خبرهای داغ:
برخی از اهالی تمایلی به انقلاب نداشتند و گرایش آنها به سلطنت بود. بارها اقدام به آزار و اذیت ما در غیاب پدرم می کردند.در عروسی ها شعر خوانی می کردند و از بسیج و سپاه بدگویی می کردند.
کد خبر: ۹۰۶۴۹۵۶
|
۱۱ مهر ۱۳۹۷ - ۱۲:۵۶

خبرگزاری بسیج قزوین: سال ۱۳۶۵ مهرماه پدر به منطقه جنوب اعزام شد ، با لباس نظامی خاکی به مدرسه آمد، با معلم ها و همه دانش آموزان خداحافظی کرد.
دلم گرفت از کلاس درس بیرون زدم و پشت دیوار مدرسه مخفی شدم. پدرم چند دقیقه ای را دنبالم گشت اما مرا ندید و خداحافظی کرد تا سوار ماشین تویوتا شود.
بغض کودکانه ام داشت می ترکید.حاضر بودم تمام دنیا را بدهم اما پدرم دور نشود.نتوانستم طاقت بیاورم با صدای بلند گریه و دنبال تویوتا دویدم.
چند ده متری که دویدم ماشین ایستاد و پدرم پیاده شد مرا در آغوش گرفت و بوسید گفت؛سریع بر می گردم. ۲۰تومان پول و مقداری تنقلات راننده و پدرم به من دادند. نیم ساعتی طول کشید تا مرا راضی کنند که اجازه بدهم پدر برود.
یکی از پاسداران تفنگ کلاشینکف را به من داد و گفت بازی کن بعد اجازه بده پدر با ما بیاید. قبول کردم و ده دقیقه بازی کردم از فیلم ها تقلید می کردم.
در عالم کودکی تفنگ را گرفتم تا پدر به منطقه برود. پس از خدا حافظی رفتند.
چقدر دلم برای روزهای تلخ تنگ شده است!!
برخی از اهالی تمایلی به انقلاب نداشتند و گرایش آنها به سلطنت بود. بارها اقدام به آزار و اذیت ما در غیاب پدرم می کردند.در عروسی ها شعر خوانی می کردند و از بسیج و سپاه بدگویی می کردند.
برای ما محدودیت ایجاد کرده بودند و جرم ما حضور پدر در جبهه و دفاع از انقلاب بود.
رادیو مجاهدین و کویت، عراق به زبان فارسی خبر شکست عملیات ایران در کربلای ۴ را مخابره کردند. همه نگران بودیم که اتفاقی برای پدر افتاده، چند ماهی بود که خبر و نامه ای از وی نیامده بود.
به رودبار رفتیم و پس از استعلام سپاه اعلام کردند: به همراه تیپ قدس در خرمشهر بودند و جز نیروهای خط شکن نبودند و سالم هستند.
چقدر سخت بود! دورانی که انسانهای الهی با خدا خلوت می کردند و راه رسیدن به خدا را در مکتب عاشورا جستجو می کردند!
وقتی سه ماه از آمدن پدر خبری نشد،سختگیری های عده ای علیه ما شروع شد.
هرکس سرباز فراری بود و فردای آن روز توسط کمیته یا ژاندرمری بازداشت می شد فردا برای ما دردسری درست می شد.
چون معتقد بودند که این افراد توسط پدرم لو داده می شوند. اما حقیقت چیز دیگری بود. هر روز که از مدرسه می آمدیم سراغ پدر را می گرفتیم و با شنیدن اینکه نیامده است. گریه ما شروع و مادر تنها غمخوار ما بود که با بذله گویی ما را می خنداند.
شب خوابی دیدم که پدرم به طرف من می دود و هرچه نزدیک می شود چهره اش سفید تر می شود.حسن علی فرزند حاج احمد من و برادرم علی را صدا زد که بیایید کارتان دارم، گفت من به زودی برای کمک به جبهه بار می برم اگر پدرتان را دیدم با خودم میارمش!
بسیار خوشحال شدیم. هر بار که ماشین زرد رنگ خاور از دور پیدا می شد با اشتیاق به طرفش می دویدیم که پدر دارد می آید.اما خبری نبود! دوباره غمگین برمی گشتیم و با گریه هایمان مادر را آزار می دادیم.
مادر بزرگم به خانه آمد و برای ما کلی وسیله گرفته بود.هرگز فراموش نمی کنم که چقدر مهربان بود.چند روزی را با حضور پدر بزرگ و مادر بزرگ سر کردیم. جای پدر را پر کرده بودند. تا اینکه برادرم یزدان از عمو رحیم پرسید؛ عمو بابام چرا نمیاد؟
گفت: غروب آفتاب که شد بابات میاد خودش به من قول داد!
غروب که شد من و یزدان برادرم روی یک تخته سنگ می نشستیم و به جاده می نگریستیم تا پدر بیاید.
هر روز غروب این کار تکرار می کردیم تا اینکه به نا امیدی رسیدیم.
فردا غروب، روز جمعه ای بود، یزدان برادرم گفت؛ یا غروب آفتاب پدرمن بیاید! اینقدر این دعای کودکانه برایم سنگین بود که هردو گریه کردیم!
هیچ وقت به یاد ندارم که کودکی آمدن پدرش را از غروب آفتاب تمنا کند!...
1002/ت30/ب

ارسال نظرات
پر بیننده ها