روایتی از شجاعت و دلاوری های حسن زفاک؛

پیروزی یک تن بر دو گردان دشمن

او را در آغوش گرفتم و از علت گریه او جویا شدم. گفت: به خدا خواب دیده بودم که در این عملیات شهید می‌شوم و گریه من برای این است که چرا شهید نشدم. به هر حال او را دلداری دادم و برای شنیدن ایثار و فداکاری او در این عملیات آماده شدم.
کد خبر: ۹۰۹۹۰۳۳
|
۲۰ دی ۱۳۹۷ - ۱۱:۰۸
به گزارش خبرنگار خبرگزاری بسیج از یزد، به مناسبت سالروز شهادت حسن زفاک روایتی از شجاعت‌ها و دلاوری هایش را از زبان یکی از همرزمانش واگویه می‌کنیم. مردی که در عملیات کربلای ۵ بال در بال ملائک کشید.
بالاخره انتظار به سر رسید و عملیات در چند محور شروع شد و رزمندگان از کارون گذشتند و به قلب منطقه دشمن یورش بردند. زمین و هوا پر شد از دود، باروت و صدای انفجار گلوله به طوری که ما قراری که با حسن زفاک و حسین آواره گذاشته بودیم که موقع شروع عملیات چند تیر رسام به طرف منطقه آن‌ها شلیک می‌کنیم دیگر مقدور نبود. پیروزی یک تن بر دو گردان دشمناز بیسیم هر چه صدا می‌زدم حسن حسن، جواد. کسی جواب نمی‌داد. احتمالا صدای ما را نمی‌گرفت عملیات تا صبح ادامه داشت.
گردان‌های خط شکن کال وارد جزیره‌ی ام الرصاص شده بودند و به پاکسازی موضع دشمن ادامه می‌دادند. هوا کاملا روشن شد. هنوز در بین گردان‌ها الحاق صورت نگرفته بود. به اضافه اینکه هنوز هیچ نیرویی به پشت جزیره‌ی ام الرصاص و طرفی که محور حسن زفاک بود نرفته بود.
برای چند لحظه کوتاه تماس برقرار شد. من خوشحال شدم و از وضعیت او سوال کردم؛ او گفت که خاکریز پشت جزیره پاکسازی شده و نیرو‌های دشمن در منطقه نیستند و درخواست داشت تا نیروی کمکی به طرف وی بفرستیم.
من که داخل جزیره امالرصاص بودم و به نیرو‌های دشمن نزدیک؛ هر چه به نیرو‌های گردان گفتم که بروید به طرف حسن متاسفانه فرمانده گردان گفت که ما دیگر نیرویی نداریم که خط پشت جزیره را پاکسازی کنند و کسی نرفت تا اینکه شهید بزرگوار سیدعلی میرشمسی داوطلب شد تا برود و خبر دقیقی بیاورد.
او با یک نفر تیربارچی، یک نفر آرپیجی زن و یک نفر بیسیم چی حرکت کرد و از جاده مال رویی که از لابلای نیزار‌ها عبور می‌کرد و تا پشت جزیره امتداد داشت حرکت کردند.
چند دقیقه‌ای گذشت که او تماس گرفت و گفت که منطقه خالی است و نیرو‌های عراقی نیستند سریع نیرو بفرستید تا این حرف را زد ما سریع یک گروهان احتیاط که از عقب آمده بود به طرف او روانه کردیم. دیگر هر چه تلاش کردیم نتوانستیم با وی تماس بگیریم که ناگهان یک نفر بسیجی که همراه وی رفته بود بازگشت و گفت که میرشمسی و بیسیم چی مجروح شده اند و نیرو‌ها پشت خاکریز رسیده و پدافند کرده اند. دشمن لابلای نیزار‌ها مخفی است و بچه‌ها را مورد هدف قرار می‌دهد.
هر چه سعی کردم که با حسن زفاک تماس بگیرم و از اوضاع منطقه جویا شوم موفق نشدم. فرمانده تیپ با من تماس گرفت که به عقب برگردم و به سنگر فرماندهی بروم. به هر حال زیر آتش دشمن به عقب برگشتم. موقعی که به سنگر فرماندهی رسیدم شب شده بود. فرمانده تیپ به من گفت که امشب آماده باشید که قرار است تیپ نبی اکرم (ص) بیایند و منطقه‌ای که پاکسازی نشده را پاکسازی کنند؛ که من خیلی از این خبر ناراحت شده و فوراً به اسکله بازگشتم. با سیدخلیل آواره قایق‌ها را آماده کردیم؛ و دائما سعی داشتیم که با حسن زفاک تماس بگیرم. ولی موفق نمی‌شدم. به هر حال آن شب تا صبح نیرو‌ها به دستور قرارگاه از جزیره ام الرصاص خارج شدند؛ تعدادی هم در محاصره دشمن افتادند وتعدادی از شهداء و مجروحین نیز در منطقه به جای ماندند.
من احتمال زیادی می‌دادم حسن و دوستان وی شهید شده اند و خیلی نگران بودم و می‌دیدم که چگونه عراقی‌ها سنگر‌های بچه‌ها را بازپس گیری می‌کنند. ناگهان بیسیم، مرا صدا زد حاج مهدی دهقان بود. به من گفت: جواد یه خبر خوش بیا حسن آمده است. من گمان کردم که این حرف برای دل خوشی و آرام کردن من است.
گفتم: فعال حال خوشی ندارم. از کجا معلوم است که حسن آمده است. گفت: اگر باور ندارید گوشی را به خودش میدهم موقعی که صدای گرم و دلنشین حسن را از پشت بیسیم شنیدم خیلی خوشحال شدم؛ با سرعت از دیدگاه پایین آمدم؛ و خود را به مقر نیرو‌های اطلاعات رساندم. حسن را با پای مجروح دیدم. موقعی که چشمش به من افتاد شروع کرد به گریه کردن. او را در آغوش گرفتم و از علت گریه او جویا شدم. گفت: به خدا خواب دیده بودم که در این عملیات شهید می‌شوم و گریه من برای این است که چرا شهید نشدم. به هر حال او را دلداری دادم و برای شنیدن ایثار و فداکاری او در این عملیات آماده شدم.
انتهای پیام/
ارسال نظرات