دیدارخانوادههایی با ۱۱، سه و چهار شهید.
امروز به دیدار والدینی رفتیم که "صبوری پیشگانِ بازار داغ شهادت " را لقبشان مینامیم چرا که صبوری را با تمام وجود معنا کرده اند...
به گزارش خبرگزاری بسیج از کردستان، به راستی برای خوب ماندن و خوب بودن، نیاز به هیچ درس و مدرسهای نیست حتی در عالیترین کلاسهای درس دنیا هم که قدم بگذاری و استاد شوی نمیتوانی خوبی را بیاموزی، اما یاد گرفتن خوبی از عهده هر شاگردی بر میآید و در این راه شاگردانی که بزرگ استاد عالم را به استادی گرفتهاند، خوبان عالم شدند.
کردستان سرزمین دیر پای مرزداران غیوری است که در گسترهی جغرافیای ایران اسلامی به قدمت همهی تاریخ، مردان و زنان آن در دفاع از تمامیت ارضی کشور از خود پایداری و پایمردی نشان داده اند، همیشه در مقابل بدخواهان ملت ایران به مقابله پرداخته و پوزههای اجنبیها و بیگانه پرستان را بر خاک مالیده اند.
خانوادهای که ۱۱ شهید تقدیم انقلاب کردند
شوق شنیدن زندگی و خاطرات شهید در وجودم زبانه میکشد و قدمهایم به سوی خانهی شهیدانی که جان خود را دراه دفاع از میهن اسلامی فدا کردند، به حرکت درمی آید.
کوچه پس کوچههای شهر را پشت سر میگذارم و به خانه بی آلایش مادر شهید علی مرادی میرسم. لقب صبوریش را زیاد شنیده بودم چرا که ۱۱ شهید را تقدیم انقلاب کردند، در میزنم و به آرامی وارد حیاط میشوم و صدا میزنم: «حاج خاتون ... حاج خاتون!» پیرزن تا صدایت را میشنود به گرمی تو را به خانه اش میخواند.
روسری سفیدش را به زیبایی گره زده است و همراه عکس فرزند شهیدش بر روی مبل نشسته است، مریضی امانش را بریده است و میگوید دیگر پاهایم توان رفتن ندارد و نمیتوانم همانند سابق مهمانداری کنم، اما این سخن هایش چیزی ز. مهر و محبت مهمانداریش کم نمیکند.
با روی خوش، اما با چهرهای گریان از روزهایی میگوید که فرزندش به شهادت رسید و همسرش جانباز شد و پس از آنها یکی یکی از اعضای خانواده شان که به حدود ۱۱ نفر میرسد در راه این انقلاب جان خود را فدا کردند.
از روزهایی که علی پسر شهید ۱۷ ساله اش وارد سپاه شد برایمان میگوید.
پدر، عمو و برادرش در سپاه فعالیت میکردند، عشق به امام و بسیج در ذهن و دلش همواره متبلور بود و زمانی که ۱۵ سال سن بیشتر نداشت به عضویت بسیج درآمد و همواره عشق به اسلام را در خدمت و فعالیت در سپاه میدانست.
سپس به خاطر فعالیتهای خوبی که داشت به عضویت بسیج درآمد و بعد از چهار سال خدمت میگفت؛ " ضد انقلاب به شهر آمده است و نباید بنشینم و تا زمانی که روح در بدنم باشد میجنگم "، دردیواندره فرمانده بود و سپس به کرجو آمد، مرخصی گرفته بود که به خانه برگردد، اما ضد انقلاب وی را در کمین مین قرار دادند، ماشینش منفجر و به شهادت رسید.
نگاهت را رها میکنی روی چهره پیرزن. از پشت صورت فرسوده او میتوانی سالها رنج و محنت را بخوانی. سالها سختی و سوختن. سوختنی که پاداشش بی گمان بهشت است چرا که ۱۱ نفر از اعضای خانواده اش را در اه این انقلاب تقدیم انقلاب کرده اند.
لحظهای اشک مجال سخن گفتن را از او میگیرد، اما باز شروع میکند و از خاطرات پسرش میگوید؛ برای دوریش بسیار گریه میکردم و همواره میگفتم که علی جان من برادر و برادرزاده و چندین نفر از اعضای خانواده ام شهید شده است و دیگر نمیخواهم دوری تو را تحمل کنم، اما وی گونه ام را بوس میکرد و میگفت: مادر عزیزم " من برای اسلام و دین میجنگم تا انقلاب همیشه پا برجا باشد ".
شهادت تمام اعضای خانواده سنندجی در کمتر از ۶ دقیقه!
شهرها و روستاهای مرزی کردستان در طول هشت سال دفاع مقدس همواره زیر آماج توپخانه و سلاحهای سنگین دوربرد دشمن بودند و علاوه بر این کردستان مجموعاً ۹۳۵ نفر شهید و ۶۶۲ نفر جانباز حاصل این بمبارانها بود و شاید به دلیل موقعیت جغرافیایی، اجتماعی و استراتژیکی شهر سنندج به عنوان مرکز استان که پشتیبان جبهههای غرب و شمالغرب، بتوان بمباران ۲۸ دی را مهمترین بمباران شهرهای استان کردستان در طول سالهای دفاع مقدس نامید.
در ساعت ۱۵ و ۳۰ دقیقه روز ۲۸ دی ماه سال ۱۳۶۵، ۱۸ نقطه فقیر نشین شهر سنندج شامل، خیابان انقلاب، خیابان چهارباغ، آپارتمانهای ادب، تک واحدیهای بنیاد مسکن ۲ نقطه، تقاطع بلوار جانبازان و خیابان فلسطین، میدان نبوت، خیابان نمکی، خیابان اکباتان، منازل مسکونی جنب پادگان و محله تقتقان آماج بمب و راکت هواپیماهای رژیم سفاک بعثی رعاق قرار گرفت. در این بمباران ۲۲۰ نفر از مردم سنندج یه شهادت رسیده و تعداد ۱۲۳ نفر هم جانباز شدند.
راهمان را به سمت منزلی دیگر کج میکنم و میخواهم داستان زندگی پدری را بدانم که در بمباران هوایی شهر سنندج در سال ۶۵، تمام اعضا خانواده اش که همسر و دو دختر و پسرش بود به شهادت رسیدند را بازگو کنم، در که میزنیم پیرمردی ۶۰ ساله همراه با زنی خوشرو تو را به سمت خانه شان دعوت میکنند، محبت هایشان را فراموش نمیکنی.
شکرالله مشیری از روزهای تلخ سال ۶۵ برایمان میگوید که منزلشان در پادگان بود و خودش در ماموریت بود و خانواده اش به منزل مادریش در خیابان پیر محمد سنندج رفته بودند.
وی میگوید: سال تحصیلی ۱۳۶۵-۶۶ از راه رسید و چنور که حالا هفت ساله شده بود، راهی مدرسه شد و در کلاس اول ثبت نام کرد. حالا دیگر چنور شده بود مُپسر برادر و خواهر کوچکتر از خودش و مشقهای کلاس درس را در کنار بازیهای کودکانه با خبات و چیمن مرور میکرد.
بعد از ظهر روز یک شنبه بیست و هشتم دیماه سال ۱۳۶۵ واقعه تلخی برایمان رقم خورد. جنگندههای رژیم بعث عراق در عرض چند دقیقه زندگی شیرین مان را زیر و رو کردند. همسرم به همراه سه فرزند دلبندم در خانه نشسته بودند که یک بمب بر فراز خانه آنها فرود آمد و تمام اعضای خانواده ام زیر خروارها خروار آوار به شهادت رسیدند اینها را شکرالله مشیری میگوید که سفیدی موهایش نشان از داغدار بودنش میدهد و بعد از چندین سال ازدواج مجدد بار دیگر اسم فرزندش را همان چیمن به اسم فرزند قبلیش میگذارد.
معلم شهیدی که در راه علم به شهادت رسید
با دنیایی از خاطره راهی منزل شهید بهاءالدین حسینی میشوم، شهیدی که در راه علم به دانش آموزان همراه با فرزند ۷ ساله اش به نام مظهر حسینی به شهادت رسید.
فریده حسینی همسر و مادر شهید اینطور برایمان میگوید؛ همسرم یکم فروردین ۱۳۱۵، در روستای لون سادات از توابع شهرستان کامیاران به دنیا آمد. پدرش محمدباقر، کشاورزی میکردو مادرش طوبا نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. معلم بود. سال ۱۳۴۴ ازدواج کردیم و صاحب سه پسر و دو دختر شدیم.
بیست و پنجم اردیبهشت ۱۳۶۰، درزادگاهش بر اثر انفجار مین کاشته شده توسط گرو ههای ضدانقلاب و اصابت ترکش آن به پاها، شهید شد چرا که کومله چندین بار به وی گفته بودند که حق نداری در این روستا آموزگر باشی و به دانش آموزان درس دهی، ولی او همچنان مخالفت میکرد و به حرف آنها گوش نمیکرد.
از عیادت بیمار تا ملاقات خدا
سید علاءالدین حسینی فرزند شهید از روز شهادت پدر و برادرش برایمان میگوید که؛ به ما خبر داده بودند که حال پدربزرگم خوب نیست، پدرم این خبر را که شنید، تصمیم گرفت به عیادتش برود. صبح همان روز، قبل از اینکه به طرف روستای «لون سادات» راه بیفتد، چند تا عکس از همة ما گرفت و گفت: از پدربزرگتان هم میخواهم چند تا عکس یادگاری خوب بگیرم. اسم پدربزرگم را که شنیدم، سر ذوق آمدم و از پدرم خواستم که با او به دیدنش بروم. اما پدر مخالفت کرد و بعد که اصرار کردم، به من گفت: تو همین جا بمان و مواظب مادر و بقیه بچهها باش. سفارش را که داد، نمیدانم چرا، دست برادرم سید مظهر را گرفت و به طرف روستای پدربزرگم راه افتاد. او میرفت که پدرش را عیادت کند، ولی بین راه با برادرم روی مین ضدانقلاب رفتند و قبل از عیادت پدربزرگ، خدا را ملاقات کردند.
احساس سنگینی میکنی. سنگینی از گناهان و یاد شهیدانی که هنوز در مقابل تو ایستاده اند و اینکه چه خانوادههایی دیگری در این شهر وجود دارند که جانشان را برای دفاع از میهن داده اند، اما همچنان صبورند و این واژ چه نام آشناست...
انتهای پیام/7727
ارسال نظرات
غیرقابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۰
آخرین اخبار