حسینیه بسیج/سالروز شهادت حضرت امام موسی کاظم(ع)

نگاهی به صفات اخلاقی حضرت امام موسی کاظم علیه السلام

کی از دوستان امام کاظم «علیه السلام» نزد ایشان رفت تا امام برایش دعایی کند. او گفت: ای فرزند رسول خدا! مرا نیز در دعای خود فراموش نکنید امام پاسخش فرمود: تو از کجا می دانی که من تو را در دعاهای خود فراموش می کنم و برایت دعا نمی کنم؟
کد خبر: ۸۶۶۸۹۴۷
|
۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۵ - ۰۹:۵۶

 به گزارش سرویس بسیج رسانه خبرگزاری بسیج، در آستانه سالروز شهادت حضرت امام موسی کاظم علیه السلام بخش هایی از زندگی و کرامات این امام همام را برای برای دوستداران و عارادتمندان به ساحت قدسی آن حضرت قرار داده ایم.

گاه آدمی پاسخ یک بدی را با مهربانی می دهد و این پاسخ مهرورزانه او سبب تغییر رویه طرف مقابل می شود. امام کاظم «علیه السلام» را به دلیل این ویژگی به چنین لقبی خوانده اند. در مدینه مردی بود که هرگاه امام را می دید زبان به دشنام می گشود. روزی امام به همراه یاران خویش از کنار مزرعه او می گذشتند که او مثل همیشه، ناسزاگویی را آغاز کرد. یاران امام بر آشفتند و از امام خواستند تا آن مرد بد زبان را مورد تعرض قرار دهند. امام به شدّت با این کار مخالفت کرد و آنان را از انجام چنین کاری بازداشت. روز دیگری امام به سراغ مرد رفت تا او را در مزرعه اش ملاقات کند، ولی مرد عرب از کار زشت خود دست بر نداشت و به محض دیدن امام، ناسزا گفت.

امام نزدیک او رفت و از مرکب خود پیاده شد. به مرد سلام کرد. مرد بر شدت دشنام های خود افزود. امام با خوش رویی به او فرمود: هزینه کشت این مزرعه چه قدر شده است؟ مرد پاسخ داد: یکصد دینار، امام پرسید: امید داری چه اندازه از آن سود ببری و برداشت کنی؟ مرد با گستاخی و طعنه پاسخ داد: من علم غیب ندارم که چه مقدار قرار است عایدم شود. امام فرمود: من نگفتم چه سودی به تو خواهد رسید بلکه پرسیدم تو امید داری چه مقدار سود عایدت شود؟

او که از پرسش های امام گیج شده بود پاسخ داد: فکر می کنم دویست دینار محصول از این مزرعه برداشت کنم. در این هنگام، امام کیسه ای به مبلغ سیصد دینار طلا بیرون آورد به مرد داد و فرمود: این را بگیر و کشت و زرعت نیز برای خودت باشد. امید دارم پروردگار آنچه را امید داری از کشت و کارت سود ببری، عاید تو سازد. مرد سرافکنده و بهت زده، کیسه سکه های زر را از امام گرفت و پیشانی امام را بوسید و از رفتار زشت خود، پوزش خواست.

پیشوای مهرورزی

امام همواره دوستی و مهربانی را به دیگران سفارش می نمود و آن را مایه فزونی و برکت می دانست. یعقوب و دوستش شعیب نزد امام کاظم «علیه السلام» آمدند تا هم خستگی سفر حج را از تن بیرون کنند و هم با امام دیداری تازه نمایند. وارد خانه امام شدند. پس از سلام و احوالپرسی، امام رو به یعقوب کرد و فرمود: ای یعقوب! تو دیروز به مدینه آمدی و با برادر خود در فلان محل دیدار کردی، ولی با هم درگیر شدید و به همدیگر دشنام دادید. شما هرگز نباید مرتکب چنین عمل زشتی بشوید. ناسزا گفتن به دیگران از شیوه من و پدران من نیست و از شیعیان ما به دور است که به یکدیگر ناسزا بگویند. ای یعقوب! به سبب این کارت مرگ بین شما فاصله می اندازد. برادرت اسحاق در حین سفر پیش از آن که به شهر و خانه و کاشانه خود برسد از دنیا خواهد رفت و تو نیز از این رفتارت پشیمان خواهی شد. خداوند عمر شما را کوتاه خواهد کرد.

یعقوب که دست و پای خود را گم کرده بود، پرسید: فدایت شوم! اجل من کی خواهد رسید؟ امام فرمود: اجل تو نیز رسیده بود، ولی به خاطر این که تو در فلان منزلگاه به همراهت خدمت کردی و با هدیه ای او را خوشحال کردی خدا بیست سال بر عمر تو افزود. شعیب که متحیرانه به گفت و گوی او و امام گوش می داد پس از مدتی یعقوب را در مکه دید و حال برادرش را پرسید. او پاسخ داد همان طور که امام فرموده بود برادرم پیش از رسیدن به خانه اش از دنیا رفت و در همین راه به خاک سپرده شد و هرگز خانواده خود را ندید.

میراث دار انبی

پیشوایان معصوم دین، میراث دار پیامبرند که نسبت به امت خود مهربان ترین بود. روزی ابو حنیفه برای پرسشی به خدمت امام صادق «علیه السلام» رسید. گفتند: امام خوابیده است. او نیز منتظر نشست تا امام بیدار شود. همان جا نشسته بود که پسرکی پنج یا شش ساله را دید. پرسید: این پسر بچه کیست؟ گفتند: او موسی بن جعفر «علیه السلام» فرزند امام صادق «علیه السلام» است. پیش خود گفت: بد نیست پرسشم را با او مطرح کنم تا ببینم پاسخ او چیست. پرسید: ای فرزند رسول خدا! نظر شما درباره گناهان بندگان خدا چیست؟ بنده آن را انجام می دهد یا خدا به انجام آن رضایت می دهد؟ امام کاظم «علیه السلام» با متانت، چهارزانو روبه روی او نشست و فرمود: از سه حال خارج نیست، یا خدا آن را انجام می دهد، یا بنده و یا هردو. اگر خدا انجام می دهد پس چرا بنده را کیفر می کند که گناهی مرتکب نشده و این از خدای عادل و حکیم پذیرفته نیست. اگر خدا و بنده هر دو انجام بدهند، چرا شریک قوی، شریک ضعیف خود (بنده) را مجازات می کند، در حالی که خودش به او کمک کرده است. ابو حنیفه صحبت امام «علیه السلام» را قطع کرد و گفت: این دو صورت محال است. امام فرمود: بلی، پس فقط یک صورت باقی می ماند که بنده خود به تنهایی گناه را انجام دهد و خود نیز مسئولیت آن را بر عهده دارد.

بخوان و بالا برو!

امام کاظم «علیه السلام» توجه فراوانی به پاسخ گویی دقیق به مسائل اطرافیان داشت و با نهایت دقت و حوصله پرسش هایشان را پاسخ می گفت. مردی برای مطرح کردن چند پرسش نزد امام کاظم «علیه السلام» آمده بود. بعد از این که پاسخ پرسش هایش را شنید، امام با مهربانی از او پرسید: آیا دوست داری که در دنیا عمر طولانی داشته باشی؟ مرد پاسخ داد: آری، امام فرمود: برای چه دوست داری بیشتر در دنیا بمانی؟ پاسخ داد: برای تلاوت کردن سوره توحید. امام اندکی ساکت ماند و پس از ساعتی به او فرمود: هر یک از دوستان ما بمیرد درحالی که تلاوت قرآن را خوب نمی داند، در عالم قبر (برزخ) به او خواهند آموخت تا درجه او به خاطر قرآن ارتقا یابد؛ زیرا بهشت به اندازه آیات قرآن است و به او گفته می شود: بخوان و بالا برو. او نیز قرآن می خوانَد و بالا می رود.

مهربانی با غیر مسلمانان

بریهه دانشمندی مسیحی بود که مسیحیان به سبب وجود او، بر خود می بالیدند. وی چندی بود که او نسبت به عقاید خود دچار تردید شده بود و در جست و جوی رسیدن به حقیقت، از هیچ تلاشی فروگذار نمی کرد. روزی از روی اتفاق، شیعیان او را به یکی از شاگردان امام صادق «علیه السلام» به نام هشام بن حکم که استادی چیره دست در مباحث اعتقادی بود معرفی کردند. هشام در کوفه مغازه داشت. ابتدا بریهه پرسش های خود را درباره حقانیت اسلام مطرح کرد و هشام با حوصله و صبر، آنچه در توان داشت برای او بیان کرد. او از هشام پرسید: آیا تو با این همه دانایی و برازندگی استادی هم داری؟ هشام پاسخ داد: البته که دارم! بریهه پرسید: او کیست و کجا زندگی می کند؟ شغلش چیست؟ هشام دست او را گرفت و کنار خودش نشاند و ویژگی های اخلاقی و منحصر به فرد امام صادق «علیه السلام» و فرزند او را که در مدینه می زیستند را برای او گفت. او به مدینه رفت. پیش از دیدار امام، فرزند ایشان امام کاظم «علیه السلام» را دید. امام استقبال گرمی از او کرد و با مهربانی به او فرمود: تا چه اندازه با کتاب دینت (انجیل) آشنایی داری؟ پاسخ داد: از آن آگاهم. امام فرمود: چقدر اطمینان داری که معانی آن را درست فهمیده ای؟ گفت: بسیار مطمئنم که معنای آن را درست درک کرده ام. امام برخی کلمات انجیل را از حفظ برای بریهه خواند. شدت اشتیاق بریهه به صحبت با امام زمان و مکان و خستگی سفر را از یادش برده بود. او آن قدر شیفته کلام و مهرورزی امام شد که از اعتقادات باطل خود دست برداشت و به اسلام گرایید. هنوز به دیدار امام صادق «علیه السلام» شرفیاب نشده بود که به وسیله فرزند او مسلمان شد.

مهربانی با بستگان

مهربانی با نزدیکان ویژگی بارز یک مؤمن است. علی بن جعفر برادر امام کاظم «علیه السلام» و برادر زاده امام کاظم «علیه السلام» محمد بن اسماعیل به دیدن امام کاظم «علیه السلام» رفتند. اندکی از مغرب گذشته بود. در زدند. امام در را گشود و با برادر خود سلام و احوالپرسی کرد. محمد نزدیک آمد و دست امام را بوسید و گفت: فدایت شوم، مرا پندی دهید. امام فرمود: به تو سفارش می کنم در مورد ریختن خون من از خدا بترسی. محمد تعجب کرد. امام تا سه بار جمله خود را تکرار کرد. محمد به کناری رفت و امام به علی بن جعفر فرمود: تو همین جا بمان. سپس به داخل خانه رفت و کیسه ای صد دیناری به او داد و فرمود: این را به محمد بده و بگو آن را در سفر همراه داشته باشد. علی کیسه را ستاند و بیرون آمد. ولی امام دوباره پیش از بیرون رفتن او را صدا زد و صد دینار دیگر به او داد و فرمود: این کیسه را هم به او بده. به امام گفت: قربانت شوم! اگر به آنچه به او فرمودی از او می ترسی پس چرا او را در این سفر یاری می کنید؟

امام که می دانست محمد بن اسماعیل نزد هارون الرشید خواهد رفت و سخن چینی خواهد کرد، گفت: اگر من از قطع پیوندم با او دوری کنم اما او حق خویشی را ادا نکند و از من ببرد، خدا عمرش را کوتاه خواهد کرد، سپس کیسه بزرگی که سه هزار درهم در آن بود آورد و فرمود: این کیسه را هم به او بده. علی خداحافظی کرد. در راه بازگشت کیسه صد دیناری را به او داد و گفت که آن را امام داده است. او بسیار خوشحال شد و امام را دعا کرد. کیسه دوم و سوم را هم به او داد و شادمانی او بیشتر گردید و امام را فراوان دعا نمود. او با علی بن جعفر خداحافظی کرد و به بغداد رفت. پس از مدتی درنگ در بغداد سرانجام فریب خورد و نزد هارون الرشید بدگویی امام را کرد و حتی هارون الرشید را امیر المؤمنین نامید. هارون الرشید از خوش خدمتی محمد بن اسماعیل خرسند شد و صد هزار درهم برای او فرستاد. ولی پروردگار او را به بیماری سختی دچار کرد و در نتیجه آن بیماری او را هلاک گردانید و نتوانست از هدیه هارون الرشید بهره مند شود.

پیش بینی اعجازآمیز

پیشوایان شیعه نسبت به پیروان خود بسیار دلسوز بودند و همواره آنان را از گزند خطرها حفظ می کردند. روزی هارون الرشید، به علی بن یقطین خلعت زربافتی هدیه داد. او روز بعد، آن خلعت را به همراه مقداری پول که خمس اموالش بود نزد مولای خود امام کاظم «علیه السلام» فرستاد. امام پول را پذیرفت، ولی دستور داد خلعت زربافت را به او بازگردانند و نامه ای برایش نوشت و در آن تأکید کرد که خلعت را نزد خود نگه دارد و آن را به کسی ندهد؛ زیرا به زودی سخت به آن نیازمند می شود. او علت باز پس گرداندن خلعت را نفهمید. چند روزی گذشت و علی بن یقطین بر یکی از زیردستان خود خشم گرفت و او را از کار برکنار کرد. آن فرد نیز کینه او را به دل گرفت و چون از رابطه او با امام کاظم «علیه السلام» و دوستداری او نسبت به ایشان با اطلاع بود، نزد هارون الرشید رفت و نزد او از علی بن یقطین بدگویی کرد. وی به هارون الرشید گفت: علی بن یقطین، موسی بن جعفر «علیه السلام» را پیشوای خود می داند و هر سال خمس اموال خود را به ایشان می دهد؛ حتی خلعتی را که شما به او داده بودید، برای موسی بن جعفر «علیه السلام» فرستاده است.

هارون الرشید بسیار خشمگین شد و گفت: اگر آنچه گفتی درست باشد، علی بن یقطین را خواهم کشت. همان لحظه دستور داد علی را به دربار بیاورند. به محض ورود علی بن یقطین هارون الرشید سر او فریاد کشید: خلعتی را که به تو دادم چه کار کردی؟ علی بن یقطین که هنوز از ماجرا بی اطلاع بود گفت: آن نزد خودم هست. هارون که باور نمی کرد، گفت: اکنون باید آن را نزد من بیاوری. علی بن یقطین با چند تن از غلامان هارون الرشید به خانه رفت و آن را باز پس آورد. هارون الرشید خنده ای کرد و گفت: خلعت را سر جایش بگذار! من هرگز حرف سخن چینان را درباره تو نخواهم پذیرفت. علی بن یقطین تازه متوجه شد که امام خلعت را برای چه باز گردانیده است. آن گاه مرد سخن چین را فرا خواند و دستور داد در حضور علی بن یقطین او را هزار تازیانه بزنند. او پانصد تازیانه بیشتر نخورده بود که زیر ضربات سهمگین آن جان داد، و هارون الرشید از علی بن یقطین معذرت خواست و او را با هدایایی به منزل فرستاد.

پندی سترگ

اسلام کسانی را که برای رفع مشکلات دیگران تلاش می کنند پاس داشته و آنان را ستوده است. محمد بن ابی عمیر از پارسایان روزگار و از شاگردان برجسته امام کاظم «علیه السلام» و پیشه اش پارچه فروشی بود. روزی به یکی از برادران مؤمن خویش ده هزار درهم قرض داد، ولی آن مؤمن رفته رفته فقیر و ورشکسته شد. وقتی که هنگام پس دادن قرضش به محمد فرا رسید، خانه خود را فروخت و ده هزار درهم تهیه کرد و آن را به خانه محمد برد. در زد، ابن ابی عمیر بیرون آمد و وی سکه ها را به او داد. ابن ابی عمیر از او پرسید: این سکه ها را از کجا آورده ای؟ آیا ارثی به تو رسیده است؟ پاسخ داد: خیر! گفت: آیا کسی آن را به تو بخشیده است؟ پاسخ داد: نه! بلکه خانه ام را فروخته ام تا قرض خویش را ادا کنم. محمد گفت: از مولای خویش شنیده ام که بر فرد لازم نیست که به خاطر بدهکاری خانه اش را بفروشد. این پول را بگیر که من نیازی به آن ندارم. به خدا سوگند اگر چه اکنون نیازمند یک درهم هستم، ولی این پول را از تو هرگز نمی گیرم. گفته امام سبب شد تا او که از وضعیت مالی برادر مؤمن خویش آگاه بود، اجازه ندهد وی برای رفع مشکل خود خانواده اش را بی سرپناه سازد و باز گرداندن سکه ها مشکل او را حل کرد.

ارزش شاد کردن مؤمن

کمک به مظلوم تا بدان جا نزد خداوند ارزش دارد که حتی اگر فرد به انگیزه خدمت به مؤمن، با دستگاه ظلم ارتباط داشته باشد ولی به مؤمنی کمک کند، سزاست.

زیاد بن ابی سلمة از دوستداران امام کاظم «علیه السلام» بود، ولی با دستگاه هارون الرشید نیز ارتباط داشت. روزی امام او را دید و از او پرسید: شنیده ام تو برای هارون الرشید کار می کنی و با آنان همکاری داری؟! گفت: بله سرورم! امام پرسید: چرا؟ عرض کرد: مولای من! من تهیدستی آبرومندم. مجبورم برای تأمین نیازهای خانواده ام کار کنم. امام با چهره ای عبوس گفت: اما اگر من از بلندی بیفتم و قطعه قطعه شوم، برایم بهتر است که عهده دار کاری از کارهای ظالمان شوم یا گامی بر روی فرش های آنان گذارم، مگردر یک صورت. می دانی آن در چه صورتی است؟ گفت: نه فدایت شوم! امام گفت: من هرگز با آنان همکاری نمی کنم مگر آن که یا غمی را از دل مؤمنی با رفع مشکلش بردارم یا با پرداختن قرض او، ناراحتی را از چهره اش بزدایم. ای زیاد! بدان پروردگار کمترین کاری که با یاوران ظالمان انجام می دهد این است که آنان را در تابوتی از آتش قرار می دهد تا روز حساب باز رسد. ای زیاد! هرگاه عهده دار شغلی از شغل های این ظالمان شدی، به برادرانت نیکی کن تا کفاره این کارت باشد. وقتی قدرتی به دست آوردی بدان خدای تو نیز در روز قیامت قدرت دارد و بدان که نیکی های تو می گذرد و ممکن است دیگران آن را فراموش کند، ولی در نزد خدا و برای روز قیامت تو باقی خواهد ماند.

خشنودی خدا و اهل بیت «علیهم السلام»

چه بسیار کارهایی که انسان می پندارد نادرست است اما راهنمایی یک رهبر فرزانه سبب تغییر نگرش او می شود. علی بن یقطین بارها نزد مولای خود امام کاظم «علیه السلام» آمده بود تا همکاری خود را با دستگاه حکومتی قطع کند، ولی امام به او اجازه نمی داد؛ زیرا می دانست که او از دوستداران راستین اهل بیت پیامبر اکرم «صلی الله علیه و آله» است. بار دیگر خدمت امام خویش آمد و اجازه خواست که دیگر به دربار هارون الرشید نرود و استعفا بدهد. امام با مهربانی به او فرمود: این کار را مکن! ما به تو علاقه داریم. اشتغال تو در دربار خلیفه وسیله راحتی برادران دینی توست. امید است که خداوند ناراحتی ها را به وسیله تو برطرف کند و آتش دشمنی و توطئه آنان را خاموش سازد. او که نمی خواست سخن امام را قطع کند، سراپا گوش شده بود. امام به او فرمود: بدان که کفاره خدمت در دربار ظالمان، گرفتن حق محرومان است. تو چیزی را برای من ضمانت کن، من در مقابل سه چیز را ضمانت می کنم. تو قول بده که هر وقت یکی از مؤمنان به تو مراجعه کرد، هر حاجتی داشت برآورده کنی و حق او را بستانی و با احترام با وی برخورد کنی من نیز ضمانت می کنم که هیچ وقت زندانی نشوی، هرگز با شمشیر دشمن کشته نشوی و هیچ وقت به فقر و تنگدستی گرفتار نیایی. بدان هر کس حق مظلومی را بگیرد و دل او را شاد کند اول خدا، دوم پیامبر خدا «صلی الله علیه و آله» و سوم همه ما امامان را خشنود کرده است.

دعا برای شیعیان

دعا برای رفع مشکلات دوستان نشانه دوستی و محبت راستین بین آنان است. نوشته اند یکی از دوستان امام کاظم «علیه السلام» نزد ایشان رفت تا امام برایش دعایی کند. او گفت: ای فرزند رسول خدا! مرا نیز در دعای خود فراموش نکنید و برای برطرف شدن مشکلاتم دعا کنید. امام پاسخش فرمود: تو از کجا می دانی که من تو را در دعاهای خود فراموش می کنم و برایت دعا نمی کنم؟ حسن بن جهم با خود گفت: آن بزرگوار امام شیعیان است و دوستان و شیعیان خود را فراموش نمی کند. پس مرا هم که از شیعیان اویم، فراموش نمی کند.

سپس گفت: نه شما مرا فراموش نمی کنید. امام فرمود: چگونه فهمیدی که فراموشت نمی کنم؟ گفت: چون من از شیعیان و دوستداران شما هستم و می دانم که شما برای دوستان خود دعا می کنید. امام پرسید: آیا غیر از این مطلب چیز دیگری را هم می دانی که به خاطر آن دعایت کنم و فراموشت نسازم؟ گفت: خیر چیز دیگری نمی دانم. امام فرمود: هرگاه خواستی بدانی که تو در نزد من چگونه ای، ببین من در نظر تو چگونه هستم و چقدر با هم دوستی داریم تا به وسیله آن، بیشتر به یاد هم باشیم

شهادت:

کی از ابعاد درس آموز زندگی امام موسی بن جعفر علیه السلام ، مبارزات آن حضرت با فساد و انحراف در جامعه ی اسلامی است. ما در این نوشتار تلاش خواهیم کرد شیوه مبارزه ی آن حضر ت را با بعضی از مفاسد زمان خود، به اختصار بیان کنیم.

آن گاه به مناسبت شهادت امام موسی بن جعفر علیه السلام در بخش پایانی مقاله بحثی مختصر در باب شهادت آن انسان برگزیده ی الهی خواهیم داشت.

فساد مالی و حکومت فقر

در اخبار، گزارش های عجیبی از ثروت های بادآورده و تراکم ثروت در دست معدود افراد مرتبط با دربار می خوانیم. می گویند: «محمد بن ابراهیم(1) در حالی که سبدی از جواهر به همراه داشت، نزد فضل بن یحیی آمد و گفت: و دارایی من کمتر از نیازم است و یک میلیون درهم مقروضم و شرم دارم کسی از این مطلب آگاه شود، از تو می خواهم که از بازرگانی این مبلغ را قرض کنی و این سبد جواهر را به گرو به او بدهی، فضل سبد را گرفت و یک میلیون درهم به او داد. روز بعد هم به او گفت: من با خود فکر کردم که این مبلغ برای تو کافی نیست، لذا نزد هارون رفتم و یک میلیون درهم از او گرفتم. یک میلیون هم از پدرم گرفتم، به این ترتیب یک اشراف زاده در عرض چند ساعت به سه میلیون درهم دست می یابد(2)

و شکاف طبقاتی را موجب می شود.

امام کاظم علیه السلام در مقابل از شیوه های زیر برای رفع نیاز مادی و فقر مردم استفاده می کرد.

1 ـ استفاده از کرامت

به نقل از اصول کافی: «روزی امام کاظم علیه السلام از مِنی عبور می کرد که بانویی را گریان دید که چند کودک نیز در کنارش گریه می کردند. امام نزد او رفت و علتش را پرسید، او گفت: من چند کودک یتیم دارم و یک گاو هم داشتم که زندگی مان با شیر آن تأمین می شد و اکنون آن گاو مرده است، امام کاظم علیه السلام فرمود: آیا می خواهی آن گاو را زنده کنم؟، آن بانو گفت: آری، ای بنده ی خدا!، امام به کناری رفت و دو رکعت نماز خواند. سپس دست به دعا برداشت و پس از دعا کنار جسد گاو آمد. فریاد کشید یا چوبی به آن زد (یا با پای خود به آن زد) بی درنگ گاو برخاست.

وقتی که آن بانو گاو را زنده دید، صیحه زد و فریاد کشید که سوگند به خدای کعبه این مرد عیسی بن مریم است. مردم اجتماع کرده و این رویداد عجیب را با دقت نظاره می کردند(3)

2 ـ نوشتن توصیه نامه به کارگزاران

علامه مجلسی نقل کرده است که: «مردی از اهل ری گفت: یکی از حساب رسان یحیی بن خالد استاندار ما شد، شایع بود که شیعه است. من از قبل مقداری خراج بدهکار بودم که اگر او خراج از من می گرفت، من فقیر و بی چیز می شدم. چاره آن دیدم که به حجّ رفته، مشکل خود را با امام موسی ابن جعفر علیه السلام در میان گذارم. لذا به حج رفتم و حضرت را زیارت کردم. ایشان نامه ای به این مضمون به والی نوشت:

بسم الله الرحمن الرحیم اعلم ان الله تحت عرشه ظلاّ لایسکنه الا من اسدی الی اخیه معروفا او نفّس عنه کُربة او ادخل علی قلبه سرورا و هذا اخوک والسلام؛ بدان که برای خدا در زیر عرشش سایه ی رحمتی است که جای نمی گیرد در آن، مگر کسی که نیکویی و احسان کند به برادر خود یا آسایش دهد او را از غمی یا داخل کند بر او سروری و این برادر توست، والسلام.،

وقتی از حج برگشتم، نزد والی رفتم و اجازه خواستم و گفتم: بگویید، مردی از جانب امام صابر برای شما پیامی آورده است.، والی وقتی خبر را شنید، پابرهنه آمد و در را باز کرد. مرا بوسید و در برگرفت. بارها بین دو چشمم را بوسید ... من کاغذ را به او دادم. او آن نامه شریف را بوسید و چون بر محتوایش مطلع شد، هرچه از درهم و دینار و لباس داشت با من به طور تساوی قسمت کرد و آنچه را نتوانست بدهد، قیمتش را داد. هرچه به من می داد، می گفت: ای برادر! خوشحالت کردم؛ آنگاه دفتر دیوان را آورد و نام مرا از فهرست بدهکاران حذف کرد(4)

فساد فکری و اعتقادی

انحرافات فکری که در میان مردم رواج داشت، از ریزترین موضوعات شرعی تا انحراف در اصل ولایت و رهبری را شامل می شد. امام در مقابل هر یک شیوه ای خاص و مناسب را برای مبارزه برمی گزید.

تبلیغ صحیح، بهترین ابزاری بود که امام علیه السلام برای اصلاحات فرهنگی و اعتقادی از آن سود می برد.

آن حضرت علاوه بر بیان معارف دینی از شیوه ها و ابزارهای مؤثری در تبلیغ و هدایت انسان ها استفاده می کردند که ذیلاً مواردی مانند: حسن خلق، سعه ی صدر، کظم غیض، زمینه سازی برای قبول حق، دعوت عملی و بیدارسازی وجدان ها مورد بحث و بررسی قرار می گیرند. اکنون با نگاهی گذرا به این مباحث توشه ای از شیوه ی آن بزرگوار برای زندگی اخلاقی خویش برمی گیریم.

1 ـ حسن خلق:

«مردی از نواده های عمر بن خطاب، در مدینه با امام کاظم علیه السلام دشمنی می کرد و هر وقت به او می رسید، با کمال گستاخی به حضرت علی علیه السلام و خاندان رسالت علیهم السلام ناسزا می گفت و بد زبانی می کرد. روزی بعضی از یاران به آن حضرت عرض کردند:به ما اجازه بده تا این مرد تبهکار و بد زبان را بکشیم؛ امام کاظم علیه السلام فرمود:نه هرگز چنین اجازه ای نمی دهم مبادا دست به این کار بزنید، این فکر را از سرتان بیرون کنید، از آن ها پرسید: آن مرد اکنون کجاست؟، گفتند: در مزرعه ای در اطراف مدینه به کشاورزی اشتغال دارد.، امام کاظم علیه السلام سوار بر الاغ خود شد و به همان مزرعه رفت و در همان حال، وارد کشت و زرع آن مرد شد. وی فریاد برکشید، مزرعه ی ما را پامال نکن! حضرت همچنان سواره پیش رفت. تا به آن مرد رسید و خسته نباشید گفت و با روی شاد با او ملاقات کرد و احوالش را جویا شد و فرمود: چه مَبلغ خرج این کشت و زرع کرده ای؟، او گفت: صد دینار.،

امام کاظم علیه السلام فرمود: چقدر امید داری که از آن به دست آوری؟، او گفت: علم غیب ندارم.، حضرت فرمود: من می گویم چقدر امید داری نصیب تو شود.، گفت: امید دارم دویست دینار به من برسد.،

امام کاظم علیه السلام کیسه ای در آورد که محتوی 300 دینار بود و فرمود: این را بگیر و کشت و زرع تو نیز به همین حال برای تو باشد و خدا آنچه را امید داری، به تو برساند.، آن مرد چنان تحت تأثیر قرار گرفت که عاجزانه عذرخواهی کرد. امام لبخند بر لب برگشت و مدّتی بعد که امام به مسجد آمد، آن مرد هم که در مسجد بود، با کمال خوشرویی به امام نگاه کرد و گفت: الله اعلم حیث یجعل رسالته؛ خدا آگاهتر است که رسالتش را در کجا قرار دهد.،

دوستان حضرت وقتی چنین دیدند، شگفت زده علّت را پرسیدند: او گفت:

همین است که اکنون گفتم، آن گاه برای امام دعا کرد و سؤالاتی از امام علیه السلام پرسید و پاسخش را شنید.

امام علیه السلام برخاست تا به خانه برود، در راه به دوستان که از این دگرگونی در شگفت بودند، فرمود: کدام یک بهتر بود، آنچه شما می خواستید یا من انجام دادم ...،(5)

2 ـ زمینه سازی برای قبول حق.

برای رفع شبهات فکری و اعتقادی، حضرت ابتدا، در افراد مورد نظر آمادگی پذیرش را ایجاد می کرد، آن گاه به راه حق هدایت می نمود.

نمونه ای را با هم می خوانیم. «مردی در مدینه اهل عبادت و پایبند به دین بود. گاه به زمامدار وقت به عنوان نهی از منکر با درشتی سخن می گفت.

او که حسن بن عبدالله نام داشت با وجود صفات خوب، امام علی علیه السلام را خلیفه چهارم می دانست.

روزی حضرت در مسجد او را به سوی خود خواند و گفت: من شیوه ی عبادت و زهد و نهی از منکر و ... تو را دوست دارم ولی تو معرفت و شناخت نداری. برو، شناخت کسب کن. او از معرفت پرسید. امام فرمود: برو و مسائل را به طور عمیق بفهم و احادیث را بیاموز.، پرسید از که؟ فرمود: از فقهای مدینه.، او رفت و احادیث را از فقهای مدینه آموخت و به حضور امام کاظم علیه السلام آمد و آن ها را خواند.

امام فرمود: تمام این ها بی اساس بود. معرفت بیاموز.،

حسن بن عبدالله که بر مبنای عقیده ی خود احادیث را آموخته بود، پیوسته در انتظار بود، تشنگی لازم را به دست آورده بود تا احادیث را از خود حضرت بیاموزد. لذا روزی که حضرت را در راه مزرعه اش دید، گفت: من نزد خدا از شما گله دارم. خودت به من معرفت بیاموز و هدایت کن.،

امام وقتی این آمادگی را یافت، ماجرای حوادث بعد از رحلت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و حقانیت علی علیه السلام را توضیح داد. به این ترتیب او به حقانیت علی علیه السلام ایمان آورد. سپس پرسید: امام بعد از علی علیه السلام اکنون کیست؟

امام کاظم علیه السلام پرسید: اگر بگویم می پذیری؟، او گفت: آری،، امام فرمود:

اکنون آن امام، من هستم... .،»(

3 ـ دعوت عملی

اعمال حضرت خود بهترین دعوت برای مردم به شمار می رفت و آنان را از درون منقلب می کرد.

ابن شهرآشوب از کتاب انوار روایت می کند که: «ایامی که حضرت امام موسی کاظم علیه السلام در حبس هارون بود، آن لعین کنیزی را در نهایت زیبایی و باکره به زندان فرستاد. شاید که حضرت به او تمایل نشان دهد و قدر او در نظر مردم کم شود و برای تضییع شخصیت وی بهانه ای به دست آورد. وقتی کنیز را به زندان حضرت آوردند، فرمود: من به این ها احتیاجی ندارم. این ها در نظر شما ارزشمند است. در نزد من ارزش ندارد.، چون این خبر را برای آن لعین آوردند، خشمگین شد و گفت: بگویید که ما او را به رضای تو حبس نکرده ایم، جاریه را نزد او بگذارید.، وقتی جاریه را نزد آن جناب گذاشتند، آن لعین از مجلس خود برخاست. خادمی را فرستاد که خبر آن کنیز را بیاورد. خادم برگشت و گفت: جاریه در سجده است و می گوید: قدوس سبحانک.، هارون گفت: موسی بن جعفر او را جادو کرده است، وقتی جاریه را آوردند. اعضای او می لرزید و به سوی آسمان نظر می کرد.

هارون گفت: تو را چه شده؟؛ پاسخ داد: حالت غریبی مرا روی داد. وقتی نزد آن جناب رفتم، پیوسته مشغول نماز بود و متوجّه من نبود. از نماز که فارغ می شد، مشغول ذکر خدا می شد. به نزدیک او رفتم و گفتم: چرا درخواست خدمتی نمی کنید؟، فرمود: به تو احتیاجی ندارم؛ گفتم: مرا به سوی تو فرستاده اند که خدمت کنم.، گفت: این جماعت چکاره اند و به جانبی اشاره کرد. چون من نظر کردم باغ ها و بستان ها دیدم که انتهای آن ها به نظر نمی آمد... در آن ها حوریان و غلامانی دیدم که هرگز مثل آن ها در حسن و بها ندیده بودم... چون این حال را دیدم، به سجده افتادم، هارون گفت: ای خبیثه! شاید در سجده به خواب رفته ای و این ها را در خواب دیده ای، گفت: به خدا سوگند که این ها را پیش از سجود دیدم.، از آن پس پیوسته نماز می خواند. از او پرسیدند: چرا این قدر نماز می خوانی؟ گفت: عبد صالح را دیدم که پیوسته نماز می کرد، من پیروی از وی می کنم(7)

4 ـ بیدار ساختن وجدان ها

مؤثرترین شیوه ای که حضرت به کار می برد، بیدار کردن وجدان های خفته بود. به این ترتیب منحرفان، خود از کرده ی خود پشیمان می شدند.

علامه حلی در منهاج الکرامه می نویسد: «روزی آن حضرت از در خانه بُشر در بغداد می گذشت. صدای ساز، آواز غنا، نی و رقص از آن خانه شنید. حضرت کنیزکی را دید که از آن خانه بیرون آمد و در دستش خاکروبه بود. کنیز خاکروبه را بر در خانه ریخت.

حضرت از او پرسید: ای کنیزک! صاحب این خانه، آزاد است یا بنده!، گفت: آزاد است.، فرمود: راست گفتی! اگر بنده بود، از مولای خود می ترسید.،

کنیزک وقتی برگشت، آقایش سر سفره ی شراب بود. پرسید: چرا دیر آمدی؟، کنیزک حکایت را باز گفت. بشر به یک باره از جای برخاست و با پای برهنه بیرون دوید. به آن حضرت رسید و عذرخواست گریه و اظهار شرمندگی کرد و از کارش توبه کرد)

فساد سیاسی و غصب حکومت

امام کاظم علیه السلام برای مبارزه با فساد سیاسی حاکمان جور از راه های زیر فعالیّت خود را انجام داد:

1 ـ اظهار انگیزه اصلی

مادر همه ی فسادها غصب جابرانه ی حکومت صالحان است که در پی آن هر نوع آسیبی به جامعه خواهد رسید.

امام در این جبهه علاوه بر حمایت از نهضت هایی که روی می داد، (البته در مواقع مناسب) خود نیز در صدد بر پایی حکومتی الهی بود و این انگیزه را در احتجاجات خود با خلفای عباسی (مهدی و هارون) اظهار می کرد.

«روزی هارون به امام کاظم علیه السلام گفت: مرزهای فدک را معلوم کنید تا به شما باز گردانم.، امام علیه السلام از جواب دادن خودداری کرد. هارون اصرار ورزید. امام فرمود: من فدک را فقط با حدود واقعی اش می خواهم... . اگر بگویم، مسلما نخواهی داد.، هارون سوگند یاد کرد که برگرداند. آنگاه امام فرمود:

حدّ اول آن «عدن» دوم «سمرقند» سوم «آفریقا» و چهارم «سواحل خزر و ارمنستان» است. ـ این ها حدود حکومتی هارون بود ـ هارون که از شدت خشم به خود می پیچید، گفت: برای ما چیزی نماند!، امام فرمود: من که گفتم نمی دهی.،»(

دارم(

2 ـ مبارزه با فریبکاری

بنی عباس به طور اعم و هارون به طور اخص در صدد یافتن شعارهایی بودند که براساس آن حکومت خود را مشروع نشان دهند. یکی از آن ها انتساب خود به پیامبر صلی الله علیه و آله و سلب انتساب خاندان عترت علیهم السلام به رسول خدا صلی الله علیه و آله بود.

هارون از سویی خود را پسر عم پیامبر صلی الله علیه و آله معرفی می کرد و از سویی فرزند رسول خدا بودن امام کاظم علیه السلام را زیر سؤال می برد.

او یک بار هنگام بحث به حضرت اعتراض کرد که شما خود را فرزند رسول الله صلی الله علیه و آله می دانید، حال آن که شما فرزند دخترش هستید و فرزند دختر رسول خدا صلی الله علیه و آله را نمی توان فرزند او حساب کرد.

حضرت این آیه را تلاوت کرد:

«و من ذریته داود و سلیمان و ایوب و یوسف و موسی و هارون و کذلک نجزی المحسنین و زکریا و یحیی و عیسی...» و سپس فرمود: در این آیه حضرت عیسی علیه السلام در شمار فرزندان نوح پیامبر علیه السلام آمده است با این که برای او پدری نبود و فقط از ناحیه ی مادرش، مریم، به نوح علیه السلام نسبت داشت. ما نیز از طرف مادرمان فرزندان پیامبر صلی الله علیه و آله هستیم.،(

بر تو ای پدر!،

در این هنگام چهره ی هارون از خشم سرخ شده»(12) و امام کاظم علیه السلام بدین گونه او را خلع سلاح کرد.

3 ـ نفوذ در قدرت حاکمه

حضرت برای سامان دادن به فعالیّت های سیاسی و یافتن حامیانی از درون تشکیلات دولتی در صدد برآمد افرادی را در درون نظام حکومتی به کار گمارد.

از این افراد می توان به علی بن یقطین اشاره کرد که با حضور در دستگاه جور، اطلاعات داخلی را به امام علیه السلام می رساند. از حضرت پشتیبانی می کرد و مراقب شیعیان بود.

خورشید در حصار

هرچند امام علیه السلام در دوره ی خلفای قبل از هارون نیز گاه زندانی می شد ولی طولانی ترین و آخرین آن مربوط به دوره ی هارون الرشید بود.

وی به دلیل ترس از موقعیت معنوی امام علیه السلام و هراس از تزلزل قدرت خود همچنین برای محروم کردن نهضت های انقلابی از رهبری فکری دست به این کار زد.

البتّه نقش کارگزاران او، مانند یحیی بن خالد که همواره اطلاعات غلط را از امام علیه السلام و یارانش در اختیار هارون قرار می داد نباید نادیده گرفت. او همچنین در تحریک نزدیکان امام نقش داشت. در این مورد به قطعه ی تاریخی زیر توجه کنید:

«روزی هارون از یحیی و دیگران پرسید: آیا از آل ابی طالب کسی را می شناسید که او را بخواهم و از احوال موسی بن جعفر سؤال کنم. ایشان علی بن اسماعیل بن جعفر (به روایت دیگر محمد بن اسماعیل) را ـ که برادرزاده ی حضرت بود و امام به او همیشه لطف می کرد ـ نشان دادند.(

کجا می روی،گفت: اراده ی بغداد کرده ام.،

امام علیه السلام پرسید: برای چه می روی؟، پاسخ داد: قرض بسیار دارم، امام فرمود: قرض و خرج تو با من، او قبول نکرد و در آخر از حضرت توصیه ای خواست. حضرت فرمود:وصیت می کنم که در خون من شریک نشوی و اولادم را یتیم نکنی، سه مرتبه او وصیت خواست و حضرت همین را گفت. پس سیصد دینار طلا و چهار هزار درهم به او داد.، وقتی رفت. به حاضران فرمود: به خدا قسم او در مورد من بدگویی خواهد کرد.، وقتی به بغداد رسید، یحیی بن خالد او را به خانه اش برد و توطئه ای چید.

وقتی به مجلس هارون وارد شد، سلام کرد و گفت: هرگز ندیده ام که دو خلیفه در عصری باشند. تو در این شهر و موسی بن جعفر در مدینه است و مردم از اطراف عالم خراج به او می دهند و او اموال و اسلحه فراوان جمع کرده است. هارون دستور داد دویست هزار درهم به او دادند. او هنگامی که به خانه اش رفت، دردی در حلقش به وجود آمد و همان شب مرد. پول ها را همان طور که آورده بودند، برگرداندند. از آن سال (179 ه . ق) هارون برای استحکام خلافت اولادش قصد کرد امام را دستگیر و زندانی کند».(

ریخته شود.

هارون فضل بن ربیع را فرستاد. ـ امام در کنار قبر رسول خدا مشغول نماز بود ـ حضرت را در اثنای نماز گرفتند و کشان کشان از مسجد بیرون آوردند. امام علیه السلام متوجّه قبر جدّش شد و گفت: یا رسول الله به تو شکایت می کنم از آنچه از امّت بدکار تو به اهل بیت بزرگوارت می رسد. هارون ناسزای فراوان به امام گفت. امام را قید و بند زدند و دو محمل آماده کردند یکی به سوی بغداد و دیگری را که امام هم در آن بود به سوی بصره فرستاد.

در روز هفتم ذی الحجه حضرت را به عیسی بن جعفر منصور (برادرزاده هارون) تحویل دادند. هارون بارها نامه نوشت که او را بکش ولی او جرأت نکرد و دوستانش هم مانع شدند. نامه ای به هارون نوشت که امام را تحویل گیرد یا آزاد کند. هارون حضرت را به فضل بن ربیع در بغداد تحویل داد. چون او نیز طبق خواست هارون حضرت را به قتل نرساند. او را به فضل بن یحیی برمکی داد. فضل اجازه نمی داد از جایی غذا بیاورند، خودش هر روز غذا تهیه می کرد. روز چهارم غذا را به زهر آلوده کرد.

امام سر به جانب آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! تو می دانی که اگر پیش از این روز چنین طعامی می خوردم، هر آینه اعانت بر هلاک خود کرده بودم. امشب در خوردن این طعام مجبور و معذورم. چون غذا را خورد، اثر زهر در بدن شریفش ظاهر شد. روز بعد پزشکی را آوردند و حضرت به اصرار او موضوع زهر دادن را بیان فرمود. البته به روایتی دیگر سندی بن شاهک حضرت را در 25 رجب 183 ه. ق به شهادت رساند.( و چون نقل دوم مشهورتر است در بخش گزارش شهادت به این نقل خواهیم پرداخت.

طی الارض و خبر از شهادت

امام علیه السلام سه روز قبل از شهادتش از زندان با طی الارض خارج شد و به مدینه رفت و آن گاه که ودایع امامت را به فرزندش امام رضا علیه السلام سپرد، به زندان بازگشت. مسیّب (موکّل حضرت) می گوید.حضرت به من فرمود ای مسیب! من در این شب به مدینه ی جدم رسول خدا صلی الله علیه و آله می روم تا عهد امامت را به پسرم علی بسپارم، همان طور که پدرم به من آن عهد را سپرد.، پرسیدم: مولای من! چطور دستور می دهید، جلوی چشم مأموران قفل در را باز کنم، فرمود: ای مسیب! یقین تو درباره ی خدا و ما ضعیف است... من شنیدم که حضرت دعا خواند و ناگهان از محل نماز خود پنهان شد. من همچنان سرپا ایستاده در این کار حیران بودم که دیدم حضرت به جای خود برگشته و زنجیرها را دوباره به پایش می بندد. من از مشاهده این احوال به سجده افتادم.،

حضرت فرمود: ای مسیب! سربردار. من در روز سوم از دنیا می روم.، من با شنیدن این خبر به گریه افتادم. حضرت فرمود: گریه نکن که علی، پسرم، امام و مولای بعد از من است بر تو.، حضرت روز سوم مرا خواست و فرمود: به سوی خدا رهسپارم. هر وقت از تو آب خواستم و آشامیدم و دیدی که بدنم ورم کرد، رنگ من زرد، سرخ و سبز شد، هارون ستمگر را از مرگ من با خبر کن.

من در نهایت غم و اندوه بودم تا این که حضرت آب خواست و همان حالات به وجود آمد.

حضرت فرمود:ای مسیب! این پلید، سندی بن شاهک، گمان می کند که او عهده دار غسل و دفن من است ولی چنین نیست. هرگز این نخواهد شد زیرا که انبیا و اصیا را جز نبی و وصی غسل نمی دهد.(

مدینه چه خبر؟

«مسافر» خدمتکار خانه ی امام کاظم علیه السلام می گوید: «وقتی امام کاظم علیه السلام را بردند، آن حضرت به فرزندش امام رضا علیه السلام فرمود: «همیشه تا وقتی که زنده ام، در خانه من بخواب تا خبر (وفات من) به تو برسد، ما هر شب، بستر حضرت رضا علیه السلام را در دالان خانه می انداختیم و آن حضرت بعد از شام می آمد و در آن جا می خوابید و صبح به خانه خود می رفت. این روش تا چهار سال ادامه یافت. در این هنگام شبی از شب ها بستر حضرت رضا علیه السلام را طبق معمول انداختند ولی آن حضرت دیر کرد و تا صبح نیامد. اهل خانه نگران و هراسان شدند و ما نیز از نیامدن آن حضرت سخت پریشان شدیم، فردای آن شب دیدیم آن حضرت آمد و به امّ احمد (کنیز برگزیده و محرم راز امام) رو کرد و فرمود: آنچه پدرم به تو سپرده، نزد من بیاور.، ام احمد فریاد کشید؛ سیلی به صورتش زد؛ گریبانش را چاک زد و گفت: به خدا مولایم وفات یافت.، حضرت جلو آمد و گفت: آرام باش؛ سخن خود را آشکار نکن؛ به کسی نگو تا به حاکم مدینه خبر رسد.،

حضرت به خانه خود رفت و شب بعد دیگر به خانه امام کاظم علیه السلام نیامد. پس از چند روز به وسیله ی نامه خبر شهادت امام علیه السلام رسید. ما حساب کردیم. معلوم شد همان شب که حضرت به منزل نیامده امام علیه السلام شهید شده است». [و به این ترتیب معلوم می شود، حضرت هنگام شهادت پدر به بالین او رفته و به طور ناشناسی غسل، کفن، نماز و دفن پدر را انجام داده است.]

گزارش شهادت

در عیون المعجزات می خوانیم: «وقتی سندی بن شاهک خرمای زهرآلود برای آن حضرت فرستاد، خود نیز به زندان آمد. وقتی رسید که امام علیه السلام ده دانه خرما میل کرده بود. گفت: باز میل کنید، فرمود: در آنچه خوردم، مطلب تو به عمل آمد و به زیاده از آن نیازی نیست.» آنان که از انعکاس مظلومیت حضرت نزد مردم وحشت داشتند، چند روز قبل از شهادت بعضی از قضات را حاضر کردند و امام را نزد آن ها بردند و گفتند: «مردم می گویند: موسی بن جعفر در شدّت و سختی است. شما گواه باشید که چنین نیست.، حضرت بی درنگ پاسخ داد: ای مردم! گواه باشید که سه روز است که ایشان زهر به من داده اند و به ظاهر صحیح می نمایم ولی در اندرون من زهر جای کرده است.

در آخر این روز سرخی شدیدی بر من غلبه خواهد کرد و فردا بدنم به شدت زرد می شود. و سرانجام روز سوم رنگم به سفیدی مایل خواهد شد و به رحمت و خشنودی حق واصل خواهم شد، آری! چون روز سوم شد، روح مقدس امام علیه السلام به پیامبران و شهدا ملحق شد و به مصداق «و اما الذین ابیضت وجوههم ففی رحمة الله رو سفید به سوی بهشت پرکشید(19)

امام شد.

(مسیّب) می گوید:چنانچه از امام علیه السلام شنیده بودم، سندی بن شاهک گمان می کرد، امام را او غسل می دهد. والله! دست خبیث او به بدن مطهر امام نرسید، بلکه حضرت رضا علیه السلام بود که متکفل امور بود.، امام رضا علیه السلام وقتی از تکفین پدر فارغ شد، روی به مسیّب آورد و فرمود: ای مسیب! باید که در امامت من شک نکنی؛ دست از دامان متابعت من نکشی؛ به درستی که من پیشوای تو هستم. و حجت خدا بر تو بعد از پدرم هستم؛ آن گاه امام موسی علیه السلام را در مقبره ی قریش [در کاظمین فعلی] که اکنون مرقد مطهر آن حضرت است، دفن کردند

بنال ای دل که زهرا نوحه گر شد

شب زندانی او را سحر شد

بیا در حبس بغداد و نظر کن

که موسی سوی جنّت رهسپر شد

ابن بابویه می گوید: «وقتی سندی بن شاهک جنازه ی امام مظلوم را برداشت تا به مقابر قریش ببرد، چند نفر را اجیر کرد که ندا دهند و با بی ادبی از پیکر پاک آن حضرت یاد کنند.

در این هنگام سلیمان بن جعفر، برادر هارون، ـ که قصری در کنار رودخانه داشت ـ متوجّه شد و از قصرش بیرون آمد و به غلامانش دستور داد افراد سندی بن شاهک را از آن محوطه دور کنند و خود عمامه از سر انداخت؛ گریبانش را چاک زد؛ پای برهنه دنبال جنازه ی امام روانه شد و دستور داد بگویند: هر کس می خواهد نظر کند به پاکیزه ی فرزند پاکیزه، به موسی بن جعفر علیهماالسلام نگاه کند، وقتی این خبر به هارون رسید، در ظاهر نامه ای به او نوشت و گفت: سندی بن شاهک بدون رضایت من آن کارها را کرده است. از تو خشنود شدم که مانعش شدی

ارسال نظرات