خاطراتی از زندگی سرلشکر خلبان شهید «مصطفی اردستانی»؛

امداد غیبی حضرت زهرا (س) به اعجوبه قرن/ دشمن باید بداند که ما همواره آماده‌ایم

سرلشکر خلبان شهید اردستانی می‌گوید: یک مرتبه هنگام بازگشت از مأموریت جنگی، بال هواپیما توسط دشمن بعثی مورد اصابت موشک قرار گرفت و کنترل هواپیما به‌طور کامل از دستم خارج شد. در این هنگام به یاد خانم فاطمه زهرا (س) افتادم، از اعماق قلبم نام او را به زبان جاری کردم.
کد خبر: ۹۱۱۰۳۹۳
|
۲۱ بهمن ۱۳۹۷ - ۱۵:۱۸
 

به گزارش سرویس بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت خبرگزاری بسیج،  به نقل از دفاع‌پرس: سرلشکر خلبان شهید «مصطفی اردستانی» در سال ۱۳۲۸ در روستای «قاسم آباد» از توابع شهرستان «ورامین» دیده به جهان گشود. وی پس از انجام خدمت سربازی در سال ۱۳۵۰ وارد دانشکده خلبانی نیروی هوایی شد. پس از گذراندن مقدمات آموزش پرواز در ایران، به منظور تکمیل دوره خلبانی به کشور آمریکا اعزام شد و پس از اخذ دانشنامه خلبانی به ایران بازگشت و با درجه ستوان دومی در پایگاه چهارم شکاری دزفول مشغول به خدمت شد.

وی جزء نخستین خلبانان حزب‌اللهی بود که در به ثمر رسیدن انقلاب اسلامی نقش بسزایی داشت. شهید اردستانی پس از انقلاب با جمعی از همکارانش اقدام به انتشار یک نشریه درون گروهی به نام «مخلصین» کرده بود که حاوی مطالب اعتقادی و فرهنگی بود و علی‌رغم تیتراژ محدود، بسیار جالب توجه و در آگاه سازی پرسنل موثر بود.

شهید اردستانی در سال ۱۳۵۹ به عنوان افسر خلبان شکاری در پایگاه شکاری تبریز مشغول به خدمت بود که جنگ تحمیلی عراق علیه ایران آغاز شد.

در سال ۱۳۶۳ به سمت معاون عملیاتی پایگاه دوم شکاری و در سال ۱۳۶۶ به عنوان مدیریت آموزش عملیات نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران منصوب شد.

پس از شهادت سرلشکر خلبان عباس بابایی که معاونت عملیات نیروی هوایی را عهده‌دار بود، شهید اردستانی به این سمت برگزیده شد و تا زمان شهادت، ۱۵ دی ۱۳۷۳ عهده دار این مسئولیت مهم بود.

سرلشکر خلبان شهید اردستانی در طول جنگ تحمیلی، همواره داوطلب ماموریت‌های مشکل بود و بار‌ها اتفاق می‌افتاد که در یک روز، هفت مرتبه به خاک دشمن حمله می‌برد و بدون شک او با انجام دادن ۴۰۰ پرواز برون مرزی بر فراز خاک دشمن و ۱۷۲۴ ساعت پرواز‌های مختلف در خاک میهن اسلامی یکی از قهرمانان جنگ به حساب می‌آید.

سرانجام این قهرمان ملی به همراه فرمانده فقید نیروی هوایی، سرلشکر شهبد «منصور ستاری» و چند تن دیگر از همرزمانش بر اثر سانحه هوایی به آرزوی دیرینه خود رسید.

در ادامه خاطراتی از خلبان شهید «مصطفی اردستانی» از کتاب «اعجوبه قرن» را می‌خوانید:

هرچه داریم از فاطمه (س) و اولاد اوست

یکی از خصلت‌های بارز برادرم «حاج مصطفی» انفاق در راه خداوند بود. او همواره فقرا و درماندگان را یاری می‌رساند و به ما نیز توصیه می‌کرد که این گونه باشیم.
در طول دوران دفاع مقدس، هر مرتبه که از پروازی مهم باز می‌گشت با ما تماس می‌گرفت و می‌گفت، «برایم گوسفند قربانی کنید.» ما نیز چنین می‌کردیم و گوشت قربانی را به طور کامل بین خانواده‌های نیازمند تقسیم می‌کردیم. گاهی در طول ماه، چند گوسفند را ذبح کرده و گوشتش را بین فقرا پخش می‌کردیم، درحالی‌که خود هیچ‌گونه سهمی نمی‌بردیم.

یک مرتبه به هنگام بازگشت از مأموریتی جنگی، بال هواپیمایش توسط دشمن بعثی مورد اصابت موشک قرار می‌گیرد و کنترل هواپیما را به طور کامل از دست می‌دهد.

حاج مصطفی نقل می‌کرد، در این هنگام به یاد خانم فاطمه زهرا (س) افتادم، از اعماق قلبم نام او را به زبان جاری کردم و از ایشان مدد جستم. لحظاتی بعد، گویی شخصی جلو دیدگانم ظاهر شد و گفت، «شما می‌توانی راحت به پروازت ادامه دهی.»
بار دیگر کنترل فرامین هواپیما را در دست گرفتم. گویی که هیچ گونه مشکلی به وجود نیامده است. فرامینی که تا چند لحظه قبل در اختیارم نبودند، حال به خوبی وظایف‌شان را انجام می‌دادند. حال و هوای خاصی پیدا کرده بودم. گویی به سوی عرش خدا پرواز می‌کردم.

بی اختیار قطرات اشک از دیدگانم جاری شده بود و برای مظلومیت حضرت زهرا (س) می‌گریستم.
او همواره از این خاطره به عنوان یکی از امداد‌های غیبی یاد می‌کرد و به من می‌گفت، «خواهر جان می‌دانی، ما که از خود چیزی نداریم، هرچه داریم از حضرت زهرا (س) و فرزندان اوست.

راوی: زهرا اردستانی (خواهر شهید)

خشم مقدس

شهید اردستانی علاوه بر اینکه از آسمان ایران اسلامی حفاظت می‌کرد، همانند یک بسیجی رزمنده در جبهه‌ها حضور می‌یافت و همدوش «نیلوفران خاکی»، خاکِ پاک میهن را از لوث وجود فرمانبران شیاطین حصانت می‌کرد.

سال ۶۵ در منطقه عملیاتی شمال غرب در شهرستان سقز بودیم. در این منطقه، ستادی با نام «بیت الزهراء» برای کمک رسانی به رزمندگان اسلام بر پا شده بود که مسئولیت این ستاد به عهده من بود.

این ستاد که یکی از مراکز مهم امدادی رزمندگان اسلام به شمار می‌رفت، در جریان حمله هوایی دشمن مورد هدف قرار گرفت و این بمباران دشمن، خسارت و شهدای زیادی به جا گذاشت.

شهیداردستانی که در منطقه حضور داشتند، برای بررسی اثرات این حمله به این ستاد آمدند. از آنجا که ستاد به نام مبارک حضرت زهرا (س) مزین بود، بمباران آنجا وی را زیاد متأثر کرده بود. چهره برافروخته اش حکایت از خشمی عمیق داشت. همه دانستیم که او برای تلافی لحظه شماری می‌کند. هر چند ایشان مثل اکثر روز‌ها آن روز نیز روزه بودند، اما ساعتی به تقویت روحیه نیرو‌ها پرداختند، آن‌گاه خداحافظی کرده و رفتند. صبح فردای آن روز، به خاطر این حرکت عراق، انتقام سختی از آن‌ها گرفتند.

در این مأموریت موفق، او و همکارانش، نیرو‌های دشمن را از منطقه «دو پازة» عراق تا مریوان زیر آتش هوایی گرفتند و طبق گزارش‌های منتشره خسارات سنگینی به دشمن بعثی وارد کردند.

ساعت ۹ صبح، اندکی پس از انجام مأموریت، با ایشان در پایگاه تبریز تماس تلفنی گرفتم. او پیروزمندانه، اما بی ریا گفت، «چطور بود؟» گفتم، «عالی بود! خوب زمین گیر شدند. دستتان درد نکند!» گفت، «دشمن باید بداند که ما همواره آماده‌ایم، و حملات ناجوانمردانه اش را بی پاسخ نمی‌گذاریم!»

راوی: میرزا حسن غلامی

انتقال تجربه

شهید اردستانی، مأموریت‌های جنگی بسیاری انجام داده بود. به همین دلیل، هم مهارت او در پرواز‌های جنگی از من بیش‌تر بود و هم از من قدیمی‌تر بود. همواره به عنوان لیدر (رهبر) دسته هدایت گروه‌های پروازی را به عهده داشت، اما این مسئولیت را برای خود دائمی نمی‌دانست و در صدد بود که این تجربه را نیز، رفته رفته به خلبانان جوان منتقل کند.

در یکی از مأموریت‌های برون مرزی، که بایستی همراه یکی از خلبانان با تجربه انجام می‌دادم، شهید اردستانی وساطت کرد و از ایشان خواست تا به صورت آزمایشی، من، لیدر دسته پروازی باشم. ولی آن همکار خلبان به دلایلی که زیاد هم غیر منطقی به نظر نمی‌رسید، از این کار ممانعت کرد و نپذیرفت.

در این حال، شهید اردستانی برای اینکه مرا دلداری بدهد، گفت، «آقای اویسی! اشکال ندارد، هر وقت با من هم پرواز شدی، شما به جای من لیدر باش.»

این حرف ایشان قوت قلبی برایم شد و از اینکه برای انتقال تجربه به من و سایر همکارانی که وضعیتی مشابه مرا داشتند، حاضر بود این خطر را پذیرا باشد، از وی تشکر کردم. چرا که در پرواز‌ها هرگونه مسئولیت با لیدر دسته است و شهید اردستانی با این کار، مسئولیت و خطر‌های احتمالی که ممکن بود، در پرواز‌ها باشد به جان خود می‌خرید تا ما جوانان بتوانیم فرصتی بیابیم و در میدان‌های کارزار استعدادمان را بروز دهیم و کارآزموده شویم.

راوی: سرهنگ خلبان والی اویسی

یک روح در دو کالبد
شهیدان اردستانی و بابایی، از ابتدای آشنایی ارادت خاصی به یک‌دیگر داشتند و همواره یار و مددکار هم بودند. آنان از حیث ایمان، شهامت، شجاعت و ایثار، شباهت‌های بسیاری با یک‌دیگر داشتند و گویی یک روح بودند در دو کالبد.

زمانی‌که در پایگاه امیدیه خدمت می‌کردم، برخی شب‌ها به اتفاق شهیدان اردستانی و بابایی در مهمان‌سرای پایگاه استراحت می‌کردیم.

روزی صبح زود، برای رفتن به عملیات، از ساختمان خارج می‌شدم که شهید اردستانی را مشغول شست‌وشوی پوتینی گلی دیدم. کمی جلوتر رفتم و گفتم، «حاج مصطفی! کجا رفتی که این قدر پوتین‌هات گلی شده؟!» ابتدا سکوت کرد و هیچ نگفت. اندکی بعد صدای هق هق گریه‌اش به گوشم رسید. پرسیدم، «ببخشید! مشکلی پیش آمده؟!» گفت، «نه! این پوتین‌های عباس است! از منطقه عملیاتی تازه برگشته و می‌بینی گل و لای منطقه پوتین‌هایش را به چه روزی انداخته! هر چه به او اصرار می‌کنم که برای بازدید منطقه، از هلیکوپتر‌های پایگاه استفاده کند، نمی‌پذیرد و می‌گوید، «این‌ها برای کار‌های ضروری است!»
حال که دیدم نزدیکی‌های صبح از منطقه بازگشته و ساعتی نیست که از فرط خستگی به خواب رفته، بر خود وظیفه دانستم که خدمتی هر چند اندک انجام داده باشم.

راوی: سرتیپ خلبان علی محمد نادری

چله سوره مزمل

روزی با شهید اردستانی نشسته بودیم و پیرامون مسائل مختلف صحبت می‌کردیم. از ویژگی‌های آن مرد خدا این بود که بحث‌های دوستانه را همواره به مسائل مذهبی می‌کشاند و با معلومات زیادی که در این زمینه داشت، سایر دوستان را بهره‌مند می‌ساخت.
آن روز راجع به امام حسین (ع) و قیام عاشورا برای ما صحبت کرد، «ببینید دوستان، دین اسلام را اگر به بدن انسان تشبیه کنیم، طبق بررسی‌هایی که من کرده‌ام، حضرت امام حسین (ع) به منزله «کلیه» برای این بدن است. همان گونه که کلیه در بدن تصفیه گر است و بدن را از سموم محافظت می‌کند، امام حسین (ع) نیز با آن قیام تاریخی و نهضت خونینی که انجام داد، دین اسلام را بیمه و به ما هدیه کرد و ...»
در این هنگام مأموریتی پیش آمد و ادامه صحبت را به بعد موکول کرد. مدتی گذشت. در پایگاه دزفول یک روز سر میز غذا نشسته بودیم، گفتم، «حاج مصطفی! میشه ادامه صحبت آن روز را بفرمایید؟» گفت، «می‌خواهی بدانی؟» گفتم، «بله، خیلی برایم جالب بود.» گفت، «سوره مزّمل را می‌خوانی. چهل روز به آن عمل می‌کنی. سپس بیا تا ادامه‌اش را بگویم.»
اما هیچ‌گاه این فرصت پیش نیامد و، چون مقتدایش امام حسین (ع) با بدن پاره پاره به دیار معبود شتافت!

راوی: سرهنگ خلبان عطاءالله محبی

ارسال نظرات
آخرین اخبار