خبرهای داغ:
احوالات شخصی بانوی مبارز انقلابی کهگیلویه و بویراحمد در گفت و گو با « بسیج»:
تهران وضعیت آزار و شکنجه به مراتب خیلی بدتر از اهواز بود. همه مبارزان انقلابی می دانستند از سه زندان خلاصی ندارند، عادل آباد شیراز، فلک الافلاک خرم آباد و زندان پشت آگاهی تهران.
کد خبر: ۹۱۵۱۹۹۵
|
۱۰ تير ۱۳۹۸ - ۱۰:۰۶

به گزارش سرویس بسیج جامعه زنان کشور خبرگزاری بسیج،شاعر عاطفه ها است و بسیار خوش قریحه. متولد شهر مسجد سلیمان است و ساکن شهرستان گچساران. یکی از چهره های شاخص بانوان ایرانی محسوب می شود و به عنوان یکی از زنان نخبه و الگوی موفق در کهگیلویه و بویراحمد شناخته می شود. کنجکاو به دانستن وقایع روز بوده و از همین سربند پایش در بین جمعیت مبارزان انقلابی گشوده می شود. حضورش در جبهه نبرد، او را اسوه زنان خودساخته انقلابی کرده است. به قدری سرد و گرم روزگار را چشیده که اتفاقی تازه او را به وجد نمی آورد. کوکب حاتمی، بانوی مبارز و نویسنده انقلابی در این گفتگوی مختصر ما را با خود به زوایای متفاوت زندگی و احوالات شخصی اش می برد که می خوانید.
از خودتان بگویید. این که چگونه بچگی را سپری کرد؟
در سال ۱۳۵۵ درخانواده ای پر جمعیت و مذهبی با تلفیق سنت های عرفی در مسجد سلیمان یکی از شهرهای استان خوزستان به دنیا آمدم. ۱۱ خواهر و برادر بودیم که به همراه پدر، مادر و مادربزرگم در یکی از منازل کوچک شرکت نفت، ساده زندگی می کردیم و در فاصله ای کمی با محل سکونت ما، خانه های زیبای کارمندان رده بالا، متخصصان و مشاوران آمریکایی شرکت قرار داشت. این بعد مسافت کم اما اختلاف طبقاتی بسیار، باعث شده بود، مردم آن زمان به طعنه، منطقه سکونت ما را چای شیرین ها وآن ها را کره مربائی ها بخوانند. مادرم اگرچه بی سواد بود و تعداد فرزندان ش زیاد اما بینش اجتماعی بالایی داشت، بسیار بر روی فرزندان ش به خصوص من و برادرم که تقریبا ز همه بزرگتر بودیم حساس بود. از طرف دیگر بسیار معتقد و مردم دار بود. همیشه احساس مسئولیت نسبت به دیگران را با سخنان ش به ما آموزش می داد. به خوبی در ذهن دارم، در نزدیکی ما پیرزنی تنها و مریض زندگی می کرد و به سفارش هر روزه مادر، پیش از این که خودمان غذا بخوریم، اول یک بشقاب برای او غذا می بردم. اگر یکی از مردان همسایه مریض می شد، پدرم را وادار می کرد به اتفاق برادرم که یک سال از من کوچک تر بود برای عیادت ش بروند و اگر هم زنی مریض بود، من را به همراه خودش می برد و دربین راه مدام از اسلام و سفارشات ش در رسیدگی به همسایه و عیادت مریض ها می گفت.
پس با این تفاسیر مادرتان بسیار به شرعیات واقف بودند.
مادرم بسیار به دین و دستورات ش و آخرت معتقد بود. بسیار در خصوص کمک به دیگران از همان بچگی با ما صحبت می کرد تا آویزه گوش مان شود و همیشه تاکید می کرد به خاطر داشته باشید، این دنیا براساس عدالت الهی بنا شده و مثل صدایی است که در کوه می پیچد، فرقی نمی کند صدای تان خوب باشد یا بد، مطمئن باشید باتاب آن به خودتان بر می گردد. بی عدالتی در دنیا همیشگی نیست و اگر کسی اشتباه یا خیانتی در حق بنده ای بکند، خداوند تقاصش را از او یا حتی هفت نسل بعدش پس می گیرد اگر چه از هفت نسلشان باشد.
پدرتان چه؟ ایشان هم در اعتقاد و باورهای شان مانند مادر بودند؟
بله بسیار. قبل از این که در ساختمان های سازمانی شرکت نفت ساکن شویم، در محله ای که منزل مان قرار داشت، روحانی ای به نام سید فخرالدین که دفتر ثبت ازدواج داشت زندگی می کرد و بسیار قابل احترام مردم بود. یک روز به خانه ما آمد وگفت، بنا شده زمین متروکه ای که در نزدیکی خانه تان قرار دارد، مسجد شود و چند بسته قبض جهت جمع آوری کمک های مردمی به پدرم داد. پدرم هر روز، با پای برهنه برای جمع کردن پول به در خانه ها می رفت. حتی پس از ساخت، چون نام پدرم حسین بود و به او حسینی می گفتند، مسجد به نام، مسجد حسینی عنوان می شد.
روزها سپری شد و شما در عنفوان سنین جوانی توسط ساواک به عنوان مبارز انقلابی دستگیر شدید.
سال های آخر دبیرستان را می گذراندم که به اجتماع و باید و نبایدهایش بدبین شدم و چون از بچگی هم این اجحاف را در محل زندگی مان دیده بودم، به این باور رسیده بودم که در مملکتی زندگی می کنیم که رهیافتی جز زورگویی به پیکره نحیف قشر ضعیف ندارد و به شدت خود را در قبال سرنوشت جامعه مسئول می-دانستم. باورم این بود که باید مردم را از این همه رنج نجات دهم. با آموزه های خانواده و روشنگری یکی از معلم هایم نسبت به چرایی پرسش هایم، چنان بر سرعقیده ام استوار شدم که همه خطرها را به جان خریدم. سال ۱۳۵۲زمانی که ۱۷ ساله بودم و سال آخر تحصیل، با فاطمه سیدی یکی از مبارزین انقلابی آشنا شدم. او جزوه هایی دست نویس که مطالبی در مورد ظلم و ستم رژیم شاهنشاهی را داشت برایم می آورد و من هم با شوق فراوان آن ها را می خواندم و طبق قرار در پاکتی درون سطل زباله قرار می دادم تا پس از پایین رفتن سطل، خودشان پاکت را بردارند. کم کم پایم به جلسات مخفیانه شان که همان گروه موتلفه اسلامی بود، باز شد. در آن جلسات با شخصیت امام خمینی (ره) و اهداف عالیه ایشان آشنا و شیفته شان شدم. تا این که ماموریت یافتم به عنوان نیروی نفوذی وارد ارتش شوم. آن زمان در رشته پرستاری امتحان داده و قبول شده بودم. بنابراین قید دانشگاه را زدم و در امتحان ورودی ارتش در پادگان عباس آباد تهران شرکت کردم. ابتدا به دلیل پخش شعر انقلابی در دوران تحصیل از ورودم ممانعت شد، تا این که انجمن نامه ای مبنی بر ندامت م نوشت و پس از آن دوباره در خواست دادم که این بار قبول شدم. چند ماهی از حضورم گذشته بود که یک روز متوجه شدم لو رفته ام و توسط نیروهای ساواک شناسایی شده ام. بنا شد ترتیب فرارم توسط خانم سیدی داده شود. در محل قرار تا به خودم آمدم، ماشینی به سرعت جلوی پایم ترمز کرد و ۲ مرد قوی هیکل از آن پیاده شدند و با تحکم گفتند سوار شو. اول خودم را به نشنیدن زدم تا این که یکی از آن ها با دستش محکم عضله ی شانه ام را گرفت و من را به داخل ماشین هول داد. ۳ روز اول را در بازداشتگاهی در اهواز بودم، مفصل کتک خوردم و برای این که گروه را لو ندهم، پیش هر بازجو یک چیزی می گفتم. وقتی فهمیدند دروغ می-گویم، بر شدت شکنجه، آزار و اذیت م افزودند. پس از این که یه یقین رسیدند جزو نیروهای انقلابی هستم به تهران و مخوف ترین زندان که به پشت آگاهی می گفتند منتقل شدم و در نهایت بعد از شکنجه های فراوان و حضور در پادگان جمشیدیه و زندان قصر، پس از ۵ سال و ۶ ماه از زندان آزاد شدم.
گویا پس از آزادی از زندان بر اثر تزریق آمپول های خوره ای، دچار فراموشی شده بودید؟
در تهران وضعیت آزار و شکنجه به مراتب خیلی بدتر از اهواز بود. همه مبارزان انقلابی می دانستند از سه زندان خلاصی ندارند، عادل آباد شیراز، فلک الافلاک خرم آباد و زندان پشت آگاهی تهران. نصیب من هم سومی شده بود. ماه های اول در انفرادی بودم و خاطرات زیادی از آن ندارم چون بر اثر تزریق آمپول های خوره ای یا همان فراموشی، تنها می دانم روزهای خیلی سختی بود. عوارض داروها در دراز مدت باعث شده بود پس از آزادی تا ۱۰ سال در فراموشی کامل به سر ببرم، به نحوی که نه خود و نه خانواده ام را نمی شناختم.
پس چگونه کنار خانواده بازگشتید؟
پس از فراموشی به مدت ۲ سال در بیمارستان تحت درمان بودم و در این مدت خانواده‌ام گمان می‌کردند که شهید شده ام اما سال ۶۰ حافظه‌ام را به طور اتفاقی به دست آوردم. ماجرا این گونه بود که خانواده ام گمان می‌کردند توسط ماموران ساواک شهید شده ام و حتی برای م مراسم ترحیم برگزار کرده بودند. در بیمارستان با دیدن تصاویر جنگ تحمیلی و بمباران مسجد سلیمان توسط رژیم بعث عراق در تلویزیون، ناخودآگاه حافظه ام برگشت. پس از آن پیگیر خانواده ام شدم و این گونه دوباره بهم رسیدیم. پس از برگششت به خانه، متوجه شدم حسن، برادرم در بانه کردستان شهید شده است. بعد از بازگشت به خانه، خواهر و برادر دیگرم بر اثر حادثه ای دلخراش از دنیا رفتند و باز هم روی ناخوش زندگی به سمت م حمله ور شد. کاش حافظه ام را به دست نیاورده بودم و در همان حال می ماندم و فوت عزیزان م را به چشم نمی دیدم. داغ آن ها از دردهای شکنجه برایم عذاب آ ورتر بود.

شما پس از بازگشت به زندگی کنار خانواده، در کنار فعالیت های انقلابی به کارهای سیاسی و رسیدگی به امور اجتماعی مردم هم روی آوردید وعضو شورای شهر دوگنبدان شهر مسجد سلیمان شدید. دلیل تان از این همه فعالیت چیست؟

خودباروی برای همه به خصوص زنان، مهمترین رمز موفقیت است. همه تلاش خود را کرده ام تا زنان با نقش آفرینی در زندگی اجتماعی و تربیت فرزندان موفق، بتوانند در توسعه همه جانبه کشور سهم به سزایی داشته باشند. دشمن این روزها با استفاده از تکنولوژی نوین به ویژه ماهواره و تلفن همراه، به دنبال سرد شدن ارتباطات عاطفی اعضای خانواده بر اجرای برنامه های از پیش تعیین شده خود است. در این شرایط به هیچ-وجه نباید عقب نشست و نظاره کرد. باید به میدان آمد و در عمل نشان داد زنان هنوز هم مثل گذشته مقتدر و با صلابت هستند. باید با مسئولیت پذیری، موقعیت شناسی و کم کردن فاصله روانی بین اعضای خانواده دشمن را به قهقرا کشاند و به آن ها این نوید را داد که رویای سرنگونی کشور عزیزمان را تنها در خواب می-توانند ببینند.
درباره کتاب های شعرتان هم بگویید.
تاکنون قریب ۱۰ جلد کتاب با موضوع شعر مقاومت و دفاع مقدس از من به چاپ رسیده است که می توان به مرغک شیدا، خلوت دل، وقتی به تو می اندیشم،کوکب سوخته که در سال ۸۲ یکی از ۳۰ اثر برتر کشور شناخته شد، کوکب رخشان که در بین زنان جنوب کشور رتبه اول را کسب نمود، خاطرات نور در خصوص شهدای گچساران، دهدشت و یاسوج به صورت نثر، من و یک شهر، آینه‌های آسمانی و ... اشاره کرد. هم چنین دل سروده های فراوانی در مناسبت های مذهبی در خصوص امام زمان (عج)، امام حسین(ع) و امام رضا (ع) دارم.

طنین یاس - معصومه کوشکستانی

ارسال نظرات