خبرهای داغ:
دام های مریض، جوانان بیکار، ظلم دلال ها در حق مردم روستا. حال اهالی روستای «ده ناش» بد بود. همان وقت بود که بسیجیان جهادگر یاعلی(ع) گفتند تا ورق را برگردانند.
کد خبر: ۹۱۹۵۸۰۹
|
۱۰ آذر ۱۳۹۸ - ۱۳:۳۱

به گزارش خبرگزاری بسیج، ماموریت‌شان، ساخت ۳ خانه در روستای «ده‌ناش» از توابع استان چهارمحال و بختیاری بود؛ یک روستای دور افتاده با فاصله ۲۵۰ کیلومتری از مرکز استان. قرار بود سقفی بسازند برای ۳خانواده بی سرپرست. بسیجی‌های دو گروه جهادی بودند؛ قرارگاه جهادی «امام رضا(ع)» و گروه جهادی «از تبار آسمان». اما یکی دو روزی که با روستاییان دمخور شدند، دیدند مشکلات این روستا فراتر از این حرف‌هاست؛ بیکاری، دام‌های مریض، ظلم دلال‌ها در حق مردم روستا و...

حال مردم روستا بد بود و فریادرسی نداشتند. این بود که پاشنه‌های همتشان را ورکشیدند تا حال اهالی روستا را به احسن الحال تبدیل کنند. اتاق فکر بسیجی‌ها هر روز در خانه در حال ساخت برقرار می‌شد. بعد از سه ماه کار و تلاش شبانه‌روزی با استفاده از همان داشته‌های روستاییان، شرایط اشتغال برای ده‌ها جوان فراهم و رزق و روزی و برکت روانه خانه اهالی شد.

اما اینکه در این سه ماه برو بچه های بسیجی در این روستای دورافتاده چه کردند حکایتی است که باید از زبان خود روستاییان و بسیجیان جهادگر می شنیدیم. « مجید حیدری»؛ مسئول گروه جهادی امام رضا(ع) حلقه وصل ما به اهالی روستای «ده‌ناش» شد.

درس عبرت بسیجی‌ها به دلال‌ها

هر روز صبح سرِ زمین می‌رفتند برای ساخت خانه‌ها، سرشان فقط به کار خودشان نبود و با مردم روستا هم دمخور می‌شدند. همان روزهای اول فهمیدند دلال‌ها بلای جان کشاورزان شده‌اند. هرچند این اتفاق، خاص روستای ده‌ناش نبود و روال معمول میان کشاورز و دلال است، اما بر و بچه‌های بسیجی تصمیم گرفتند این بار درس عبرتی به دلال‌ها بدهند.

مجید حیدری می‌گوید: «دلال‌ها وارد روستا می‌شدند. گردو را از کشاورز می‌خریدند کیلویی ۵۰ تومان، در شهر می‌فروختند کیلویی ۱۲۰ تومان، یعنی همه سودی که حاصل زحمت یک‌ساله کشاورز بود در جیب دلال‌ها می‌رفت. تصمیم گرفتیم جلوی این اتفاق را بگیریم. به باغدار گفتیم ما دست دلال را حذف می کنیم تا تو سود بیشتری کنی. گفتیم شما پول وانت را بده، ما گردوهایت را کیلویی ۹۰ هزار تومان برایت می‌فروشیم. گردوهای یکی دو باغدار را بار چند وانت کردیم و به شهر بردیم. با ارتباطی که با عمده‌فروش‌ها داشتیم سراغشان رفتیم و بار گردو را کیلویی ۹۰ هزار تومان برای روستاییان فروختیم. با این اتفاق حاصل یک سال زحمت کشاورزان در جیب خودشان رفت. نمی دانید چقدر باغدارهای روستا از این اتفاق خوشحال شدند. با زبان بختیاری می گفتند دردتان به جانمان!

برنامه‌ریزی کردیم تا این اتفاق برای سایر محصولات کشاورزی مردم هم بیفتد. این کار تبعات مثبت زیادی داشت، دلال های آن منطقه درس عبرت گرفتند و فهمیدند از این به بعد نمی‌توانند به همین راحتی حق کشاورز را پایمال کنند. این اتفاقی که برای کشاورزهای گردودار افتاد دهان به دهان چرخید و چشم و گوش روستاییان حسابی باز شد تا زیر بار ظلم دلال‌ها نروند.»

ماجرای قهر گوساله پیرزن!

گره‌ای نبود که در روستای ده‌ناش با دستان پرتلاش بسیجیان گروه جهادی باز نشود. در مدتی که به روستا رفت و آمد داشتند حضورشان برای اهالی روستا پر از خیر و برکت بود. این را یکی از اهالی روستا می گوید. «علی سینا زاهدی» ماجرای پیرزنی را روایت می‌کند که جهادگران جوان همه دار و ندارش را حفظ کردند؛ «در روستای ما پیرزن تنهایی زندگی می‌کرد که همه زندگی‌اش را از دست داده بود و فقط یک گوساله برایش باقی مانده بود. قصه اش طولانی است. حیوان بی‌گناه چند روزی می‌شد که لب به غذا نمی‌زد، فقط آب می‌خورد. گوساله هر روز ضعیف‌تر می شد و اخم‌های پیرزن هم بیشتر در هم گره می‌خورد. هم‌محلی‌ها و همسایه‌ها آمدند. آنهایی که دام داشتند و  در نگهداری گاو و گوسفند تجربه‌ای داشتند هر کدام یک نظری می‌دادند اما فایده نداشت. همان موقع بچه‌های گروه جهادی در روستا مشغول کار بودند. من با یکی از آنها رفیق شده بودم. صدایش کردم و گفتم ببین می‌توانی کاری برای این پیرزن انجام دهی. از اقبال خوش ما چند نفر از بچه های این گروه، دانشجوی دامپزشکی بودند. جهادی‌ها  آمدند سراغ پیرزن. همسایه‌ها هم جمع شدند تا ببینند بالاخره عاقبت گوساله چه می‌شود. دانشجوی جوان گوساله را معاینه کرد.در ظاهر مشکل خاصی نداشت، اما بالاخره دلیل قهر این حیوان بیچاره مشخص شد. یک سیم نازک در گلویش گیر کرده بود و او را از غذا خوردن انداخته بود. به هر زحمتی که بود، دانشجو سیم را از گلوی گوساله بیرون آورد و گوساله شروع کرد به غذا خوردن. انگار خدا دنیا را به پیرزن تنها داده بود. نمی دانست به چه زبانی از این جوان تشکر کند.»

وقتی بسیجی های جهادگر فرشته نجات روستاییان شدند

این آخرین باری نبود که بر و بچه های گروه جهادی به داد مردم منطقه محروم و دورافتاده روستای ده‌ناش رسیدند. «علی سینا زاهدی» روزهایی را به خاطر می‌آورد که گوسفندهای روستاییان یک به یک تلف می‌شدند و تنها سرمایه آنها جلوی چشمشان نابود می‌شد؛ «یک مرضی به جان دام‌های روستاییان افتاده بود. بره‌هایی که به دنیا می‌آمدند یکی دو روز بعد می‌مردند. دامدارهای روستا به اداره دامپزشکی بازوفت هم مراجعه کردند اما فایده‌ای نداشت. هیچکدام از مسئولان بهداشت پایشان را به روستای ما نگذاشتند.

عموی من یکی از همین دامدارها بود که در مدت چند روز ۱۰ راس گوسفندش تلف شد. بعد از ماجرای قهر گوساله آن پیرزن یادمان مانده بود که این بچه‌های بسیجی چند نفرشان دانشجوی دامپزشکی هستند. این جوان‌ها خودشان هم دلسوز روستاییان بودند.  دام‌های عمویم را معاینه کردند. تشخیصشان عالی بود. به عمویم گفتند شیر گوسفندانت آلوده شده است، فعلا اجازه نده که بره‌ها شیر مادرانشان را بخورند. علوفه‌هایی که گوسفندان از آن تغذیه می‌کردند و محل نگهداری آنها را بررسی کردند و به این نتیجه رسیدند که علوفه هم آلوده شده است.

خلاصه با تجویز آنها صدها راس دام عموی من از خطر تلف شدن نجات پیدا کرد. این مرض به جان دام‌های همه اهالی روستا افتاده بود. گوسفندان باید دارو می‌خوردند و پول داروها هم مبلغ قابل توجهی می‌شد. بر و بچه‌های جهادی یک سری عکس از دام‌ها گرفتند و چند نفر گفتند به تهران می‌رویم و برمی‌گردیم. بعد از چند روز با دست پر به روستا برگشتند و با خودشان کلی دارو آوردند، گویا  پول داروها را از خیران و استادان دانشگاه دامپزشکی گرفته بودند و آنها را در ثواب نجات سرمایه روستاییان شریک کرده بودند. خلاصه یک طوری شده بود که همه اهالی روستا روی سر این بسیجیان قسم می‌خوردند و  جلوی پایشان گوسفند قربانی کردند.»

فروشگاه زنجیره ای در روستا!

تعبیر حضرت امام(ره) این است که «اگر در کشوری نوای خوش تفکر بسیجی طنین انداز شود، چنین کشوری در مقابل جهانخواران بیمه می شود» بسیجیان گروه جهادی در روستای کوچک ده‌ناش مصداقی بر این تعبیر امام خمینی شدند وقتی با دستان خالی و با قدرت تفکر و خلاقیت گره از مشکل روستاییان باز کردند.

ده‌ناشی‌ها در ورودی روستا یک فروشگاه بزرگ دارند که سرمایه‌گذاران آن هم خود اهالی روستا هستند. محصولات فروشگاه بزرگ روستا تولیدات مردم است؛ از شیر مرغ تا جان آدمیزاد. از صنایع دستی  تا گوشت و مرغ تازه و محصولات کشاورزی. ایده راه‌اندازی این فروشگاه را جهادگران جوان دادند.

«مجید حیدری» می‌گوید: «روستاییان همه چیز را برای کسب و کار  و روزی پربرکت دارند. فقط نمی‌دانند از این داشته‌هایشان باید چطور استفاده کنند. ما روش استفاده از این‌داشته ها را به آنها آموزش دادیم که راه اندازی فروشگاه فقط یکی از آنها بود. برایشان برنامه‌ریزی کردیم تا از سود فروش محصولات چطور استفاده کنند. یک خانه بزرگ در ورودی روستا قرار داشت که خالی بود. با کمک مردم و موافقت صاحبخانه، آن را تبدیل به فروشگاه کردیم. در این فروشگاه سه چهار جوان مشغول به کار شدند و کار و بارشان آنقدر گرفت که از روستاهای اطراف هم برای خرید به این فروشگاه می آمدند.»

 

کارآفرین شدم با سرمایه خدادادی

ده‌ناش ۲۵۰ کیلومتر با مرکز استان فاصله دارد و این راه طولانی از میان کوه‌ها می‌گذرد. بسیاری از مردم روستا ماشین ندارند، برای همین آنها که شغلشان کشاورزی و دامداری نیست و حرفه خاصی ندارند گرفتار معضلی هستند به نام بیکاری؛ مثل «حسن زاهدی»؛ جوان روستایی که زمانی بیکار بود اما حالا نام کارآفرین برازنده‌اش شده است. می‌پرسید چطور؟ ماجرا را از زبان خودش بشنوید؛ «تا زمانی که زمین کشاورزی پدرم را سرما نزده بود کنار او مشغول بودم اما سرمای زودتر از موعد دو سال قبل، زمین‌های کشاورزی را از بین برد و من هم بیکار شدم. سرمایه‌ای نداشتم و نمی‌دانستم چطور باید کسب و کاری برای خودم راه بیندازم تا اینکه یک سال و نیم قبل با بر و بچه های این گروه جهادی آشنا شدم که حال و هوای روستایمان را تغییر دادند. به چیزهایی فکر می‌کردند که اصلا در مخیله من هم نمی‌گنجید. یک روز خیلی اتفاقی با آنها دمخور شدم و حرف زدیم. خیلی دلم گرفته بود. نه درآمدی داشتم و نه پس‌اندازی، نه شغلی و نه آتیه‌ای.

با آن چند جوان از هر دری گفتم و درد دل کردم. یکی از جوان‌های بسیجی به من گفت شما در این کوه و دشت یک سرمایه‌ای دارید که خودتان هم از آن بی‌خبرید. تعجب کردم. پرسیدم چه سرمایه‌ای؟ گفت کوه‌های شما پر از داروهای گیاهی و کوهی است که هر کیلوی آن با مبلغ بالایی در مغازه‌های عطاری شهرها فروخته می‌شود. گفت با چیدن این داروهای گیاهی، تمیز کردن و خشک کردنشان می‌توانی کار و منبع درآمد قابل توجهی داشته باشی. گفت تو شروع کن، بازار فروش با ما. انرژی و انگیزه پیدا کردم. این جوان‌ها کمکم کردند. یک روز با هم به کوه رفتیم. بابونه، پونه و چند گیاه دیگر. روش خشک کردنشان را هم یادم دادند. بار آماده شده را  به شهر بردند و با قیمت قابل توجهی فروختند. من صاحب کار و درآمد شدم. کمی که گذشت تعدادی دیگر از گیاهان دارویی را هم شناسایی کردم و سفارش‌ها هر روز بیشتر می‌شد. با ایده این جوان‌ها دوران بیکاری من تمام شد و دست سه چهار جوان دیگر را هم به این شغل بند کردم.»

کم مانده بود به شهر مهاجرت کنم

مرغ‌های محلی روستای ده‌ناش در شهر«بازوفت» طرفداران زیادی دارد و بین شهری‌ها معروف شده به مرغ‌های ارگانیک. این را «عزیز زاهدی» می‌گوید؛ «منبع درآمد من و چند جوان دیگر روستا از پرورش و فروش همین مرغ‌های محلی تامین می‌شود. یک سال است این کار را شروع کرده‌ایم. راستش تا قبل از این، شغل خاصی نداشتم. دیپلم که گرفتم دیگر درس نخواندم و گفتم سرمایه‌ای جور می کنم و یک کار و کاسبی راه می‌اندازم، اما به هر دری زدم نشد، ما روستازاده ایم، سرمایه‌ای نداشتیم. هر روز افسرده‌تر از دیروز می‌شدم. به سرم زده بود به شهر بروم، گفتم در شهر حداقل می‌توانم کارگری کنم. اما وقتی بر و بچه‌های بسیجی آمدند ورق برگشت. کلی فکر و ایده در سرشان بود. چیزهایی را می‌دیدند که در همه این سال‌ها بیخ گوشمان بود و ما اصلا نمی‌دیدیم. یک روز سفره دلم را پیش یکی دو نفر از آنها باز کردم. در حیاط خانه‌مان نشسته بودیم و مرغ و خروس‌ها در حیاط رژه می‌رفتند. یک‌دفعه یکی‌شان گفت روی همین مرغ و خروس‌ها حساب کن، جوجه‌کشی سنتی راه بینداز و یک برند هم برای کسب و کارت انتخاب کن با یک بسته بندی شکیل. تا مدتی که آنها در روستای ما بودند کمکم کردند و دانشجویان دامپزشکی هم فوت و فن پرورش مرغ را یادم دادند. گفتند کانال فروش مجازی راه بینداز، ما برایت از شهر مشتری جور می‌کنیم. اولش کمی سخت بود اما هر چه گذشت مشتری‌هایم بیشتر شدند. حالا کارم توسعه پیدا کرده و دست دو سه نفر از دوستانم هم به این کار بند شده است. خلاصه همین‌طور با دست خالی صاحب کار شدم.»

ارسال نظرات
پر بیننده ها