به گزارش سرویس خبری بسیج ججامعه زنان-خبرگزاری بسیج:میکشم، خودم را، جنین 9ماه تمامم را، تا به خیل عزادارانی برسم که فقط دلشان یک جمع میخواهد که توی سرشان بزنند و گریه کنند. صدای گریهشان بپیچد توی هم. صدای گریهشان به آسمان برود. سرشان را بگذارند روی شانه هم که این داغ را باید بلندبلند گریه کرد. برای همین است کلی راه آمدهام که خودم را برسانم میدان فلسطین. گفتهاند قرار است مردم دور هم جمع شوند. هرکس رد میشود نگاهم میکند. لابد خیال میکند دیوانهام. کسی میگوید حالا چرا با این وضع؟! کسی میگوید مراقب باش. یکی میگوید تکیه بدهید. دیگری راه باز میکند. کسی به رویم لبخند میزند. یکی توی صورتم گریه میکند. من اما آمدهام خودم را، جنین 9ماه تمامم را، به گریههای روضه تو متبرک کنم! دلم میخواهد عزای تو را چشیده باشد. دلم میخواهد حالا که همجوار قلبم شده است با مهر تو خو بگیرد!
زنهای تازه زایمان کرده خوشحالند من امّا نمیدانم چرا همهش گریه میکنم. نمیدانم چرا احساس میکنم بیشتر از آنکه کسی را به دست آوردهباشم، انگار کسی را از دست دادهام. سوالهای عجیب میپرسم. «مشهد چه خبر شد؟»، «چقدر آدم آمد؟»، «کاش تشییع تهران را عقب میانداختند تا من از اینجا بلند شوم.»، «کنترل تلویزیون این اتاق کجاست؟». پرستارها با خود میگویند این زن دیوانه است. این حرفها چیست میزند. نمیدانم کسی تجربهاش را دارد یا نه. انگار آن لحظه که عزیزی را میبینی. عزیز دیگری را از دست میدهی. مثل کسی است که باید همزمان هم عزا برود، هم عروسی. قلبم مانند شیشهایست که دارد از این سرد و گرم شدن ترک میخورد. دلم میخواهد خوشحال باشم، نمیتوانم. دلم میخواهد بخندم نمیتوانم. 14ساعت را در یک اتاق با درد گریه کردهام. نمیدانم کدامش از درد تن است. نمیدانم کدامش از درد روحم!
صبح شدهاست. این اولین روز مادرانه من است. میخواهم کودکم را برای اولین بار سیر کنم. کودکم را بغل میگیرم. تلویزیون اتاق را روشن میکنم. جمعیت زیادی را نشان میدهد که به نماز ایستادهاند. صدا را زیاد میکنم. جمعیت ایستاده و به بغض میخواند. رهبری میخواند:«اللهم انا لا نعلم منه الاخیرا» و بغضش میترکد! جمعیت به گریه میافتد. من به هقهق. مادرم توی اتاق گریه میکند. شانههایم میلرزند. کودکم توی آغوشم میلرزد و اشکهایم میریزند روی گونههایش که هنوز یکروزش هم نشدهاست! توی دلم میگویم:«ببین مادر، این اشکها که روی صورتت میرسد، از داغ و محبت مردیست که به قامت خستهاش تکیهداده بودیم و وقتی دید کارش تمام شده. خستگیاش را بغل گرفت و پشتِ پا بر هوس دولت دنیا زد و رفت...»
ملاقاتیها آمدهاند. خاکی و سیاهپوش. آنقدر گریه کردهاند که چشمهایشان گود افتاده. آنقدر راه رفتهاند که از خستگی پاهایشان لنگ میزند. توی رودربایستی خنده و گریه ماندهاند. به دخترم نگاه میکنند میخندند، تلویزیون اتاق را میبینند دوباره اشکی میشوند. گل آوردهاند. شیرینی خریدهاند اما توی چشمهای گودافتادشان تلخی هزار غم است. همسرم جعبه شیرینی مهمانها را میگیرد توی بخش پخش میکند. میگوید نمیخواهم خانه بیاوریم. انگار توی گلویم گیر میکند!
باید آماده شویم برای رفتن. با لباس سیاه آمدهبودیم. با لباس سیاه بر میگردیم. جعبههای شیرینی را میدهیم بخش پرستاری. کودکم را بغل میکنم و توی ماشین مینشینم. مسیر پر از عکسهای حاج قاسم است. کلمه شهید را هنگام خواندن بنرها زیاد میآورم. کلمه شهید توی دهانم نمیچرخد. ریاضیات میافتد توی سرم. دارم شادی مادر شدن را از غم شهادتش کم میکنم. غمم زیاد میآید.... غمم زیاد میآید...