گفتگو با جانباز انقلاب خانم فاطمه اسماعیلی گوهری
خانم فاطمه اسماعیلی گوهری متولد سال 1345، جوپار کرمان، یادگاری از دوران مبارزه و انقلاب است. او در حادثه مسجد جامع کرمان، یعنی 24 مهر سال 57، جانباز شده است. با او در منزلشان گفتگو کرده ام.
کد خبر: ۹۰۶۸۸۷۸
|
۲۴ مهر ۱۳۹۷ - ۱۱:۳۱

به گزارش خبرگزاری بسیج در کرمان، چهل سال هم برای خودش عمریست؛ خوبی این چهل سال عمر این است که ما آن را در سایه پر فیض و برکت انقلاب اسلامی تحت زعامت امام خمینی (ره) و امام خامنه ای (مدظله العالی) گذراندیم و می گذرانیم به لطف الهی. دهه اولی های انقلابی هیچگاه زحمت های شیرین خود را در به ثمر رساندن این انقلاب از یاد نمی برند. می گویم زحمت های شیرین زیرا با هر کسی که از آن سال ها صحبت می کنی با یک حلاوت و حظ غیرقابل وصف از آن روزها یاد می کند و خاطراتش را بی هیچ آه و ناله یا خستگی و خمودی بر زبان جاری می کند. انگار همین دیروز بود که صف در صف در خیابان ها تظاهرات می کردیم، شعار می دادیم و با مشت های گره کرده، با وحدت و یکپارچه،  مرگ طاغوت را فریاد می زدیم و خواستار نظام اسلامی و حکومت ولایت فقیه می شدیم. با همه ی رنج هایی که بردیم اما نتیجه ی مبارزه کام همه را شیرین کرد. پیروزی در بیست و دوم بهمن 57. پیروزی اسلام بر کفر، نور بر ظلمت، انقلاب بر طاغوت و پیروزی ملت ایران بر استکبار جهانی.

خانم فاطمه اسماعیلی گوهری متولد سال 1345، جوپار کرمان، یادگاری از دوران مبارزه و انقلاب است. او در حادثه مسجد جامع کرمان، یعنی 24 مهر سال 57، جانباز شده است. با او در منزلشان گفتگو کرده ام.

خانم اسماعیلی شما سال 57 فقط دوازده سال داشتید، کلاس چندم بودید؟

ـ کلاس دوم راهنمایی بودم.

اهل کجایید؟

ـ من در جوپار کرمان به دنیا آمده ام. تا شش سالگی هم جوپار زندگی می کردیم. بعد آمدیم کرمان. چهارراه جوپاری خانه داشتیم. چهار خواهر و برادر بودیم و من بچه آخری خانواده هستم. بعد از دبستان، سال اول راهنمایی را در مدرسه پرورش خواندم. سال دوم هم رفتم مدرسه صمدانی که بعد از انقلاب به نام فلسطین شد.    

چطور وارد مبارزه شدید؟

ـ ما خانوادگی با الفبای مبارزه آشنا بودیم، شاید سال 55 بود، پسرخاله هایم ـ مصطفی و محمدحسین جمشیدی که دامادمان هم بود، ـ تهران دانشجو بودند. هر وقت می آمدند در صحبت هایشان حرف های تازه ای داشتند. در جمع خانواده این حرف ها را من هم می شنیدم. آن ها از امام می گفتند. می گفتند باید در مسایل دینی مرجع تقلید داشته باشیم. ما نماز خوان و دین دار بودیم اما سنتی. ریز مسایل دینی را خوب بلد نبودیم. پسرخاله ام از آقایی می گفت که انگار اسم بردن از ایشان راحت نبود چون خیلی با احتیاط حرف می زدند گاهی وقت ها هم آهسته. همچین که ما می بایست گوش تیز کنیم تا بشنویم.  

پسرخاله ام یعنی همان شوهر خواهرم یک مدتی هم زندان ساواک بود، به خاطر همین آوردن اعلامیه ها و نوارهای سخنرانی امام. یک بار هم مأمورها ریخته بودند توی خانه شان. انگار بو برده بودند که این ها اعلامیه ها را توی چاه حیاط خانه پنهان کرده اند. بی مروت ها پسر 15 ساله ی خانواده را از سر آویزان می کنند توی چاه تا اعلامیه ها را بیاورد بیرون. این پسرخاله من ـ محمدرضا جمشیدی ـ بعدها در اوایل جنگ که راننده آمبولانس بود، به دست عراقی ها اسیر شد و 10 سال و یک ماه اسارتش طول کشید.

ـ پدرتان چه شغلی داشتند؟

ـ جوپار که بودیم شغل بیشتر خانواده ها قالی بافی بود. پدر من هم قالی بافی می کرد. آمدیم کرمان پدر رفت اداره برق و کارگری می کرد. مادرم هم خانه دار بود. اینجا باز یک اتاق را کردند به قول خودشان کارخانه، دار قالی درست کردند و با خواهرهایم قالی می بافتند.

خوب، ادامه بدهید.

ـ کنار منزل ما مسجدی بود که هنوز هم هست، به اسم مسجد شهدا. این مسجد به همت حاج محمد باقدرت بنا شده بود، می گفتند اکثر کارهای بنای مسجد را خود ایشان انجام می دهد. مسجد پاتوقی بود برای من و دیگر نوجوان ها و جوانان محله. خود آقای باقدرت جوپاری قرآن به بچه های مسجد یاد می داد. من خودم قرآن بلد بودم بخوانم. همان جوپار رفته بودم مکتب. سی جزء قرآن را می خواندم. دانشجویانی هم بودند که به این مسجد رفت و آمد می کردند؛ اسم یکی شان تکلو زاده بود یکی شان هم امیرتیموری. امام جماعت مسجد هم به گمانم خدابیامرز شیخ جواد شیخ شعاعی بودند که خودشان یک انقلابی بودند. خانواده ی امین زاده هم خیلی تو کار بودند. از این طریق ها اعلامیه های امام می رسید مسجد و به دست ما . ما هم می گرفتیم و می رفتیم خانه می خواندیم.

من کتاب خوان هم بودم. کتاب جمیله بوپاشا دختر الجزایری را که می خواندم، مبارزه او با فرانسوی هایی که کشورش را اشغال کرده بودند، حس مبارزه را در وجودم قوی می کرد. با این حال و هواها رسیدیم به سال 57.

آن وقت ها خیلی کم خانواده ها تلویزیون داشتند، اخبار رادیو هم خیلی راست نبود. مردم بیشتر رادیوهای خارجی را می گرفتند تا اخبار کشور را از آن ها بشنوند. کم کم شعارنویسی روی دیوارها هم شروع شده بود. با پیسوله ـ ما می گفتیم پیف پاف رنگی ـ با همه جور خطی روی دیوارها می نوشتند. صبح که می آمدیم تو کوچه شعارهای جدید را روی دیوار می دیدیم.

بعضی وقت ها همان بچه های دانشجو برایمان روزنامه می آوردند و ما صفحه های مربوط به تظاهرات مردم شهرهای دیگر را می خواندیم و از اوضاع  و کارهای رژیم با خبر می شدیم.

برای راهپیمایی و تظاهرات، خانم ها و مردهای محله ، چهارتا چهار تا، پنج تا پنج تا، راه می افتادیم و می رفتیم سمت مسجد جامع یا مسجد ملک. مسجد امام فعلی. آن هم پیاده . از آنجا که مردم جمع می شدند، سیل مردم یک روز راهپیمایی می کردند سمت مسجد صاحب الزمان(عج)، یک روز می رفتند طرف دانشسرای فنی توی بلوار و دانشجوها با مردم همراه می شدند. همه اش هم پیاده. دوباره برمی گشتیم خانه. شب هایی که از مسجد جامع برمی گشتیم، می رفتیم از توی بازار، با مادر و خواهرهایم. اعلامیه هایی را که از مسجد گرفته بودیم، از زیر در مغازه ها می کردیم داخل مغازه. اسپری هم توی کیف هایمان قایم داشتیم، درمی آوردیم و روی دیوارهای بازار شعار می نوشتیم. اتفاقاً یک بار با دو تا پاسبان که توی بازار گشت می زدند، برخورد کردیم. باتوم به دست افتادند دنبالمان. خداسازی شد، یک کوچه ای توی مسیر بود، خودمان را انداختیم تو کوچه و توی تاریکی تا می توانستیم دویدیم. من فرز بودم، چند متری می دویدم بعد وایمی ایستادم تا مادر و خواهرهایم برسند، باز دوباره تا مأمورها از تعقیبمان دست کشیدند. اصلاً برایمان مهم نبود چه می شود، واقعاً دل و جرآت داشتیم. جان داشتیم.

شب هایی هم که می گفتند دستور امام است که بروید پشت بام ها شعار بدهید، می رفتیم پشت بام مسجد . یک راه پله ی تنگ و تاریکی داشت مسجد که می رفت پشت بام. یکی یکی پشت سرهم ردیف می شدیم و می رفتیم بالا . آنجا که می رسیدیم بلند داد می زدیم...مرگ بر شاه، درود بر خمینی. جریان همان صحبت نخست وزیر شاه که می گفت این ها نواره. ما جوابش می دادیم ازهاری بیچاره نوار که پا نداره... گرما، سرما، باران، باد... فرقی به حالمان نمی کرد. دستوری می رسید انجامش می دادیم.

توی مدرسه تان هم خبری از فعالیت های انقلابی بود؟

ـ سال اول راهنمایی خیلی نه، ولی توی تابستان ، ما کلی با مبارزه آشنا شده بودیم. مهرماه که رفتیم مدرسه، هر کسی هر چیزی شنیده بود و کارهای که کرده بود را آورد توی مدرسه. دیوار به دیوار مدرسه ما، دبیرستان پسرانه ای بود. این ها گاهی می آمدند توی حیاط و شعار می دادند، صدایشان به ما می رسید. اعلامیه می ریختند تو مدرسه ما. کاغذمی انداختند؛ از ظلم و ستم شاه نوشته بودند، از بی حجابی زنان و دختران ، قصدشان آگاه کردن ما بود. مدیر ما هم سر و صدایش در می آمد. می گفت این ها خرابکارند. بروید تو کلاس. به بچه ها زور می کرد که این کاغذها را جمع کنند بدهند به او. ما جمع می کردیم و چند تایی قایم می کردیم و با خودمان می بردیم خانه.

در خانه شما که همه انقلابی بودید؟

ـ بله، فقط بابام همیشه نگران ما بود. به مادرم می گفت با این دخترها می روید راهپیمایی اگر اتفاقی برای این بچه ها بیفتد، چه کار باید بکنیم. مادر هم می گفت: توکل بر خدا. ما هم مثل بقیه مردم. خونمان که رنگین تر نیست. حالا تازه خانه ی ما محل رفت و آمد افرادی بود که دستی در مبارزه داشتند؛ مثل حاج آقا پورجوپاری ـ ربانی ـ شهید شیخ بیک، خانواده اعتباری که بعدها دو پسرشان در جنگ شهید شدند.

حالا از بیست و چهار مهر بگویید.

ـ شب قبل از 24 مهر 57، یکشنبه شبی بود. ما مسجد جامع بودیم. بعد از نماز، سخنرانی بود. مردم توی صحن مسجد در رفت و آمد بودند. برادرها نمایشگاهی از حوادث روزهای اخیر درست کرده بودند و عکس ها و خبرهای مهم را روی پارچه های بزرگ چسبانده بودند و گذاشته بودند برای اطلاع مردم. از حادثه هفده شهرویور تهران، کشتار تظاهرات مردم در شهرهای دیگر و صحبت های امام، یا شعارهای معروف را بزرگ نوشته بودند و زده بودند به دیوار؛ زیر بار ستم نمی کنیم زندگی/ جان فدا می کنیم در ره آزادگی/ این بود شعارم/ باشد افتخارم یا مرگ یا خمینی... مرگ بر شاه، مرگ بر شاه،

آن شب تعدادی مأمور بالای پله های مسجد ایستاده بودند؛ قسمت درب زنانه سمت خیابان شریعتی، رو به روی هلال احمر.

از وقتی اعتراض مردم بیشتر شده بود، در محل مسجد، مأمورها بیشتر شده بودند. گشت می زدند منتها با لباس شخصی، ولی آن شب مشخصاً و با لباس رسمی، پاسبان ها کشیک می دادند. آن شب واقعاً مشکوک می زدند، من و چند تا از خانم ها چند بار توی پله ها بالا رفتیم و رو به مأمورها بلند شعار دادیم مرگ بر شاه، آن ها چند تا پله دنبال ما آمدند پایین و ما دویدیم توی مسجد، آن ها دوباره برگشتند سر جایشان. به اصطلاح خودمان سر به سرشان می گذاشتیم.

همان شب اعلام کردند فردا دوشنبه، به مناسبت چهلم شهدای میدان ژاله تهران، هفده شهریور، تجمعی توی مسجد برگزار می شود. سالگرد شهادت سیدمصطفی خمینی فرزند امام هم نزدیک بود، گفتند صبح ساعت هشت همه در مسجد باشند.

صبح زود از محله مان با بیست سی نفر از همسایه ها آماده شدیم و راه افتادیم سمت مسجد جامع. پیاده. حاج محمد باقدرت هم با ما آمد. محله ای حرکت کردیم. قبلش گفته بودند دستمال، پنبه، کبریت... بگذارید توی جیب هایتان، توی کیفتان، برای مقابله با گاز اشک آور. با گاز اشک آور آشنا بودیم، چند بار توی راهپیمایی ها زده بودند. یک تیوپ کهنه چرخ هم تکه پاره کردند دادند به ما ، برای آتش زدن. همه اش برای مقابله با گازهای اشک آور.

هشت صبح توی مسجد بودیم. جمعیت مرتب وارد مسجد می شد، می دانید که، مسجد جامع سه تا در بزرگ دارد، از بازار قدمگاه، از بازار مظفری سمت میدان شهدا ( مشتاق) و سمت خیابان شریعتی. که آن وقت ها درب زنانه به حساب می آمد. برای همین مسجد در مسیر محل رفت و آمد هست، بعضی ها برای کوتاه شدن مسیر از این در وارد می شوند و از آن یکی در می روند بیرون. آن روز هم همینطور بود. چندتایی می ایستادند پلاکاردها و نوشته های روی آن ها را می خواندند یا می رفتند توی شبستان. جمعیت که جمع شد، اعلام کردند بعد از سخنرانی، یک راهپیمایی آرام برگزار می کنیم. برای اعتراض به جنایت رژیم در میدان ژاله تهران.

قرآن خواندند و حاج آقا صمدانی می خواست صحبت کند، آقایان دیگر هم توی مسجد بودند مثل آیت ا... صالحی کرمانی که خیلی مورد احترام مردم کرمان بودند. حدود ساعت ده و نیم، بیست دقیقه به یازده، از پشت بلندگو اعلام کردند خبر رسیده عده ای « کولی» می خواهند به مسجد حمله کنند، کولی به این حاشیه نشین ها اطراف شهر می گفتند، من توی صحن مسجد بودم و خواهرها و مادرم داخل شبستان بودند. گوشم به صدای بلندگو بود که مجری داشت شعاری را تکرار می کرد؛ برادر ارتشی چرا برادر کشی که بلندگو قطع شد. همهمه افتاد توی مردم. می گفتند برق قطع شده. همزمان دود سیاه رنگی از طرف میدان مشتاق به هوا بلند شد. می گفتند موتور و دوچرخه های مردم را آتش زدند، آقایان که از این در وارد مسجد می شدند، وسیله های نقلیه شان را می گذاشتند دم در پایین پله ها.

ترس افتاد به جان مردم. گفتند درها را ببندید، می خواهند به مسجد حمله کنند. جوان ها دویدند چوب های پلاکاردها را کندند و گرفتند به دست که بایستند برای دفاع. به خانم ها هم گفتند همه بروید داخل شبستان. تعدادی از مردها آمدند زیلوهای کف شبستان را جمع کردند گذاشتند روی هم و به ما گفتند بروید پشت این ها بمانید . من رفتم پشت یکی از درها ایستادم تا از پشت شیشه ببینم بیرون چه خبر است، بعد می آمدم به مادرم از اتفاقات بیرون خبر می دادم.

ناگهان از پشت بام شروع کردند به سمت مردم داخل مسجد، سنگ و چوب و آهن و تکه های شیشه پرت کردن. من این صحنه ها را از پشت شیشه می دیدم. معلوم نبود کی این همه سنگ و پاره های آجر را برده بودند پشت بام...

واقعاً مردم بی دفاع را توی مسجد گیر انداخته بودند، تصمیم آنی نبود، برنامه ریزی شده بود. می خواستند صدای مردم و صدای انقلاب مردم را در همین جا خفه کنند، می خواستند مثل سینما رکس آبادان که مردم را زنده زنده در آتش سوزاندند، مردم انقلابی کرمان را هم سرکوب کنند البته به خیال خودشان.

پسرخاله ام را دیدم چوبی به دست گرفته و ایستاده جلوی در شبستان برای حفاظت از خانم ها، خیلی از جوان ها این کار را کرده بودند. کولی ها در مسجد را شکستند و ریختند داخل. به همه حمله می کردند. چماق به دست بودند، سر چماق ها را هم میخ کوبیده بودند یا فلز نوک تیز زده بودند، هر چه بود به هر کسی می خورد خون از سر و بدنش می زد بیرون. مأمورها و پاسبان ها هم بودند ولی هیچ عکس العملی از خودشان نشان نمی دادند، در اصل حمایت شان می کردند ولی به اصطلاح دخالت نمی کردند. من از جایی که ایستاده بودم روی پشت بام می دیدم شان.

فریاد و جیغ زن ها و بچه ها فضا را پر کرده بود. مردها بیشتر نگران زن ها و مسن ترها بودند. شنیدم که آیت ا... صالحی را از یک در کوچک که به  بازار قدمگاه می خورد، بیرون برده بودند. در همین موقع شیشه های یکی از نورگیرهای شبستان زنانه مسجد، با صدای ترسناکی فرو ریخت. درست پیش پای من، شیشه ها ریختند پایین. بالا را نگاه کردم، پاسبانی داشت با ته تفنگش شیشه را می شکست، هنوز حیران این صحنه بودم که دو تا جسم انداخت پایین . یکی گاز اشک آور بود که دودش سفید بود، آن یکی دودش سیاه بود. ندیده بودم تا آن موقع. این کار را از چند تا نورگیر دیگر هم تکرار کردند. زن ها افتادند به سرفه. اشک از چشم هایم زد بیرون. جایی را نمی دیدم. نفسم دیگر بالا نمی آمد. احساس کردم زانوهایم دارد از فرط بی رمقی تا می شود. زن ها شروع کردند به دویدن سمت درهای شبستان. یک جایی که هوای تازه باشد. داشتیم خفه می شدیم. دیگر مادر و خواهرهایم را ندیدم. وقتی رسیدم روی صحن، توانستم نفس بکشم. برادرها فریاد زدند فرار کنید. ما هم دویدیم سمت در خروجی زنانه. به سمت خیابان شریعتی.

البته اسم این خیابان بعد از انقلاب شد شریعتی، اسمش شاپور بود. پایین پله ها که رسیدم و کمی حالم جا آمد، یادم آمد پا برهنه ام. کفشهایم. راستش را بخواهید کفشهایم را خیلی دوست داشتم، نو بودند. برای اول مدرسه ها خریده بودم. تازه برای خریدنشان چقدر گریه کرده بودم... ( خنده ی خانم اسماعیلی، یاد آن روزها بخیر)

قضیه کفش ها را بگویید بعد برمی گردیم سر حادثه.

ـ برای  اول مهر رفتیم کفش ملی ، کفش بخریم. یک کفش های قرمز مشکی دیدم، خیلی خوشم آمد، ولی مادرم می گفت نه، برای دختر دوم راهنمایی این کفش ها خوب نیست، سبکه، باورتان می شود اینقدر گریه کردم تا مادرم راضی شد و کفش ها را برایم خرید. توی مسجد جامع من تا یک ساعتی همانطور با کفش می دویدم، بعد فکر کردم اگر کفش پایم نباشد، تندتر می توانم بدوم. کفش هایم را درآوردم گذاشتم پیش مادرم. به حساب مواظبشان باشد.

ـ چی شدند؟ سالم ماندند.

ـ نه، گم شدند.

ـ خوب ادامه بدهید. رسیدید دم پله های در زنانه.

ـ همه زن ها می دویدند به سمت پله های خروجی. من چادرم را محکم  زده بودم زیر بغل و از لای جمعیت خودم را می کشاندم بیرون. توی پله ها  کولی ها ایستاده بودند. به دستشان طناب های سیمی و زبری بود . همینطور می زدند  به هر کسی خورد. خیلی سنگین بودند . وقتی یک ضربه ای خورد به پشت کمرم این را فهمیدم. خیلی درد داشت. تکانم داد. نزدیک بود بیفتم روی زمین، ولی خودم را نگهداشتم. از خدا بی خبرها فحش و ناسزا هم می گفتند . جاوید شاه هم می گفتند.

پله ها را یکی یکی دو تا دو تا دویدم تا بالا، زن ها همه همین کار را می کردند. بیشتر از همه می ترسیدیم به دست مأمورها بیفتیم. اینجا دیگر صدای تیر می آمد. بی هدف شلیک می کردند. می خواستم از عرض خیابان بگذرم و بروم کوچه رو به رو. رسیدم نرسیدم وسط خیابان، ناگهان مچ پایم به شدت سوخت. از نیم ساعت پیش از بس سنگ و آهن و شیشه شکسته زیر پایم رفته بود که حالیم نشد، ولی این بار خیلی سوخت، شدت ضربه چنان زیاد بود احساس کردم پایم نیم متر پرت شد بالا و آمد توی صورتم. خودم را کنترل کردم که نیفتم روی زمین. با یک دستم زیر زانویم را گرفتم و با دست دیگر مواظب چادرم بودم که از سرم نیفتد. لنگان لنگان عرض خیابان را دویدم. چند نفر آن طرف خیابان مرا دیدند و داد زدند ... تیر خورده ... این دختر بچه تیر خورده . خودم تازه حالیم شد. از زیر پایم همینطور خون می ریخت. رسیدم آن طرف خیابان و افتادم. بی حال شدم. چند نفر از این جوان ها دویدند و بلندم کردند روی دست و شروع کردن به دویدن به سمت  کوچه رو به روی مسجد. کم کم داشتم بیهوش می شدم. ولی صداها را می شنیدم. می گفتند برویم توی یکی از این خانه های نزدیک تا مأمورها نرسیدند. جوان ها شعار می دادند یا مرگ یا خمینی... صداهایی می آمد که می گفتند ... اینها را زنده نگذارید...

بالاخره رسیدند و یک دری را زدند و دویدند توی حیاط یک خانه. صاحبخانه زن جوانی بود. از لای پلک هایم او را می دیدم. انگار دستپاچه شده بود. هنوز به هوش بودم. بنده خدا رفت یک شربتی درست کرد و آورد. کسی حواسش به خوردن آب من نبود. از بس عطش داشتم و خونم رفته بود، پارچ شربت عرق نعناع را سر کشیدم. عوضی بهتر بشوم، لرزم گرفت. خون ریزیم بیشتر شده بود. کاری از دست کسی برنمی آمد، تصمیم گرفتند مرا ببرند بیمارستان. دیگر من چیزی نفهمیدم.

وقتی حالیم شد کجایم و چی شده، فهمیدم توی بیمارستان کرمان درمان هستم. زخمم را بستند. دو تا متکا هم گذاشتند زیر پایم. لابد می خواستنند جلوی خونریزی را بگیرند. حالا دورم جمع شده بودند، یکی می گفت تو چرا رفتی تظاهرات... اسمت چیه، خانواده ات کجاست؟ و از این جور سوال ها.

در این میان، یکی از پرستارها که مادرش همسایه ما بود، مرا شناخت و آمد بالای سرم. از مادرم سوال کرد که گفتم گمشان کردم. گفت سعی می کنم مادرت را خبر کنم که اینجایی. مادرم تا چهار پنج بعدازظهر از من خبر نداشتند. خودشان از در بازار مظفری رفته بودند بیرون و خودشان را رسانده بودند به کوچه های اطراف مسجد و از دسترس مأمورها و کولی ها دور شده بودند.   

ساعتی گذشت و پسرخاله ام آمد. نفهمیدم از کجا متوجه شده بود من اینجا هستم. آمد سراغم و احوالم را پرسید. گفت دارند بیمارستان ها را می گردند و زخمی ها را می برند. بعد یادم داد که اگر مأمورها آمدند بگویم خانه ی خاله ام همین نزدیکی ست داشتم می رفتم خانه که نفهمیدم و خوردم زمین و پایم شکست... گفت نگویی تیر خورده ای... اتفاقاً تعدادی آمدند کت شلواری و کراواتی و صورت تیغ زده، یکی شان آمد از من پرسید: چی شدی که من حرف های پسرخاله  ام را گفتم. گفتم داشتم می رفتم خانه که توی خیابان تیر خوردم.

ـ مگر پسرخاله ات نگفت نگویی تیر خورده ای!

ـ چرا ولی من گفتم. فکر کنم باورش نشد. واقعاً به شکل و قیافه ی کوچکم نمی آمد که تظاهرات بروم و شعار بدهم و از این چیزها...     

می گویند حرف راست را از بچه بشنوید.

ـ بله... ( خانم اسماعیلی می خندد. البته ما بچه نبودیم...)

ـ داشتم می گفتم. اذان مغرب بود که برادر و مادرم آمدند. بنده های خدا چقدر ترسیده بودند. چقدر نگران شده بودند. همان پرستار دختر همسایه مان آن ها را خبر کرده بود. مادرم را که دیدم خندیدم. مادرم گفت تیر خوردی و می خندی!

مسئولان بیمارستان به مادرم گفتند اینجا بیمارستان خصوصیه و ما زخمی پذیرش نمی کنیم و باید مریضتان را از اینجا ببرید. اینها آنقدر از ساواک می ترسیدند که اصلاً زیاد دور و بر من هم نمی آمدند. یک عکسی از پایم گرفتند و گفتند بروید. تازه چهارصد تومان هم ازمان گرفتند بابت این چند ساعت. وقتی مرا می خواستند بلند کنند متکاها زیر پایم غرق خون بود.

مرا برداشتند و بردند بیمارستان آیت ا... کاشانی. اسمش آن وقت ها 24 اسفند بود. توی اورژانس یک پزشک هندی کشیک بود.

آدم خوبی بود. وقتی فهمید من توی تظاهرات تیر خورده ام، گفت اینجا مرتب مأمورهای ساواک می آیند و زخمی ها را می برند. ما سرپایی ها را مرخص کردیم ولی این دختر که تیر خورده، ماندنش اینجا خطرناکه.

بعد دو تا آمپول زد برای جلوگیری از خونریزی، زخمم را شستشو داد و پانسمان کرد. عکس پایم را نگاه کرد و گفت: گلوله از پایین مچ خورده و از برآمدگی روی پا آمده بیرون. خوبی اش این است که توی پایت نمانده. ولی هر چی در مسیرش بوده برده و ماهیچه را له کرده. استخوان هم شکسته، درد دارد ولی باید تحمل کنی. صبح بیایید برای گچ گرفتن. اینجوری بهتر است.

دیر وقت شب رفتیم خانه. همسایه ها خبر شده بودند و می آمدند احوالپرسی. البته همسایه هایی هم داشتیم که انقلابی نبودند. نیش و کنایه می زدند ولی خوب، ما کاری به بدگویی هایشان نداشتیم. می دانستیم حقیم و حق همیشه بر باطل پیروز است. چند روز بعد فهمیدم حاج محمد باقدرت در مسجد شهید شده است.

فردای آن شب رفتیم بیمارستان، پایم را گچ گرفتند و با دستور همان پزشک هندی توی بخش اطفال بستریم کردند. مأمورها دیگر نمی توانستند کاری بکنند. وقتی هم مرخص شدم، باز با چوب زیر بغل می رفتم مسجد. مسجدی ها می گفتند: دختر مجاهد آمد. راهپیمایی نمی توانستم بروم ولی برنامه های مسجد را می رفتم. یک ماهی پایم توی گچ بود. بچه ها رویش شعار می نوشتند. تا اینکه امام آمد و انقلاب اسلامی پیروزشد.  

چهل سال گذشته است؛ از روزهای شعر و شعور و شعار. از روزهای ایمان و وحدت و ولایت. از روزهایی که یکی بودیم. مشت واحد. هدف واحد و برای رسیدن به اهداف مقدس، از جان می گذشتیم...

خانم فاطمه اسماعیلی ، جانباز دوران مبارزه و انقلاب، حالا با تحصیلات فوق لیسانس مطالعات زنان، در دانشکده الزهرا مشغول تدریس علوم و معارف دفاع مقدس به دختران دانشجوست. 3 فرزند پسر و یک دختر دانشجو دارد و 5 نوه. او مثل همه ی پیشتازان انقلاب و مبارزان سال 57 و پیش از آن و دهه ی شصت، نگران ادامه ی انقلاب نیست که به فرموده امام انقلاب، این کشور و این نظام به لطف الهی به جلو می رود و عقب گرد ندارد اما دل آشوب این است که نسل کنونی و آینده نداند و نخواهد بداند که برای او چه رنج هایی برده شده و چه ارزش هایی با چه خون دادن هایی به دست آمده است.

به هر حال ما همه مسئولیم. باید باز در صحنه باشیم مقاوم و صبور و روزهای باشکوه پیروزی را در انتهای نگاهمان به تصویر آوریم. روزگاری پیروزی برطاغوت ناممکن بود اما با همت امام و امت، مجسمه ی ستم ریخت و فرو پاشید و اسلام بر بلندای تاریخ ایران اسلامی درخشید و فردا نیز کشور امام زمان(عج) بر سریر حکومت بر جهانیان تکیه خواهد زد. امید به خدا.   

تهیه و تنظیم: صدیقه انجم شعاع

ارسال نظرات