گفتگو با مادر شهید مجتبی جعفرپیشه به همراه وصیت نامه شهید

رازی که ۴ سال از مادر مخفی بود!

مجتبی جعفرپیشه در تاریخ هفتم دی ۱۳۴۴، در شهرستان اصفهان چشم به جهان گشود. پدرش علی و شغل پدرش مسگر بود ؛ مادرش ایران نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند و به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت.
کد خبر: ۸۸۲۵۰۳۰
|
۲۶ بهمن ۱۳۹۵ - ۰۹:۴۸
به گزارش سرویس بسیج مساجد و محلات خبرگزاری بسیج، مجتبی جعفرپیشه در تاریخ هفتم دی ۱۳۴۴، در شهرستان اصفهان چشم به جهان گشود. پدرش علی و شغل پدرش  مسگر بود ؛  مادرش ایران نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند و به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت.دوم فروردین ۱۳۶۱، در سمت آر پی جی زن در دشت عباس دهلران بر اثر اصابت مسلسل توسط نیروهای عراقی شهید شد و مزار او در گلستان شهدای زادگاهش واقع است.

در ادامه گفتگوی ما با مادر شهید و ذکر خاطراتی از شهید جعفرپیشه را با یکدیگر می خوانیم.                                                                

[شهید مجتبی جعفرپیشه]

مجتبی از وقتی به دنیا آمد بچه ای بسیار زیبا و دوست داشتنی بود، از همان دوران کودکی بسیار خوش اخلاق و همیشه به فکر کمک به مردم بود؛ به عنوان مثال در سن پنج سالگی در خرید به همسایه ها کمک می کرد و برای آنها نفت می برد، به همین علت محبوب فامیل و همسایه بود.مجتبی دوران ابتدایی را در دبستان فیض خیابان خرم سپری کرد و مقطع راهنمایی را در مدرسه جلال آل احمد (سرهنگ زاهدی) به پایان رسانید.شهید جعفرپیشه در سن ۱۲ سالگی در مساجد و برنامه های مذهبی بسیار فعال بود.

او در پایگاه مسجدالرضا واقع در خیابان صمدیه فعالیت می کرد.یک روز مثل همیشه قرآنش را برداشت و گفت: می روم مسجد برای خواندن قرآن و برمی گردم، شب سرد زمستان بود، ساعت ۱۲ شب شده بود و مجتبی هنوز نیامده بود. بسیار نگران و دلواپس شده بودم؛ مرتب می رفتم جلو درب منزل و برمی گشتم، تا اینکه بالاخره برگشت و به جای اینکه از درب وارد شود، از پنجره به داخل منزل آمد؛ کفش هایش به پاهایش نبود و تمام لباس هایش خیس آب بودند.چیزی در لباسش مخفی کرده بود و هرچه می پرسیدم کجا بودی جواب نمی داد. تا چند سال بعد هم که سوال می کردم آن شب کجا بودی هیچ جوابی نمی داد! پانزده ساله بود، چهل روز در پادگان غدیر دوره دید که به جبهه برود.

یک روز که از پادگان غدیر برگشت به او گفتم: خواب حضرت زهرا(س) را دیدم که به من گفتند تو شهید می شوی و از او خواهش کردم که به جبهه نرود. از او خواستم که حداقل درسش را تمام کند و بعد به جبهه برود، مجتبی گفت: اتفاقا حضرت زهرا(س) به خواب من هم آمد و گفت اگر مادرت راضی نباشد شهادتت درست نیست پس برو و مادرت را راضی کن! سپس خطاب به من گفت: مادرم راضی نیستی خودم را فدای علی اصغر حسین کنم؟!این شد که رضایت دادم در همین ایام بود که تصمیم گرفت از راز چهار سال پیشش پرده بردارد، آمد پیش من و گفت: حالا وقت آن رسیده که آن راز را برایت بگویم.آن شب ما در مسجد چهارسوق بودیم که در مسجد ریختند و آقای نکویی و چند نفر دیگر را بردند، من عکس های امام خمینی و اعلامیه ها را برداشتم در لباسم گذاشتم و در مادی کنار مسجد پریدم و تا ساعت ۱۲ شب زیر پل مخفی شدم.

زمانی که مطمئن شدم که دیگر کسی آن محدوده نیست از زیر پل خارج شدم و به منزل برگشتم.از او پرسیدم «چرا مخفی کردی؟ اگر به من گفته بودی کجا بودی کمتر ناراحت می شدم». مجتبی جواب داد: «اگر می گفتم شاید به کسی می گفتی و فعالیت ما لو می رفت، آن زمان یکی از دوستانمان روزها می رفت در چاه موتور و اعلامیه ها را با دست می نوشت و من پخش می کردم، من ترسیدم برنامه ها به گوش نااهلان برسد و یا شما مانع همکاری های من شوید! من عکس ها و اعلامیه ها را به طوری که کسی متوجه نشود در مغازه بقالی، سبزی فروشی و… پخش می کردم.»

مسئولیت پذیر بود با وجود سن کمی که داشت عصرها بچه های شهدا را پارک می برد، برای آنها بستنی می خرید و اسباب بازی می برد.دختری دارم که همسایه ساواکی مان با ماشین به او زد و دخترم را برای همیشه فلج کرد.

مجتبی همیشه به خواهرش کمک می کرد. سفر مشهد هم که رفته بودیم مسئولیت بردن خواهرش به حرم مطهر را به عهده گرفته بودر مکه که بودم و تظاهرات شد پس از مدتی که در جایی مخفی شده و خسته شده بودم، مجتبی را دیدم و به من گفت: ۳ کوچه برو جلو! من بلند شدم بروم که برادری جلو من را گرفت و گفت: نرو خطرناک است! ولی من سه کوچه را شمردم و رفتم که ناگهان رئیس کاروانمان را در کوچه سوم دیدم و مرا به هتل برد.درخت آلوچه ای در منزل قبلی داشتیم و مجتبی هر شب جمعه با لباس سفید می آمد و روی درخت می نشست.

یک روز صبح سر سجاده نشسته بودم و به خدا گفتم من می دانم مجتبی شهید شده ولی کاش او را می آوردند تا صورتش را یک بار دیگر می دیدم. در همان حین دیدم که با لباس سفیدی سر دیوار نشسته و وقتی او را صدا زدم پرواز کرد و رفت.

 نحوه شهادت

مجتبی ۳۳۰۰ اسیر را به همراهی دوستانش گرفته بودند، دست های آنها را با لباس هایشان بسته بودند و می بردند. دوست مجتبی به او گفته بود بیا برویم، ولی مجتبی گفته بوده که من می مانم تا صبح این چند سنگر دیگر را هم اسیر کنم، در حالی که به سمت آنها می رفت، خمپاره ای بر پیکرش اصابت می کند و او شهید می شود. تمام بدنش تکه تکه می شود ولی سرش کاملا سالم می ماند و اینقدر نورانی بود که همه برای دیدنش می آمدند.وقتی می خواست برود گفت: مادرم در غسالخانه روضه علی اکبر برایم بخوان.همیشه می گفت هرچه نیاز داری از خدا بخواه و از بنده خدا چیزی نخواه! و بعد از شهادت من هم اصلا سراغ بنیاد شهید نرو.

 

وصیت نامه رزمنده رشید اسلام پاسدار شهید مجتبی جعفر پیشه

بسم الله الرحمن الرحیم.

«وَلا تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقونَ»

(گمان نبرید آنان که در راه خدا شهید شدند مرده اند بلکه آنان زندگان هستند و نزد خدای خود روزی می خورند.)

با درود فراوان به روان پاک شهیدانمان از زمان قابیل تا زمان کربلای حسینی و از کربلای حسینی تا کربلای خونین خمینی و با درود به امام زمان و نایب بر حقش ناجی عالم بشریت امام خمینی و با سلام به امت شهیدپرور ایران به خصوص اصفهان سخن را آغاز می کنم.

اینجانب که در جبهه های نبرد حق علیه باطل هستم و با دیدی که از اسلام داشتم این راه را انتخاب کردم، سخن اولم با شما جوانان از جان گذشته این است که همیشه و در هر زمان گوش به فرمان رهبر کبیر انقلاب و روحانیت در خط ولایت فقیه باشید و این را هم بدانید که دشمن می خواهد بین شما و روحانیت جدایی بیندازد و از جدایی افتادن بین شما و روحانیت، آمریکا و شوروی خوشحال می شوند.

کلام دیگر با شما ملت مبارز این است که همیشه با هم متحد باشید و بین خود تفرقه نیندازید و با متحد بودن خود مشتی محکم بر دهان گروهک های آمریکا بزنید. این منافقان به خیال خود که اگر سران ما را بکشند می توانند انقلاب را به شکست برسانند، باید این منافقین بدانند که تا وقتی که این ملت در صحنه است و جوانانی از جان گذشته دارد، اگر تمام جهان هم به جنگ ایران بیایند این ملت می تواند آنها را شکست بدهد.

از شما پدران و مادران می خواهم که اگر فرزندان شما خواستند در جنگ علیه دشمنان اسلام و انقلاب بسیج شوند هرگز از رفتن آنها به جبهه ممانعت نکنید که در روز قیامت مسئول هستید. فکر می کنید که اگر فرزندان شما در جبهه کشته شوند مرده اند؟ نه این کشته شدن مردن نیست بلکه زندگی ابدی است. اگر کسی ساخته نشود هرگز شهید نمی شود. ما جوانان همیشه آرزوی شهادت در راه خدا می کنیم و هر مسلمان باید شهادت در راه خدا آرزوی او باشد.

شما از مردن نهراسید که همه رفتنی هستیم «انا لله و انا الیه راجعون» ما از خداییم و بازگشت ما به سوی خداست، پس چه خوب که در راه خدا کشته شویم.خانواده عزیزم، برای من نامه ای آمده بود. برداشتم خواندم و می خواستم نامه بدهم ولی دیدم که دیگر فایده ندارد. ما دیگر رفتنی هستیم. دو روز به عید مانده و ممکن است امشب حمله باشد. حمله ای سخت که باید ما دست کم ۳۰ تا ۳۵ کیلومتر در یک شب راه برویم از میان دشمن! از سه طرف ما دشمن اما از راهی به پشت دشمن می رویم و آنهایی که فرار می کنند می کشیم.

ممکن [است] که خدا به من منت بگذارد و شهید بشوم و این روز، روز آخر ما باشد. من در این صفحه می گویم ممکن است صفحه ی آخر زندگی من باشد، البته توی این دنیا ولی می دانم که اگر شهید بشوم زندگی از نو شروع می شود، زندگی جاوید.

والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته

خدایا خدایا تا انقلاب مهدی(عج) خمینی را نگه دار

منتظری نستوه برای نصر اسلام محافظت بفرما

رزمندگان ما را پیروزشان بفرما

ما در راه اسلام این هدف مقدس، از شهادت نور چشمانمان هراسی نداریم. (امام خمینی)

انتهای پیام/ت

ارسال نظرات