رونمایی از کتاب «نقطه فراموش شده »/ روایتی از دل نیزارهای هورالعظیم و تداعی رشادت نامآورانی از گردان ابوذر زنجان
به گزارش خبرگزاری بسیج زنجان، تاریخ جنگ تحمیلی یکی از حساسترین مقاطع تاریخ کشور محسوب میشود و روایت درباره این جنگ و ایثار و جانفشانی رزمندگان در دوران دفاع مقدس همواره یکی از رسالتهای اساسی و مهم صاحبان قلم میباشد.
از سویی حوزه دفاع مقدس، همچون گنجی دست نخورده در ابعاد مختلف است که باید به آن پرداخته و از این فرهنگ گرانبها الگوبرداری شود.
حال آنکه؛ حفاظت و صیانت از مؤلفههای فرهنگی این دوران، بیشتر با نوشتن کتاب محقق خواهد شد.
کتاب "نقطه فراموش شده" به نویسندگی فاطمه حیدری و به روایت محمد حسن (جمشید) انصاری یکی از کتابهای حوزه دفاع مقدس است که طی روزهای اخیر در ویژه برنامه سالروز کنگره ملی ۳۵۳۵ شهید استان با حضور مسئولان کشوری و استانی رونمایی شد.
در این کتاب، که نویسنده قالب ناداستان را برای بیان روایتهای راوی برگزیده است، با جزئیات بیشتری به عملیات خیبر پرداخته شده و گوشهای از رشادت دلاور مردان گردان ابوذر زنجان را در جزیره مجنون به قلم درآمده است.
نویسنده در این کتاب به نقطهای اشاره میکند که راوی و همرزمانش سختیهای زیادی را تحمل میکنند تا به آن خط مقدم برسند و در نهایت پس از رسیدن به منطقه مورد نظر و مشاهده وضعیت آنجا و مواجه شدن با حملات شدید بعثیها و محاصره، حس میکنند دیگر آن نقطه فراموش شده است و نیروی کمکی نخواهد آمد...
گفتنی است، در این کتاب، به طور خاص به گروهی از رزمندگان شهر سلطانیه پرداخته شده که به طور دسته جمعی عازم این مسیر که مقصدش شهادت و سعادت بوده، میشوند و حالا راوی این کتاب که از همرزمانش جا مانده است، از حسرت خود روایت میکند و دوستانی که برنگشتند و مادری که حتی با شنیدن صدای او، باز هم باور نداشت پسرش زنده است و در جواب طنین صدای "مادر من زنده ام"، هق هق مادرانهای سر میدهد.
شایان ذکر است، این کتاب، سومین عنوان کتاب منتشر شده و چهارمین کتاب نوشته شده توسط این نویسنده در حوزه دفاع مقدس و ادبیات پایداری میباشد و یکی از ویژگیهای منحصر به فرد آن، وجود تصاویری از خود عملیات مذکور است که توسط راوی و با دوربین یاشیکای شخصیاش در آن شرایط ثبت شده است.
این کتاب، باری دیگر طی روزهای آتی در ویژه برنامهای در شهرستان سلطانیه و با حضور جمعی از رزمندگان دوران هشت سال دفاع مقدس رونمایی و معرفی خواهد شد. همچنین نمایشگاهی عکسی نیز از تصاویر مربوط به عملیات خیبر توسط راوی برپا میشود.
قسمتی از متن کتاب نقطه فراموش شده که توسط "نشر غواص" و با همکاری دبیرخانه کنگره ملی ۳۵۳۵ شهید استان منتشر شده، به این شرح است:
سید ابوالحسن دفتر قهوهای رنگی را از میان وسایلش درآورد و یادداشتی در آن نوشت، از همان فاصله هم زیبایی خطش چشمم را گرفت! میدانستم اعضای خانواده اش خطاط و خوشنویس هستند.
شنیدم با شوخی گفت: حوصله داری توئما... بیرون از سنگر با یکی از بچهها مشغول صحبت بودم، با شنیدن این جمله، برگشتم سمتشان، دیدم نبی یک آینه کوچک و یک شانه پلاستیکی دستش گرفته و موهایش را شانه میکند آنها را از لای دفتر ابوالحسن برداشته بود.
این کارش باعث خنده من شده بود و همچنان نگاهش میکردم.
حالا مگر موهای گره خورده و پر پشتش که به خاطر عرق زیادی به هم چسبیده بود، از هم باز میشد، خودش هم خنده اش گرفته بود، سرخوش بود حسابی!
به شوخی میگفتم: نکن ولش کن بابا بذار همینجوری بمونه برگشتیم عذرا خاله با آب و صابون میشوره برات...
نبی میخندید و میگفت: نه مرطوب شن باز میکنم...
عجب ماجرایی شده بود موهای نبی! بعد از کلی کلنجار موهای سرش و ریشش را با شانه صاف کرد اصلا باورم نمیشد به این مرتبی درآید، ابوالحسن شانه را از دستش گرفت و او هم سر و صورتش را مرتب کرد، ابوالحسن ریشهای فر و بلندی داشت آنها را مرطوب و با شانه صاف میکرد، بعد از شانه کردن موهایش، آینه را لای دفتر قهوهای رنگش گذاشت و شانه را توی جیب روی سینه اش.
رفتار ابولحسن برایم عجیب شده بود، هی دم از شفاعت و حلالیت میزد، نبی هم ساکت بود و متعجب نگاهش میکرد. ذهنم درگیر حرف هایش بود که گفت: بچهها اگه هر کدوم از ما شهید شد اون یکی رو شفاعت کنه. اصلا بیاید با هم عهد ببندیم همینجا!
من و نبی با شوخی و خنده گفتیم: بابا حرف رو عوض کنیم، اصلا هر کی بره اون دنیا دیگه مگه اون یکی رو یادش میاره؟
نبی الله دستی به صورتش کشید و گفت: حالا که اینجوریه اصلا بیاید هر کدوم شهید شدیم یه نشون مثل یادگاری پیش اون یکی بذاریم تا همدیگه رو فراموش نکنیم و شفاعتش کنیم...
با همدیگر دست دادیم و عهد بستیم که اگر اتفاقی افتاد، هر کس زنده بماند یک نشانی در پیش دوست شهید شده بگذارد.
هنوز دستانمان در دست هم بود که یک دفعه دو فروند جنگنده بالای سرمان ظاهر شد، آنقدر نزدیک بودند که نوشتههای روی هواپیما را به راحتی میخواندیم، از روی خاکریز رد میشدند.
معلوم بود قصدشان فقط خراب کردن روحیه رزمندهها بود و به خیال خودشان به زانو درآوردن ما.
یک تیرآهن ۳-۴ متری پشت خاکریز افتاد، فکر کردیم شاید چیز مهمی باشد، بچهها از دور بررسی کردند، دیدیم یک تیرآهن پوسیده شماره ۱۶ است، دوباره سرجایشان نشستند، من همچنان کنار چاله- سنگر دراز کشیده بودم.
مثل اینکه دشمن بازی اش گرفته بود، آتش باران را شروع کرد، همه غافلگیر شدیم از صبح تا الان منطقه کلا آرام بود و حالا دشمن با همه تجهیزاتش ما را چنان میکوبید که کسی جرأت تکان خوردن به خود نمیداد.
در این میان تمام نگرانی و حواس ما پیش تیرهای تانکها بود که مستقیم به خاکریزها میخورد و خاکریز را صاف میکرد، تاکنون این حجم از آتش و انفجار را در چنین محدودهای ندیده بودم، اوضاع وحشتناک بود و نمیدانستیم چه کار کنیم.
خیلی سخت میشد صدای همدیگر را بشنویم، بی سیم چی فریاد میزد: یه کاری کنید، خط تموم شد اگه الان کاری نکنید هیچ نیرویی نمیمونه.
هیچ کس فکرش را نمیکرد زنده بماند توی آن وضعیت.
آنقدر توپهای سنگین در اطرافمان منفجر شده بود دیگر صدای خمپاره ۶۰ و گلولههای کوچک به گوشمان نمیرسید.
خمپارههای بزرگ مثل باران روی سرمان میبارید و زمین جوری به لرزه میافتاد که انگار ما توی یک جعبه چوبی تکان میخوریم.
همه تلاشم این بود کلاه آهنی ام را از خودم دور نکنم، مقابل ترکشهایی که از هر طرف میبارید، بهترین وسیله برای محافظت بود، همچنان نبی و ابوالحسن داخل سنگر و من کنار سنگر به شکل دمر دراز کشیده بودیم.
با یک انفجار شدید توی فاصله نزدیک به هوا پرتاپ شدم، احساس میکردم دو تکه شده ام و کمرم شکسته است. یک لحظه احساس کردم روی صورتم یک چیز نمناک و خیسی پاشیده شد، قطعههای ریزی از گوشت و خون روی دستم نشسته بود، همه وجودم ترس و دلهره شد بابت چیزی که به ذهنم آمد.
سنگینی بدنم مرا از هر تحرکی عاجز میکرد، به خیال خودم به شدت زخمی شده ام، اما با این همه به سمت سنگر دوستانم چرخیدم.
چشمم را به داخل چاله سنگر ابوالحسن و نبی گرداندم، با دیدن صحنه توی چاله، زبانم قفل شده و نفسم بند آمد، دلم میخواست فریاد بزنم آن هم از ته دل، اما انگار چیزی جلوی گلویم را گرفته باشد، بدنم کرخت و بی حستر شد، دیگر نمیتوانستم تکان بخورم، اما چشمم همچنان خیره به صحنهای بود که دوستان عزیزم آنجا بودند.
باور نمیکردم نبی و ابوالحسن را دیگر نخواهم دید، یاد عهدمان افتادم و دستهایی که گرفته بودیم، حالا دیگر همان دستها به خاطر اصابت خمپاره ۸۱ متلاشی شده بودند.
بدن هر دویشان از سینه به بالا متلاشی شده بود و قابل شناسایی نبود. صورت هایشان با ترکش از بین رفته بود و فقط قسمتی از جمجمه پشت سرشان مانده، دیگر کسی نمیتوانست آنها را بشناسد، من، اما خوب یادم بود نوع و محل نشستنشان، لباس هایشان.
چند دقیقه قبل شوخی و خنده مان گوش فلک را کر میکرد و حالا من با دو پیکر متلاشی شده دوستانم مواجه بودم، آنقدر بی حس بودم که خیال میکردم من هم مثل نبی و ابوالحسن شده ام، اما هنوز جان در بدن دارم.
تکانی به خودم دادم و با کمی تقلا سعی کردم بلند شوم تا خودم را به چاله -سنگر برسانم، ایستادم، هیچ زخم و جراحتی نداشتم تمام خونهای رو بدنم هم مال بچهها بوده که روی من پاشیده بود.
پایم را داخل سنگر گذاشتم، خبری از موهای شانه شده نبود، حتی گریه هم آرامم نمیکرد. درست مثل لحظهای که کنارشان بودم، آرام و توی حالت نشسته شهید شده بودند!
خمپاره درست بین آن دو منفجر شده و شعاع ترکش ها، بیشتر بالاتنه بچهها را هدف گرفته بود.
دست راست نبی اله را گرفتم، آستین پیراهن کامواییای که به تن داشت دستش را حفظ کرده بود به آرامی روی زانویش گذاشتم، نگاهم به سمت ابوالحسن چرخید، دردی که توی دلم انباشته شده بود داشت به مرز انفجار میرسید، نفسم آزاد شد و با همه وجود فریاد زدم: بچهها بیاید.
میخواستم جمله ام را کامل کنم که با اصابت چیزی به صورتم به عقب پرت شدم و کنار چاله افتادم، چند ثانیهای نکشید که احساس کردم همه جا تاریک است، چانه و لبم پر از خون شده بود به خودم آمدم و چشمانم را باز کردم، دستی به صورتم کشیدم، خونریزی شدیدی داشت انگار ترکشهای کوچک، صورت و مخصوصا چانه ام را تبدیل به آبکش کرده بود.
خون را پاک کردم و با یقه پیراهنم جلوی خونریزی را گرفتم. همچنان نگاهم به سمت نبی و ابوالحسن بود که دیدم یکی نزدیک من میشود، داد زد: آقا جمشید؟
هجدهم اسفندماه سال ۱۳۶۲ بود و من با خودم میگفتم چه روز تلخی بود برای من!
رسول خودش را دوان دوان به ما رساند و میخواست خودش را روی پیکر بچهها انداخته و در آغوششان بگیرد، به زور جلویش را گرفتم.
یاد دوربین عکاسی ام افتادم، دلم میخواست آخرین تصویر را هم از دوستانم ثبت کنم حتی با آن پیکر متلاشی شده، گفتم: رسول میای چندتا عکس بگیریم از بچه ها؟