خبرهای داغ:
عباس با زیرکی رادیو را لای پتو پیچید و روی آن را آب ریخت و گذاشت کنار دیوار - یعنی این پتو نجس است - بعد هم به مسئولشان فهماند که بوی بدی هم می دهد! مسئول هم با انزجار دستور دور کردن پتو را داد.
کد خبر: ۹۱۶۶۲۲۵
|
۲۷ مرداد ۱۳۹۸ - ۰۷:۴۶

به گزارش سرویس بسیج جامعه  زنان کشور خبرگزاری بسیج  ریز نقش است و مهربان. وقتی از پشت خطوط تلفن، دعوتم را برای انجام مصاحبه قبول کرد؛ هیچ به فکرم نمی رسید که فقط با پشت سر گذاشتن شصت بهار از زندگی اش، این چنین رد چرخ های گذر زمان بر چهره اش نشسته باشد. ناحیه مقاومت مالک اشتر تهران، بهترین محل برای گفتگو با کسی است که در سال های جوانی، درست زمانی که در ۲۸ سالگی پدر ۴ فرزند بود؛ مسحور عطر ایثار و شهادت نشسته بر مشام جانش شد و در اجابت امر ولی امر مسلمین، امام خمینی (ره) که خواسته اش حجتی بود برای تمام جوانان تا از شیرین ترین ودیعه الهی یعنی جانشان در راه اسلام و وطن بگذرند؛ راهی جبهه شود و تقدیر چنان برایش رقم زند که قریب هشت سال از دوران طلایی جوانی اش را تاوان این عشق در اردوگاه های بعثی کند و بعد از آزادی از اسارت با پوشیدن لباس سپاه به نوعی دیگر، ایستادگی بر آرمان هایش را به رخ دشمنان کشد. سید اکبر بطحایی اهل خمین ساکن منطقه ۱۴ تهران از آزادگان هشت سال دفاع مقدس است که در عملیات غرور آفرین فتح المبین در نخستین روزهای بهار سال ۱۳۶۱ در منطقه عملیاتی امامزاده عباس از ناحیه پا مجروح شد و دشمن هم که فقط زور بازویش به شیرهای زخمی ایران می رسید! او را به اسارت گرفت و هشت سالی میزبان نامهربانی برای او و سایر همرزمان اسیرش شد. در نگاهش زیرکی و در کلامش عطر ایمان را حس می کنم. او در دو ساعت گفتگو اگر چه با یاد دوستان شهیدش اشک بر چشمان می آورد اما لبخند صمیمی یک رزمنده و بسیجی واقعی را هنوز زینت بخش چهره دارد. خاطرات زیادی در حافظه دارد. به قول خودش اگر بخواهد تمام آنچه را در این سال ها دیده و اتفاقاتی که از سر گذرانده، برایمان تعریف کند باید به اندازه هشت سال گوش شنوایی باشیم.

داستان سید اکبر بطحایی از روزهایی شروع می شود که برای رفتن به جبهه دوره آموزشی را به صورت فشرده در پادگان امام حسین (ع) پشت سر می گذارد و با سایر همرزمانش به دو کوهه اعزام می شود. قرار است در نخستین روز عید سال ۶۱ عملیاتی با رمز یا زهرا (س) در سه مرحله با هدف آزاد سازی جاده دهلران، دشت عباس، عین خوش و خارج کردن شهرهای دزفول، شوش، اندیمشک، جاده سراسری اندیمشک - اهواز و صدها روستا از زیر آتش دشمن و... با همکاری ارتش و سپاه و نیروهای بسیجی اجرا شود.

* گردان حمزه در امامزاده عباس، بطحایی را جا می گذارد!
بنابر دلایلی عملیات به روز دوم موکول می شود. بچه های تیپ محمد رسول الله به فرماندهی حاج احمد متوسلیان و قائم مقامی شهید ابراهیم همت روز دوم سال نو منتظر دستور حرکت هستد. گردان حمزه به فرماندهی شهید چراغی ساعت هفت شب به سمت منطقه عملیاتی شان حرکت می کند. سید اکبر بطحایی، آر.پی.جی زن گروه ۲۲ نفره ای است که به سمت جاده شوش - دهلران می رفتند. پیاده روی با تجهیزات کامل تا ساعت دو نیمه شب برای بستن جاده کار ساده ای نبود. با هر منوری که دشمن می زند ستون بر زمین می خوابد و دوباره حرکت می کند. هشت ساعت پیاده روی بدون خستگی! به قول حاج بطحایی که به بچه ها گفته بود: «این شما نیستید که گام بر می دارید! مطمئن باشید روی بال ملائک راه می روید.» به راستی از شروع عملیات تا پایان آن دست عنایت خداوند بود که بچه ها را در شکستن طلسم شب همراهی می کرد. با گذشتن از رودخانه شنی که اطرافش با موکت فرش شده، کم کم عملیات، معنای خود را عینیت می بخشید. بچه ها با گذشتن از پشت عراقی ها و از بین بردن نگهبانان و سیم های خاردار به جاده نزدیک می شوند. در اولین حرکت، سید اکبر بطحایی، آر.پی.جی زن گروه با گذشتن اولین ماشین باری و شلیک گلوله؛ صدای الله اکبر رزمندگان را طنین انداز می کند. بعد هم با هدف قرار دادن ماشین مهمات و آتش گرفتن آن جاده بسته می شود.
ترکیدن مهمات درون ماشین که برای بچه های خودی، خطر آفرین است باعث دستور حرکت شهید چراغی به سمت شیاری می شود که به نیروهای خودی می رسد.

حاج احمد متوسلیان اوضاع عملیات و منطقه را برای سید اکبر عالی تعریف می کند و می گوید: «الحمد لله خوب است و تا الآن توانسته ایم ۵ هزار اسیر بگیریم!» فردای آن روز عملیات به سمت امامزاده عباس کشیده می شود. تقریبا ساعت ۴ بچه ها با عراقی ها روبه رو می شوند و نوعی جنگ تن به تن آغاز می شود. با مجروح شدن حاج اکبر و هفت نفر دیگر از دوستانش، دوره جدیدی از مقاومت و ایستادگی برای آنها رقم می خورد.
* ورود به خاک عراق:
آقای بطحایی از اینجای داستان به بعد، چشمانش هر از گاهی بهاری می شد و مقاومت جدیدی در حال رقم خوردن است که شنیدنش از زبان سید اکبر خالی از لطف نیست؛ ساعت سه و چهار بعد از ظهر، ما را با یک آمبولانس به سمت الاماره بردند. از همان جا تا لحظه آزادی، تلخی اسارت در دست بعثی ها خودش را به ما نشان داد. روی یک برانکار ۴ تا ۵ نفرمان را خوابانده بودند! با هر تکان آمبولانس ناله بچه ها بلند می شد. مقداری مسیر را که طی کردیم، با آمبولانسی دیگر ما را به چادر امداد رساندند و از آنجا به بیمارستان الاماره انتقال دادند. در بیمارستان الاماره در حیاط، زیر باران بستری شدیم! بعد هم معاینه های سرپایی و دستور به قطع عضو به راحتی آب خوردن! فردای آن روز به سمت بغداد حرکت کردیم و توی راه باز هم سختی هایی که باورش سخت تر از گفتنش است. شاید باورتان نشود در طول مسیر، برای قضای حاجت اصلا نگه نداشتند! حتی رعایت حال یکی از نیروها را که موجی شده بود، نمی کردند. از همان جا بود که بهداشت معنای واقعی خود را از دست داد! در بغداد یک هفته در بیمارستان نیروی هوایی بستری بودیم و من توانستم با ترفند از قطع شدن پایم جلوگیری کنم! اولین اردوگاهی که ما را انتقال دادند اردوگاه «عنبر» بود. یکی از دلخوشی های ما اسیران حضور حاج آقا ترابی در کنارمان بود. ایشان برای ما یک حجت بود. مومنی زیرک که در بزنگاه های خطرناک حافظ جان بچه ها و در روزهای سخت دلتنگی، یک تئوریسین فرهنگی و معنوی بود. بعد از گذشت دو ماه که با سخت ترین اوضاع بهداشتی و امکانات ساده زندگی روبه رو بودیم ما را به اردوگاه موصل یک انتقال دادند.

حاج آقا بطحایی با لبخند از اعتراض دوستانش در آن اردوگاه یاد می کند و می گوید: چهل روز در موصل یک بودیم. طی درگیری هایی که بچه ها با عراقی ها داشتند ما را به موصل دو انتقال دادند. در آنجا وقت آمارگیری، ارشد اردوگاه به یکی از عراقی ها سیلی زد و کار بالاگرفت. خلاصه این حرکت انقلابی بچه ها دو شهید و ۹ زخمی برای اردوگاه به ارمغان آورد. با اینکه تعدادی توانستند به سمت پشت بام اردوگاه هم بروند؛ اما کاری از پیش نبردیم و درب آسایشگاه رو به رویمان بستند. در آن روزها واقعا اسیر زندان در زندان بودیم. اردوگاه، خود زندانی بود که با بسته شدن درهای آسایشگاه زندانی دیگر برایمان مهیا شده بود.

حاج آقا بطحایی در میان صحبت هایش بارها و بارها از وضعیت بد بهداشتی و امکانات نامناسب زندگی در اردوگاه ها گفت. از او می خواهیم کمی بیشتر برایمان توضیح دهد؛ می گوید: در موصل دو هم ما از داشتن یک سرویس ساده بهداشتی محروم بودیم. در آن شرایط سخت غسل کردن و وضو گرفتن به سختی امکان پذیر بود. بوی تعفن، فضای آسایشگاه را پر کرده بود. بعد هم با تاکید ادامه داد: این وضعیت نه تنها در آسایشگاه های دیگر بهبود پیدا نمی کرد بلکه بعد از ۴۰ روز وقتی بچه های به قول خودشان «شر» را جدا کرده، به موصل سه بردند، بدتر هم شد.
* حاج آقا ابوترابی؛ مرد بزنگاه های سخت:
در موصل سه ظرفی برای غذا خوردن نداشتیم! بچه ها در این اردوگاه سخت ترین روزها را پشت سر می گذاشتند. بعد از دو سه روز اکثر بچه ها به خاطر نبود بهداشت، اسهال خونی گرفتند.
وی ادامه می دهد: فکرش را بکنید؛ از آسایشگاه ما تا دستشویی دویست متر فاصله بود. اگر اجازه ای برای رفتن به دستشویی صادر می شد؛ بهانه و ترفندی بود برای کتک خوردن بچه ها! در دو طرف راهرو، سربازان عراقی می ایستادند و در هر گامی که به سمت دستشویی برمی داشتی با باتوم به جانت می افتادند. وقتی به دستشویی می رسیدی سوت برگشت می زدند!

بعد از عملیات محرم با ورود جمعی از رزمندگان، تعداد ما در این اردوگاه به ۲ هزار نفر رسید. شرایط آن قدر سخت شده بود که بچه ها تصمیم به اعتصاب غذا گرفتند. با آمدن حاج آقا ابوترابی و نصیحت های ایشان که این چه کاری است، باید آن قدر توان داشته باشید تا به نوعی دیگر در کشور خودشان با آنها مبارزه و سختی ها را تحمل کنید، بچه ها از اجرای این تصمیم، منصرف شدند. چند باری هم قصد شلوغ کاری کردیم که ایشان فرمودند: چرا شلوغ کنید؟! حق شلوغ کردن ندارید. اگر کاری کنید که یک نفر سیلی بخورد مسئول، شما هستید. به این طریق مدیریت آقای ابوترابی آرامش را در اردوگاه حکمفرما کرد.

وقتی از سید اکبر در باره چگونگی کسب اطلاعشان از اوضاع ایران سئوال می کنیم، می گوید: ورود اسرای جدید و رادیو، منابع خبری ما بودند. البته آنجا نگه داشتن رادیو جرم بود. اما بچه ها با زیرکی و تمهیدات خاص، رادیویی را پنهان کرده بودند که ساعت ۱۲ شب با روشن کردن آن از اخبار ایران مطلع می شدیم و آنها را می نوشتیم و لای اخبار روزنامه ها قرار می دادیم و در سایر آسایشگاه ها می خواندیم. یادم هست رادیو دست عباس قیی بود. پشت ستون های آسایشگاه پناه می گرفتیم و چند تایی از بچه ها را هم کنار پنجره نگهبان می گذاشتیم. بعد هم با شوق به اخبار ایران گوش می دادیم. یک شب برای تفتیش آمدند. جاسوس های خودی، ما را فروخته بودند! تا سه قفل آسایشگاه را باز کنند، عباس با زیرکی رادیو را لای پتو پیچید و روی آن را آب ریخت و گذاشت کنار دیوار - یعنی این پتو نجس است - بعد هم به مسئولشان فهماند که بوی بدی هم می دهد! مسئول هم با انزجار دستور دور کردن پتو را داد. رادیو از تیررس آنها نجات پیدا کرد. اما قدرت ایمان بچه ها و این حقیقت که ما برای حفظ ارزش های انقلاب و آرمان های اسلامی پا به مهلکه جنگ با کفر و دفاع از میهن و اسلام گذاشته بودیم بسیاری از سختی ها را برایمان قابل تحمل می کرد.

در دو سالی که شب را در اردوگاه موصل سه گذراندیم حتی از داشتن لباس مکفی هم در مضیقه بودیم. در یکی از روزها ما را از صبح تا شب در زیر تیغ آفتاب سوزان به صف کردند تا لباس نو بگیریم! وضعیت پوشاک ما آن قدر خراب بود که بعد از مدتی استفاده از لباسمان مجبور شده بودیم آن را از پشت بپوشیم تا وضعیت بهتری داشته باشد! از قرار، تقسیم البسه هم نوعی آزار و اذیت بود! هر کدام از ما را که صدا می زدند یک نوع لباس سهم مان بود که دریافت می کردیم. یکی زیر شلواری، یکی حوله، یکی زیرپیراهنی و...!
یادم هست چند وقتی بود که اجازه هواخوری نداده بودند، ما رنگ آسمان را هم فراموش کرده بودیم! بچه های اردوگاه خیلی وقت بود همدیگر را ندیده بودند که اجازه هواخوری صادر شد. باورتان نمی شود! اولش بچه ها جرات روبوسی و احوال پرسی از هم را نداشتند تا اینکه خلاصه بعد از دقایقی با شور خاصی همدیگر را در آغوش گرفتیم تا مرهمی بر دلتنگی هایمان باشد.

بعد هم می گوید: اما همه خاطرات، تلخ نیستند. این عراقی ها با نمک هم بودند! یک بار بچه ها از صلیب سرخ که برای بازدید آمده بود درخواست بذر سبزیجات کردند. با وجودی که فضای سبز اردوگاه به دست خودمان باید خراب می شد اما این عباس آقای معروف ما باغبان زبردستی هم بود. در همان فضا خیارهای خوبی کاشت و در زمان برداشت، گل به سرها و باریک ها را برد برای افسران عراقی که دیدیم با سر و چشمی کبود و کتک خورده برگشته است! آنها گفته بودند: «خیارهای درشت و دانه دار را خودتان می خورید و این ظریف ها را به ما می دهید! و بعد خوب زده بودندش!» از آن به بعد عباس می گذاشت خیارها به مرحله ای برسند که چاق و تخمی شوند و برای این عراقی ها می برد.
* چهل روزی که با تمام اسارت برابری کرد:
بعد از دو سال ۴۰۰ نفر ما را به اردوگاه «بین القفسین» بردند. اردوگاهی بین عنبر و رومادیه. حاج آقا ابوترابی هم بین ما بودند، ۴۰ روزی در آن اردوگاه بودیم. ۴۰ روزی که به اندازه تمام اسارت به ما سخت گذشت. زمستان بود. لباس های گرم را از ما گرفته بودند. هیچ امکانات گرمایی نداشتیم. به دو نفرمان پتویی داده بودند که به عنوان زیرانداز استفاده می کردیم. حاج آقا ابوترابی با ما بودند. از لحاظ بهداشتی، فاجعه ای در انتظارمان بود. باورتان می شود؟ بعد از سه روز شپش از سر و کولمان بالامی رفت. اکثر بچه ها اسهال خونی گرفته بودند. بعد از ۴۰ روز دوباره سه تا نیرو از سه تا اردوگاه آمدند تا ما را تقسیم کرده و به اردوگاه های عنبر و تکریت و موصل انتقال دهند. در تقسیم بندی هم مثل انسان با ما برخورد نمی شد!
* اردوگاه عنبر؛ تجربه سخت شش سال اسارت:
در تقسیم بندی، سهم اردوگاه عنبر شدم. جایی که شخصی به نام یاسین با دسته کلنگ معروفش که همیشه زیر بغل داشت بر آن حکمفرمایی می کرد.بعد با لبخند ادامه می دهد: شش سال ته اسارت را عنبر بودیم! در آنجا کوچک ترین و بزرگ ترین اسرا با ما در یک آسایشگاه بودند. کوچک ترین اسیر علیرضا احمدی ۱۱ ساله بود که وقت آزادی ۱۹ سال بیشتر نداشت و مسن ترین محمود جلالی پیرمردی ۸۰ ساله بود. بزرگترین مشکل ما در این اردوگاه باز هم جاسوس های خودی بودند. جاسوس هایی که حتی در کتک زدن هموطنان خودشان با عراقی ها همدست می شدند! یادم هست یک سال، ماه رمضان در خرداد ماه بود. گرمای هوا بیداد می کرد و ما به سختی می توانستیم آب و چای برای افطار و سحر نگه داریم. یک بار چای می دادند، ما باید از غروب تا سحر فردا چای را گرم نگه می داشتیم! بچه ها المنتی ساخته بودند که با آن مقداری آب را گرم می کردند. این حرکت بچه ها به وسیله جاسوس ها به گوش عراقی ها رسیده بود و برای تفتیش به آسایشگاه ریختند. هر چه ارشد و برخی از بچه ها را کتک زدند کسی المنت را لو نداد تا اینکه آب حبانه ای که مقداری آب در آن بود و سطلی را که در آن آب نگه می داشتیم خالی کردند تا بچه ها از تشنگی تلف شوند. با این حرکت، ما مجبور به پس دادن المنت شدیم و ماندیم یک پارچ آب و نزدیک شصت نفر تشنه! شب من مامور نگه داشتن آب برای سحر بودم که متوجه شدم یکی از دوستانمان به نام تیمور که تشنگی اذیتش کرده بود گوشه بالش خود را پاره کرده و با تکه ای ابر، خیسی روی زمین را جمع می کند و آن را در دهان می فشارد. آن روز ۵۶ نفر از بچه ها روزه دار بودند.

از سید اکبر در باره کارهای فرهنگی می پرسیم، می گوید: با حضور حاج آقا ابوترابی و صحبت های پدرانه ایشان روحیه می گرفتیم. هر کسی هر هنری داشت به دیگران یاد می داد. خیلی از بچه ها آنجا زبان یاد گرفته بودند. شاید برایتان جالب باشد؛ ما آنجا صندوقی هم داشتیم. ماهی ۱۵۰۰ تومان می گرفتیم که خرج خرید شکر و... می شد. مقداری از آن را پس انداز می کردیم که کمک خرج بچه های سیگاری و بستن دهان جاسوسان می شد. دو سال بعد از قبول قطعنامه دیگر پیمانه صبر بچه ها پر شده بود. به قولی خدا وقتی صبر تمام می شود غصه را کم می کند. وقت برگشتن به ایران، ما هر کدام سالیانی بود که جز هنگام جا به جا شدن در اردوگاه ها بیرون نیامده بودیم و جز همسالان خود را ندیده بودیم.

وقتی نزدیکی مرز، بچه ها را می دیدم که می دوند و به استقبال ما می آیند با تعجب فکر می کردیم مگر بچه این قدری هم می تواند راه برود! با دیدن سربازان جوان با خود می گفتیم: مگر ما آن قدر سرباز کم آورده ایم که این جوانان را کنار مرز گذاشته اند؟! خانواده را نمی شناختیم. من چند روزی طول کشید تا فرزندانم را به درستی صدا کنم! در ایران مدتی قرنطینه بودیم. در روزهای اول به زیارت بهشت زهرا و دیدار با رهبری و زیارت مسجد جمکران رفیتم. روزی که به بهشت زهرا رفته بودیم توسط خانواده دزدیده شدم! مرا آوردند خانه و فردایش دوباره به قرنطینه برگشتیم. در آنجا به جز آزمایش ها و.. با دادن رژیم غذایی، معده های جمع شده ما را برای خوردن غذا آماده کردند.
باورتان می شود؟ حتی میزان غذا خوردن اطرافیانمان برایمان تعجب آور بود. در روزهای اولی که به ایران برگشته بودم وقتی میزان غذا خوردن یکی از اطرافیانم را دیدم غش کردم!
* ایرانی مقتدر و سرافراز تحویل نسل بعدی دهیم:
الآن هم درجامعه، رفتارهای فرهنگی، ناراحت کننده است. بدحجابی و تهاجم فرهنگی که فکر و ذهن جوانان ما را هدف قرار داده، نگران کننده است.
گرانی هم بیداد می کند که دلمشغولی همه ماست. اما ملت باید بار دیگر در جبهه ای سخت تر مقاومت کند. باید حرکت جوانان را در عرصه های مختلف فرهنگی و جبهه های فناوری حمایت کنیم. تحریم اقتصادی را چنان تحمل کنیم که با سرافرازی بتوانیم ایران را تحویل نسل بعدی بدهیم.
هرچه سعی کردیم از او در باره آنچه ناراحتشان می کند، بپرسیم، با لبخند فقط می گوید: جوانان را از این گرداب تهاجم فرهنگی باید نجات داد تا اقتدار میهن اسلامی که با خون هزاران شهید به دست آمده است همچنان حفظ شود.
---------------------------------------------
پ.ن: عکس ها تزئینی است
  پایگاه خبری تحلیلی طنین یاس

ارسال نظرات