داستان کوتاه/حمیدرضا نظری

زني كه در زمان، گُم شده است!

پیرزن همراه با موجي از ترس، محتاطانه به اطرافش چشم دوخته بود؛ انگارمي خواست به شكلي خود را از ديد و نگاه مسافران پنهان كند. ترس و وحشت پيرزن از چه بود؟.
کد خبر: ۸۶۵۰۶۰۰
|
۲۴ اسفند ۱۳۹۴ - ۲۰:۲۶
خبرگزاری بسیج _ حمیدرضا نظری: دريكي از روزهاي پاياني سال و در آستانه بهار دلنشين، دريكي ازايستگاه هاي مترو، به انتظار آمدن قطار بهشت زهرا، لحظه شماري مي كردم.

درگوشه اي از سكو، پيرزني ناتوان و فرتوت، توجه مرا به خود جلب كرد. حركات و نگاه سرگردان او نشان  مي داد كه مكان يا فرد خاصي را جست وجو مي كند. به قصدكمك به پيرزن به او نزديك شدم: " سلام مادر! كجا مي خواي بري؟! "

پيرزن، هراسان چند قدم عقب رفت و با دست، صورتش را پوشاند:

" م... ما... ماموري؟! "

انگارصداي لرزانش، از ته چا بيرون مي آمد. خنده ام گرفت:

" مامور؟!...  نه به خدا! "

- مشهد؛ مي خوام برم پابوس امام رضا!

- به سلامتی انشاءالله!... خب حالا با چی می خوای بری مادر جون؟!

پيرزن، سرش را بلند كرد و من توانستم چهره چروكيده و بغض كرده اش را ببينم: " باقطار؛ تاچنددقیقه دیگه میاد! "

- مشهد؟!  باقطار؟!  ازاین جا؟!

- آره دیگه! می خوام از این جا با قطار، خودم رو برسونم مشهد؛ براي ساعت هشت شب بليت قطار دارم؛ ايناهاش! و با دست هاي سست و ناتوان حاصل از رنج زمانه، ازجيب مانتوي مندرس اش بلیتی قدیمی و پوسيده را بيرون آورد و به پهناي صورت شكسته اش خنديد: "ببين؛ اینم بليت قطار درجه يك مشهد!"

چه چيزي بايد به او مي گفتم. آيا او نمي داند كه مترو، يك وسيله نقليه عمومي درون شهري است و به طرف مشهد نمي رود؟

... پیرزن همراه با موجي از ترس، محتاطانه به اطرافش چشم دوخته بود؛ انگارمي خواست به شكلي خود را از ديد و نگاه مسافران پنهان كند. ترس و وحشت پيرزن از چه بود؟... اين را مي توانستم با كمي شك و ترديد حدس بزنم:

" ببينم مادر، از آسايشگاه سالمندان فرار كردي؟!"

پيرزن، وحشت زده برخود لرزيد: " ف... فرار؟!.. نه، نه... من مرخصي گرفتم تا با پسرم برم زیارت امام رضا... يا امام رضا! كمك كن تا هرچه زودتر اين قطار مشهد بياد منو با خودش ببره!! "

- حالا پسرت كجاست؟!

- نمي دونم؛ الان چندساله منتظرشم! جوون خوبيه؛ اون هيچ تقصيري نداره؛ زنش همش دعواش مي كنه و می گه منو از دست مادرت نجات بده!... یه روز پسرم بهم گفت بيا ببرمت زيارت، اما به جاي زيارت، منو برد آسایشگاه سالمندان کهریزک و گفت مادر، فردا ميام دنبالت!... می دونی آقا؛ الان خيلي وقته چشم به راه همون فردام تا بياد منو با خودش ببره... وقتي ديدم نيومد، امروز خودم بليتم رو برداشتم و يواشكي از درآسايشگاه...

بليت كهنه را از دست پيرزن گرفتم و به تاريخ و ساعت حركت قطار نگاه کردم:

" هجدهم اسفند هزار و سیصد و هشتاد، ساعت هشت بعد ازظهر"     

و به يكباره همه وجودم يخ كرد و ستون فقراتم تيركشيد... آيا او سال ها از زمان عقب بود و خود نمي دانست؟!...آيا او، امروزش را با چهارده سال قبل اشتباه گرفته بود؟!... آيا...

... صداي سوت ممتد، از نزديك شدن قطارمترو به ايستگاه خبر داد. زبانم بند آمده بود و نمي دانستم چگونه حقيقت را به او بگويم... مانده بودم به چه شيوه اي به او بگويم كه اين قطار مترو است و مقصدش ايستگاه...

پيرزن، درميان شلوغي جمعيت، وارد يكي از واگن هاي قطار شد. او خوشحال بود و برق شادي را مي توانستم در چشم هايش ببينم. نمي خواستم اين شادي موقت را از او سلب كنم. او تا چند دقيقه بعد، به جاي حرم امام رضا، به زيارت اهل قبور مي رفت؛ جايي كه فاصله زیادی با آسايشگاه سالمندان كهريزك و آخرين ايستگاه مترو ندارد؛ به بهشت زهرا!







ارسال نظرات
آخرین اخبار