خبرهای داغ:
لطفا فاصله ها را رعایت کنید
کرونا، فاصله اجتماعی آورد، اما با عشق و محبت این فاصله‌ها را پر کنید. سفر غریبانه کرونا، بازگشت ندارد.
کد خبر: ۹۳۷۰۹۳۴
|
۱۶ شهريور ۱۴۰۰ - ۱۲:۲۱

ساعت ده و بیست و دو دقیقه صبح روز دوشنبه، دقیقا یادم نیست چه تاریخی از تقویم اما خوب یادم است که اردیبهشت ماه بود. کنار بیمارستان ولایت چهره ای تکیده و غمین به تیر چراغ برق تکیه داده بود و خطوط پیشانی و صورت نحیفش گویای سال ها تجربه بود و به قول قدیمی ترها سرد و گرم دنیا چشیده بود.

آن طرف خیابان چند خانم و آقای جوان با کمی فاصله از یکدیگر، با هم گرم گفتگو بودند و می شد از سر و صدایشان فهمید که منتظر بودند تا ....

نگاهم به پیرمرد افتاد که اشک در گوشه چشمانش حلقه زده بود و با چشمانی که به نظر می رسید سوی کمی دارد، سخت درگیر افکاری بود که او را به خاطرات دورتر برده است.

کنجکاو شدم کمی نزدیکتر رفتم و بلند گفتم؛ سلام پدر جان... پیرمرد که انگار کسی او را هول داده باشد نگاهی بمن کرد و آرام جواب سلامم را داد.
گفتم بابا جان، چیزی شده؟ کمک میخواهی؟ چیزی لازم داری برایت بیاورم؟
و پیرمرد با مظلومیت و معصومیت پدرانه، نگاهی بمن کرد و تا آمد حرفی بزند بغضش ترکید و دستان چروکیده و استخوانی اش را به صورت گرفت و شانه های نحیف و مردانه اش شروع به لرزیدن کرد. چند دقیقه ای گذشت. بعد دستمال دست دوز که نشان از هنر زنانه داشت از جیب کت رنگ و رو رفته اش درآورد و اشک هایش را از صورتش پاک کرد.

من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود...

و ثانیه ای بعد رو بمن کرد و با صدای لرزانی گفت؛ نه باباجان. آمدم جنازه فرزندم را تحویل بگیرم. نتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم. گریه ام گرفت و او باز هم شروع به گریه کرد. با صدای گرفته گفتم باباجان خدا صبرت بده. چی شده؟ و نگاه پیرمرد دوباره به سمتم برگشت.... کرونا... بابا جان... کرونا.... خدایا... این بلا را از سرما مردم کم کن... جانم سوخت...و بعد صدای گریه و ناله از آن طرف خیابان ... دونفر از آن جوانان آمدند و زیر بغل پیرمرد را گرفتند و کشان کشان او را سوار ماشین کردند و به راه افتادند... به مقصد بهشت فاطمه...

آن روز دوماهی می شد که عمه ام را به دلیل ابتلا به کرونا از دست داده بودم. پیاده به سمت محل کارم حرکت کردم در راه داشتم فکر می کردم چه روزهای خوبی را پشت سر گذاشتیم. کودکی، نوجوانی، جوانی. در کنار خانواده، در کنار خاله و دایی و عمه و عمو. چه روزهای خوبی. نمی دانم قدر ندانستیم گویا. روزهایی را که دیگر تکرار نمی شود.

همیشه می گفتیم کودکی ها دیگر تکرار نمی شود. هیچ وقت نشنیده بودم کسی بگوید دورهمی ها، مهمانی های خانوادگی، در آغوش کشیدن عزیزان، قدم زدن در خیابان و هزاران کار دیگر که از نظرمان پیش پا افتاده و تکراری و حتی برای بعضی هامان خسته کننده بود، دیگر تکرار نمی شود.

چرخ می چرخید آرام و صبور....

کرونا، مهمان ناخوانده ای که با قدرت یک لشگر چند میلیونی رأس ساعت و دقیقه ای که هیچ یادم نیست، بر جهان حمله کرد و ویران کرد و نابود کرد و تاخت و می تازد. از کجا آمد این میهمان ناخوانده. زندگی، جریان داشت، با دغدغه، اما خوب بود. چرخ روزگار، هر چند سخت، اما می چرخید.

درست در زمانی که زخم های بسیاری بر پیکره جهان از بی عدالتی ها و ظلم ها، می تاختند، ویروسی، میکروبی، ذره ای، درد بی درمانی، بنام میهمان ناخوانده آمد و ناگهان حاکم بر عالم شد. چه خانواده ها که بی پدر شدند، چه کودکانی که بی مادر شدند، چه پدران و مادران که داغدار عزیزان و فرزندانشان شدند. آنقدر عجیب، آرام اما سخت و دردناک گرفتارمان کرد که حتی مراسم تدفین امواتمان به غریبانه ترین شکل ممکن برگزار می شود و هیچ کس حتی جرات نشستن بر مزار عزیزان از دست رفته و قرائت فاتحه را ندارد.

پدری که با پای خود راهی بیمارستان شد اما حتی جنازه اش هم به خانه برنگشت، مادری که با چشم گریان فرزندانش را به خدا سپرد اما تنها صدای بی صدایش، آخرین یادگاری به جا مانده برای فرزندانش شد... و وای بر قهر روزگار که سرسختانه می تازد و می رباید جانها را...

خدایا؛ امروز بیشتر از هر زمان دیگری دانسته ایم که هیچ چیز در مقابل قدرت بی انتهایت، تاب و توان خودنمایی ندارد. قبرستان هایمان مملو از عزیزانمان است که در بی کسی تدفین می شوند. زیر سقف خانه ها، تنهایی بیداد می کند و چهره مردم دنیا، مغموم و نگران است. خدایا... به زمانه بگو کمی آرامتر چرخ هایش را بچرخاند که مردم زیر چرخ های زمان، دیگر توان نفس کشیدن ندارند.

خدایا؛ دیگر توان شنیدن خبر مرگ را نداریم... ما را ببخش و بیامرز.

یادداشت؛ سهیلا عظیمی

انتهای پیام/۱۰۱۰

ارسال نظرات
پر بیننده ها