطیل شد، من نیز از این فرصت استفاده کردم و وارد جهاد سازندگی کرمان شدم و در آنجا دوره آموزشی کمک های اولیه را توسط دکتر مشتاقیون که هم جوان بسیار فعال و سخت کوشی بود و هم اینکه ایشان زیاد مرا تشویق می کردند که این آموزش را فرا گیرم. بعد از فراگیری به کمک  مردم زلزله زده شهرهای گلباف و سیرچ می رفتیم .

پس از آن وارد سپاه شدم و به استخدام سپاه در آمدم و در قسمت تعاون این نهاد مشغول به کار شدم و وظیفه ما این بود که به خانواده های رزمندگان، جانبازان و شهدا  سرکشی می کردیم از جمله در روستاهای اطراف مثل اختیارآباد، کوهبنان، خانوک و چند منطقه دیگر، مشکلات آنان را بررسی و مرتفع می کردیم.

اوایل جنگ بود که اشنویه یکی از شهرهای آذربایجان شرقی به اشغال کومله دموکرات در آمده بود،  مردم آنجا چیزی از انقلاب و امام نمی دانستند، و یادم هست که تا سال ۵۸ یا ۵۹ بود که شهر اشنویه  دست کومله ها بود و پس از آن به دست نیروهای خودی از جمله سپاه آزاد شد.

سال ۱۳۶۰  رئیس آموزش و پرورش اشنویه "محمد نصراللهی” اهل کرمان بود از سپاه کرمان خواست تا تعدادی نیرو به آن منطقه بفرستد و چون شهر به دست دموکرات ها بود نخواست از بومی ها برای آموزش استفاده شود.

من به همراه ۶ خواهر سپاهی دیگر از کرمان راهی اشنویه شدیم ، وقتی به آنجا رسیدیم برف بود و بوران همراه با صدای شلیک گلوله ، برف به حدی بود که تا بالای زانویمان زیر برف می رفت و  هوا به شدت سرد بود ، یادم هست وقتی که پارچ آب را سر سفره می گذاشتیم یخ می زد و ما چون بچه جنوب بودیم به سردی هوای آنجا عادت نداشتیم و در اوایل برایمان بسیار سخت می گذشت.

وظیفه ما در آنجا تبلیغ انقلاب و امام به مردم و دانش آموزان بود، متاسفانه چون در آنجا کومله دموکرات حاکم بود کسی امام را نمی شناخت و وقتی اسم امام خمینی (ره) را می آوردیم همگی با تعجب می گفتند این دیگر چه کسی است؟ مگر چه کار کرده که این قدر از او می گویید؟ .

ما در اویل ۶ نفر بودیم که بعد از مدتی ۹ نفر شدیم و در ساختمانی که بعدا توسط برادران سپاه از دست کومله ها غنیمت گرفته بودند مستقر شدیم و آنجا را تبدیل به پایگاه کردند و نامش را "حبیب بن مظاهر” گذاشتند در طبقه اول ما خواهران زندگی می کردیم و در طبقه همکف هم اشخاص مسن. گاهی اوقات که مشکلی داشتیم از همان برادران و خواهران مسن کمک می گرفتیم.

وظیفه ما در مدرسه این بود که کاری کنیم که جو کومله  دموکرات را از بین  ببریم و انقلاب را از طریق روزنامه دیواری و برپایی نمایشگاه و دروس دینی و پرورشی به دانش آموزان معرفی کنیم و خیلی زود توانستیم جو مدرسه را به دست بگیریم.

نحوه آشنایی با همسرش که فرمانده سپاه آن زمان اشنویه بود

من به عنوان معلم پرورشی با داشتن دیپلم ، دروس دینی سوم راهنمایی، اول، دوم و سوم دبیرستان را به عهده داشتم. با آنکه شرایط آنجا از هر لحاظ از جمله اینکه یک منطقه جنگی بود بسیار سخت و دشوار بود ولی توانستیم در کنار برادران سپاهی در رابطه با انقلاب و امام خوب کار کنیم.

ما تقسیم شدیم تعدادی از ما در ابتدایی درس می دادیم و تعدادی در دبیرستان و چون ما استخدام رسمی آموزش و پرورش نبودیم فقط مامور بودیم بالاخره هر جای از مدارس که نیاز داشتن ما می رفتیم و کمک می کردیم مثلا اگر در مدرسه ای معلم ریاضی نداشت یکی از ما می رفت و ریاضی درس می داد.

دینی چهارم دبیرستان فلسفه و منطق شهید مطهری تحت عنوان بینش و دینی بود و بسیار سخت ،  من علاقه ای به آن نداشتم و به خاطر همین بینش دینی چهارم دبیرستان را آقای جعفر خسرویانی که فرمانده سپاه وقت آن زمان اشنویه بود قبول کردند که بیایند بینش و  دینی چهارم را درس دهند و هفته ای یک بار به مدرسه می آمدند و چون فرمانده وقت بودند ، به ما سر می زدند و مشکلات ما را بررسی می کردند و اگر کاری داشتیم برایمان انجام می دادند.

به خاطر جوی که بر آنجا حاکم بود روزها کسی را در کوچه و خیابان نمی دیدی و فقط شب آن هم یواشکی می توانستیم تعدادی از دوستان و همکارانمان را ملاقات کنیم، شبانه روز تنها صدایی که به گوش می رسید شلیک رگبار گلوله بود که از در و دیوار بر سرمان فرو می ریخت.

شرایط آنقدر سخت بود که حتی وسیله ارتباط جمعی نداشتیم تا از خانواده هایمان خبر داشته باشیم ، یادم هست در آن برف و بوران و رگبار گلوله بعد از ساعت ها  خود را به  مخابرات ارومیه می رساندیم ، با این شرایط  ماهی یک دفعه می توانستیم با خانواده در تماس باشیم.

شهر اشنویه اوضاع بسیار نابسامانی داشت حتی زنان در خانواده مثل برده بودند و از همسرانشان فرمانبری می کردند ، من چون شخصی رک بودم یک دفعه به یکی از همکارانمان که مرد  بود گفتم شما مردان چه می کنید؟ و او در جوابم گفت نیازی نیست ما کاری کنیم همسرانمان تمام کارهای خانه را انجام می دهند، حتی برای تهیه سوخت منزل زنان بیچاره در آن هوای بسیار سرد و سوزان به جنگل ها و تپه ها می رفتند و فضولات حیوانی را برای سوخت خانه هایشان جمع می کردند .

اردیبهشت ماه ۶۱ برادرم (رضا میرزایی) شهید شده بود  و چون من در کردستان بودم  خبری نداشتم آقای جعفرخسرویانی فرمانده سپاه وقت اشنویه  خبر شهادت برادرم را به من رساند و سپس مرا از اشنویه به شهر ارومیه رساند و از آنجا برای من بلیط هواپیما تهیه کرد برای تهران و سپس کرمان،  و شاید این مسائل باعث شد که ما بیشتر با هم آشنا شویم.

باید بگویم که آقای خسرویانی ۱/۷/۵۹ وارد جبهه های جنوب شد و پس از اینکه شهراشنویه از دست کومله ها آزاد شد سپاه از ایشان خواست تا به آنجا برگردد و در آنجا به مبارزه بپردازد. بعد از آشنایی با ایشان و خواستگاری که در ابتدا خانواده من با این ازدواج موافقت نمی کردند به خاطر دوری راه ،  بعد از پا در میانی دایی جانم مادرم موافقت کرد و ما توانستیم با هم ازدواج کنیم و من به همراه همسرم مجدد ا به کردستان برگشتم .

بازگویی خاطرات تلخ و شیرین

خاطرات شیرین همان ازدواج با همسرم و خاطرات تلخ اینکه یک بار که می خواستیم از اشنویه به ارومیه برویم با جیپ می رفتیم که در برف گیر کرد و ما مجبور شدیم که از ماشین پیاده شویم و آن را هل دهیم در همین حین بود که یکی از شاگردانم که متاسفانه عضو حزب کومله شده بود به ما گفت بگید "الله یاور ماست خمینی رهبر ماست” ببینم چقدر این خمینی می تواند به شما کمک کند ، وقتی این حرف را زد من آنقدر ناراحت شدم که می خواستم محکم برسرش بکوبم و بگویم مگر اینجا جای طعنه ومتلک است. گرچه خدا خواست و ماشین هم به راحتی از برف بیرون آمد.

و یا اینکه زمانی که همسرانمان به محل کارشان رفته بودند دشمن حمله بسیار سنگینی به اشنویه کرد و تمام شهر را زیر آتش گلوله گرفته بود و از در و دیوار گلوله می بارید همه ما خانم ها به اتاق یکی از همکارانمان رفتیم و در آنجا روی زمین دراز کشیده بودیم تمام شیشه ها خورد شده بود و به اطراف پاشیده می شد و همینطور گلوله می بارید و این حمله تا یک هفته طول کشید وقتی که آتش دشمن خاموش شد صبر کردیم تا همسرانمان به خانه برگردند که برخی سالم و برخی زخمی و تعدادی هم شهید شده بودند.

من این دوران را هرگز از یاد نمی برم و حتی به خاطر دارم که در آن زمان کومله ها هر کسی را که در لباس سپاه می دید به طور بسیار وحشتناکی او را به شهادت می رساند.

اینها تمام خاطرات بسیار تلخی ست که من از آن زمان دارم  و هرگز فراموش نخواهم کرد.

لازم به یاد آوری است که بگویم همسر خانم میرزایی به علت اینکه بعدها به عنوان دیپلمات در سفارت خارجه مشغول به کار شدند مجبور بودند به همراه ایشان به کشورهایی همچون پاکستان، عربستان و اتریش سفر نماید  و در هر کشور به مدت ۴ سال به دور از اقوام زندگی نمایند و حتی زمانی هم که  در کشور های خارجی بسر می برد به همراه همسران همکاران شوهرش جلسات مذهبی برپا می کردند و به تبلیغ اسلام و انقلاب می پرداختند.

وی هنوز هم  یک زن بسیار پرتلاش و سخت کوشی است که هرگز دست از کمک و مساعدت به دیگران حتی اقوام و خویشان و نیازمندان بر نداشته است .

مصاحبه از : مهین نامجو

ارسال نظرات