کنگره ۵۴۰۰ شهید استان کردستان

وقتی عشق به یک اندازه باشد

در راستای گرامیداشت یاد و خاطره ۵۴۰۰ شهید استان کردستان و با هدف معرفی شهدای شهرستان قروه امروز می‌خواهیم سرگذشت دایی و خواهر زاده‌ای را مورد بررسی قرار دهیم که تنها ۱۰ روز دوری یکدیگر را تحمل کردند.
کد خبر: ۹۱۱۵۱۱۰
|
۰۶ اسفند ۱۳۹۷ - ۰۸:۴۱
به گزارش خبرگزاری بسیج از کردستان،  در آستانه برگزاری کنگره بزرگ ۵۴۰۰ شهید استان کردستان امروز درخدمت جعفر کاوه یکی از فرماندهان سپاه پاسداران شهرستان‌های قروه و بیجار در سال‌های نه چندان دور هستیم تا از برادر و خواهر زاده شهید ایشان بیشتر بشنویم.

ماجرای دلدادگی دایی و خواهر زاده دانش اموزی که تنها ۱۰ روز اختلاق سن چه در روز تولد و چه در روز شهادت داشتند؛ شهید ابراهیم کاوه و شهید حمیدرضا معظمی.

شهید ابراهیم کاوه که بود؟ و چه خصوصیاتی داشت؟

 شهید ابراهیم کاوه فرزند احمد متولد سال 49 13بودند که در سن و سال بسیار پایینی به جبهه اعزام شدند و شهید شدند.

ما در خانه ۶ برادر بودیم و یک خواهر و بنده در اواخر سال ۵۹ در بسیج ثبت نام کردم و مادرم رضایت داد بنده به بسیج بروم و به جبهه اعزام شوم.

اما زمانی که برادرم و خواهر زاده ام می‌خواستند به جبهه بروند خانواده ما خیلی تلاش کردند که آن‌ها به جبهه نروند، اما بالاخره با اصرار خودشان توانستند به جبهه اعزام شوند.

اخوی بزرگم به برادرم ابراهیم میگفت تو با این سن و سال و با این قد و قواره نمی‌توانی به جبهه بروی و سن و سالت نمی‌رسد و واقعا هم همینگونه بود و به ان‌ها اجازه حضور در جبهه را نمی‌دادند.

زمانی که برادرم و خواهر زاده ام قصد رفتن به جبهه داشتند شناسنامه‌های خود را دست کاری کردند و جالب اینجا بود که تنها تاریخ عددی ان را به سال ۴۷ تغییر داده بودند و نمی‌دانستند که باید تاریخ حروفی را نیز تغییر دهند.

قبل از اعزام به جبهه یک روز من تازه از جبهه به مرخصی آمده بودم و ابراهیم امد و به من گفت: می‌خواهم به جبهه بروم و من گفتم نمی‌گذارم او هم گفت: داداشی به این بزرگی دارم، اما نمی‌گذارد من به جبهه بروم و در خانه برای من تلاشی نمی‌کند

من به خانه امدم و به پدرم گفتم ابراهیم چه می‌گوید و چرا بحث می‌کند پدرم گفت: با این قد و قواره می‌خواهد به جبهه برود، اما همین که شما رفتید کافیست.

من هم گفتم توکل بر خدا اجازه بدهید بیاید او هم دوست دارد در جبهه باشد و بالاخره خانواده هم اجازه دادند.

به نقل از آقای شیخ جعفری همرزم شهید کاوه:

در قروه بودیم شهید نصیری که فرمانده بسیج بود اعلام کرد هر کس شناسنامه خودش را دست کاری کرده است به بیرون بیاید که برادرم و شهید معظمی به همراه جانباز رضا عسگری بیرون آمده بودند و فرمانده ان‌ها شهید نصیری بوسه‌ای بر پیشانی ان‌ها می‌زند و آن‌ها به جبهه اعزام می‌شوند.

آیا در جبهه هم دایی و خواهرزاده در کنار هم بودند؟

خیر، شهید کاوه اعزام شد به جبهه سومار و شهید معظمی اعزام گردید به جبهه جنوب تیپ الغدیر.

نزدیک به ۴ ماه شهید کاوه در جبهه سومار بود و از جبهه سومار برگشته بودند که به مرخصی بیایند که در طول مسیر به تیپ شهید افیونی رسیده بودند که برای درگیری به مریوان اعزام می‌شدند و شهید کاوه اولین نفری بوده است که به جمع انان می‌پیوندند و به مرخصی برنمی گردد و به مریوان می‌رود و در همان مریوان درگیری بین رزمندگان اسلام و ضد انقلاب رخ می‌دهد و همانجا به شهادت می‌رسد.

در این درگیری ضد انقلاب آن‌ها را از بلندی قله مورد هدف قرار می‌دهند و شهید کاوه به سمت ضد انقلاب با فریاد الله اکبر خمینی رهبر حرکت می‌کند که مورد اصابت گلوله دشمن قرار می‌گیرد

لطفا از خصوصیات شهید کاوه بیشتر برای ما بگویید.

همیشه خنده رو بود و همیشه لبخند به روی لب داشت و در برنامه‌های فرهنگی و هنری و گروه‌های سرود سریش آباد خیلی فعال بود.

در ان دوران برای یکی از روحانیون در انتخابات مجلس تلاش می‌کرد و به روستا‌های بسیاری می‌رفت

یک روز اخوی بزرگم به او گفت: تو که انقدر تلاش می‌کنی خودت سنت به سن رای نرسیده است و اگر هم تلاش می‌کنی حداقل برای شخص دیگری تلاش کن چرا برای این روحانی تلاش می‌کنی؟ و او حرف عجیبی گفت، شهید ابراهیم کاوه گفت: اگر این روحانی فردا تخلفی داشته باشد من می‌توانم به او بگویم چرا با لباس پیامبر چنین تخلفی می‌کنی، اما اگر آن فرد دیگر باشد من چیزی نمی‌توانم بگویم.

همرزمان شهید نیز بسیار از او سخن می‌گویند، یکی از همرزمان شهید میگفت: وقتی در آموزشی جبهه نارنجک را اموزش می‌دادند و به صورت آزمایشی مربی نارنجک را در جمع بسیجی‌ها انداخت، شهید کاوه خود را به روی نارنجک پرتاب کرد تا مانع از آسیب دیدن همرزمانش شود.

همیشه به پشتیبانی از رهبری ما را سفارش می‌کرد و علاقه بسیاری به امام خمینی ره داشت.

لطفا از روز شهادت ایشان بگویید، خانواده شما آن روز‌ها در چه شرایطی قرار داشتند؟

پدر و مادر من از نظر مالی بسیار فقیر بودند و کارگری می‌کردند هم پدرم و هم مادرم تلاش زیادی داشتند و ان نان حلالی که بر سر سفره ما آوردند کار خودش را کرد و بچه‌ای به این پاکی و نجابت در خانواده ما رشد کرد و مایه سرافرازی شد برای همه ما

آن روز من تازه از روستای گزگزاره در اطرف شهرستان دهگلان به قروه برگشته بودم و نزدیک به ۲ هفته بود که مرخصی نیامده بودم و وقتی به خانه رسیدم برادرهایم و خواهرم به خانه ما آمدند که ناگهان درب خانه زده شد.

من به مقابل درب خانه رفتم و بنده خدایی که امده بود بدون هیچ مقدمه‌ای گفت: ابراهیم شهید شده است

خیلی سخت بود و خیلی ناراحت کننده بود که این خبر به ما رسید هر چند که این خبر برای ما تلخ بود و در واقعیت خبر ناگواری نبود.

ما مشغول اماده سازی مقدمات کار بودیم مادرم و خواهرم و خصوصا برادر بزرگم خیلی بی تابی می‌کردند و تقریبا در آن لحظه کسی که می‌توانست روحیه بدهد ما بودیم که شهادت را دیده بودیم و درک کرده بودیم و در آن روز‌ها از آنجایی که من خودم مجروح شده بودم درد بسیاری داشتم و بازوی راستم به شدت می‌لرزید.

وقتی عشق به یک اندازه باشد

چگونه شد که شهید حمیدرضا معظمی به شهادت رسید و آیا از شهادت دایی خود با خبر شد؟

اخوی دیگر من که معمم بود به همراه شهید معظمی به جبهه جنوب اعزام شده بودند و ما خواستیم آن‌ها را به قروه و حداقل مراسم هفتم برادرم برسانیم

اخوی آقای محمدی پناه که فرمانده سپاه قروه بودند معاون هماهنگ کننده تیپ الغدیر بود و به همراه برادر خانمم یک یادداشتی از ایشان گرفتیم و رفتیم تا برادر و خواهرزاده ام را برگردانیم.

ما در داخل تیپ نشسته بودیم و قرار بود یک ساعت دیگر با یک ماشین برویم برای دیدن برادر و خواهر زاده ام که برگردیم.

ما در حال حرکت بودیم که بیسیم زده شد و ماشین توقف کرد و گفت: ما باید برگردیم و نمی‌توانیم برویم و ما هر چقدر گفتیم که چیزی از مسیر نمانده است، اما راننده گفت: ان‌ها به تیپ می‌آیند دیگر نمی‌خواهد ما به آنجا برویم.

وقتی به تیپ آمدیم دیدم که برادرم انجاست، اما خواهر زاده ام نیست که متوجه شدیم در مقابل سنگر به دلیل برخورد خمپاره زخمی شده است.

پیگیری کردیم و متوجه شدیم که با هلی کوپتر به تهران منتقل شده است، اما در حالی که هنوز به تهران نرسیده بودند حمیدرضا نیز به مقام شهادت رسیده بود و اینگونه شد که تنها ۱۰ روز پس از برادرم ابراهیم حمیدرضا نیز به شهادت رسید و جالب اینجا بود که آن‌ها تنها ۱۰ روز با یکدیگر هم اختلاف سن داشتند و ابراهیم ۱۰ روز از حمیدرضا بزرگتر بود.

لطفا از خصوصیات زندگی شهید معظمی برایمان بگویید.

شهید معظمی پسر بزرگ خواهر بنده بود که در سختی و تلخی بسیاری بزرگ شده بود و بسیار دوست داشتنی بود.

شهید معظمی جثه دار و هیکلی بودند و به مسائل هنری علاقه زیادی نداشت، اما ورزشکار خیلی خوبی بود و در خانه برای خود وزنه درست کرده بود و ورزش می‌کرد.

بسیار محجوب و بی سر و صدا و ساکت بود

با همان آرامشی که داشت صحبت می‌کرد و صحبت هایش به دل می‌نشست و همه او را دوست داشتند.

خیلی به بزرگ‌تر‌ها احترام می‌گذاشت و بسیار به مسائل دینی علاقه نشان می‌داد و فعال بود و در مساجد همیشه حضور داشت.

اولین نوه پدر و مادرم بود و ورد زبان همه ما حمیدرضا و حمید جان بود.

وقتی از اهواز به قروه آمدید و خبر شهادت شهید معظمی را آوردید چه شرایطی داشتید؟

آن روز خواهرم در حیاط خانه نشسته بود و ما برگشتیم و خواهرم که چشمش به من خورد شروع به گریه کرد و گفت: چرا دست خالی برگشتید چرا حمید را نیاورده اید و من خیلی ناراحت شدم.

از انجایی که شهید به تهران منتقل شده بود تا امدن پیکر مطهر او به قروه زمان زیادی طول می‌کشید و وقتی من آن شرایط را دیدم همان روز به همدان رفتم و از انجا پیگری کردم و پیکر شهید را به قروه بازگرداندم.

راه بهار، بسته نیست

راه بهار، بسته نیست. هرگوشه اشارت چشمان پیرمیخانه، سجاده به سوی بهار می‏سازد. شال و کلاه کرده ‏ام تا از جاده خونین لاله‏‌ها بگذرم.

می‏خواهم به جاده ‏ای بروم که در آن، علایم راهنمایی بندگی گذاشته‏ اند؛ جاده‏ای که با لبخند از آن گذشتید و من با وضو باید بگذرم. اکنون، می‏خواهم با طهارت کلامتان و استعانت شفاعتتان و نیت امامتان، وضو کنم.
 
انتهای پیام/7727
ارسال نظرات
آخرین اخبار