یادداشت/روحالله جباری
سردار ! می دانم که دلت برای خانواده، برای دو غنچة بوستان زندگیت و برای خودت تنگ شده است. میدانم که هنوز روستای کالوس در نبض تو میتپد. میدانم که مردان ایلیاتی و حماسهها و حناسههای اسبهایشان را از یاد نبرده ای.
روحالله جباری طی یادداشتی برای شهید شاخص استان کهگیلویه و بویراحمد سردار سرتیپ شهید جواد هرمزپور آورده است:ای دوست! آیا تا به حال حس کردهای که فاصلة بین تو و خدایت یک خاکریز باشد؟ آیا تا به حال این توانایی را در خود حس کردهای که در یک لحظه پلی بزنی و به آسمانها بپیوندی؟.
صبح از خواب بیدار شوی، نمازت را بخوانی، کفشهایت را بپوشی، کوله بارت را ببندی، فانسقهای را محکم کنی و بعد دلت را به دریا بزنی، سبک شوی؛ آن قدر سبک که بلند پروازترین مرغان نیز نتوانند بال در بال تو پرواز کنند و فردا همرزمانت در به در دنبال سرت بگردند؟
تو میتوانی، تو این جاده را تا انتها رفتهای و امروز وقتی پرندههای شرقی از تو نشان میآورند، بالهایشان زخمی است. گوشه گوشه خاک غرب و جنوب، سرمست از حضور آبی توست. حالا از آن واقعة سرخ شانزده خزان دیر سال گذشته است، اما هنوز مویههای تو از غریبستان زبیدات به گوش میرسد.
زمان بیست و هفت شهریورماه ۱۳۶۲ را به نام عروج آسمانی تو به ثبت رسانده است و ما که درس عشق و ایثار را از مکتب والای تو آموختهایم، تو را جاودانه همیشة تاریخ میدانیم آه سردار! چه آتشی در وجود مشتاق تو شعله ور بود که سر از پا نمیشناختی و روزهای زخمی جنگ را سنگر به سنگر به دنبال او که خیلیها نمیشناختندش میگشتی؟.
عملیات فتح المبین یادت هست؟ بچهها مثل پروانه گرد وجود نورانیت حلقه زده بودند و تو آنچنان قوی و مصمم انگار نه انگار که پاهای زخم آلودت، هیاهوی تیر و ترکش دشمن را شعله میکشد.
سرگشتگیهای تو در آن صحرای آتش خیز، دنبال کدام آشنا بود که با زمین و زمان غریبه بودی و تنها و تنها دلت به یادمان آن وجود هماره میتپید.
سردار! میدانم که دلت برای خانواده، برای دو غنچة بوستان زندگیت و برای خودت تنگ شده است. میدانم که هنوز روستای کالوس در نبض تو میتپد. میدانم که مردان ایلیاتی و حماسهها و حناسههای اسبهایشان را از یاد نبرده ای.
امّا کجای آسمان آشیان داری که لحظهای دلت آرام و قرار ندارد. حالا که خیلیها تو را فرماندة خودشان میدانند، دلیل راهشان شدهای و آرزو میکنند که جواد دستگیرشان باشد.
تمام بچههای لشکر نام بلند تو را به عنوان فرماندة محور در آلونکهای کوچک ذهنشان قاب کردهاند و تو با لباس سبز افتخار در باور سبزشان، سرخ میدرخشی.
میترسم سردار! میترسم، نگو صبور باش، نگو ایلیاتی نمیترسد، باز به پایان بودن رسیدهام و مثل همیشه باید در سوگ سیصد و سیزدهمین مرگ سرخ خودم بنشینم. لحظاتی دیگر پاهایم شعلههای پنهان یک مین را حس خواهد کرد.
دستم را بگیر سردار! میخواهم از این سیمهای خاردار بگذرم. بروم آن طرفها خودم را پیدا کنم. دستم را بگیر سردار! نمیخواهم این قلم ناتوان تو را هم مثل آن سیصد و سیزده سردار دیگر به دست مرگ بسپارد.
مگر از شکوفه باران سال ۱۳۳۲ که تو، چون آفتاب بر روزهای سرد کالوس یاسوج درخشیدی، چند بهار گذشته است؟ چرا باید لبخند مهربانانة حاج رمضان – پدر دلسوختهات – ناتمام بماند؟
چرا باید وجود نورانی تو در صبور سنگی خلاصه شود. "حیف است بزرگوار، حیف است که با فاتحهای بدرقه شوی.ای جاودانه! نمردهای که بمیری، نمردهای که صبح به خیر نگویی، نمردهای که باد و باران به حسابت نیاورند.
زیباتر از بهار آن سوی مرزهای هستی آرمیدهای و پروانهها تعزیه گردان نگاه بارانی تواند. شاید کمی دیر کنی، ولی میآیی، میآیی و از شعر دیشب میگویی و من دوباره مثل هر شب با آرام واژههایت به میعادگاه نور و ستاره میروم: «هنگامی که مرا به یاد میآورید خدا را ذکر کنید، برای شهدای اسلام فاتحه بخوانید. خودتان را به اسلام هر چه نزدیکتر کنید علمای بزرگ را دعا کنید».
صبح از خواب بیدار شوی، نمازت را بخوانی، کفشهایت را بپوشی، کوله بارت را ببندی، فانسقهای را محکم کنی و بعد دلت را به دریا بزنی، سبک شوی؛ آن قدر سبک که بلند پروازترین مرغان نیز نتوانند بال در بال تو پرواز کنند و فردا همرزمانت در به در دنبال سرت بگردند؟
تو میتوانی، تو این جاده را تا انتها رفتهای و امروز وقتی پرندههای شرقی از تو نشان میآورند، بالهایشان زخمی است. گوشه گوشه خاک غرب و جنوب، سرمست از حضور آبی توست. حالا از آن واقعة سرخ شانزده خزان دیر سال گذشته است، اما هنوز مویههای تو از غریبستان زبیدات به گوش میرسد.
زمان بیست و هفت شهریورماه ۱۳۶۲ را به نام عروج آسمانی تو به ثبت رسانده است و ما که درس عشق و ایثار را از مکتب والای تو آموختهایم، تو را جاودانه همیشة تاریخ میدانیم آه سردار! چه آتشی در وجود مشتاق تو شعله ور بود که سر از پا نمیشناختی و روزهای زخمی جنگ را سنگر به سنگر به دنبال او که خیلیها نمیشناختندش میگشتی؟.
عملیات فتح المبین یادت هست؟ بچهها مثل پروانه گرد وجود نورانیت حلقه زده بودند و تو آنچنان قوی و مصمم انگار نه انگار که پاهای زخم آلودت، هیاهوی تیر و ترکش دشمن را شعله میکشد.
سرگشتگیهای تو در آن صحرای آتش خیز، دنبال کدام آشنا بود که با زمین و زمان غریبه بودی و تنها و تنها دلت به یادمان آن وجود هماره میتپید.
سردار! میدانم که دلت برای خانواده، برای دو غنچة بوستان زندگیت و برای خودت تنگ شده است. میدانم که هنوز روستای کالوس در نبض تو میتپد. میدانم که مردان ایلیاتی و حماسهها و حناسههای اسبهایشان را از یاد نبرده ای.
امّا کجای آسمان آشیان داری که لحظهای دلت آرام و قرار ندارد. حالا که خیلیها تو را فرماندة خودشان میدانند، دلیل راهشان شدهای و آرزو میکنند که جواد دستگیرشان باشد.
تمام بچههای لشکر نام بلند تو را به عنوان فرماندة محور در آلونکهای کوچک ذهنشان قاب کردهاند و تو با لباس سبز افتخار در باور سبزشان، سرخ میدرخشی.
میترسم سردار! میترسم، نگو صبور باش، نگو ایلیاتی نمیترسد، باز به پایان بودن رسیدهام و مثل همیشه باید در سوگ سیصد و سیزدهمین مرگ سرخ خودم بنشینم. لحظاتی دیگر پاهایم شعلههای پنهان یک مین را حس خواهد کرد.
دستم را بگیر سردار! میخواهم از این سیمهای خاردار بگذرم. بروم آن طرفها خودم را پیدا کنم. دستم را بگیر سردار! نمیخواهم این قلم ناتوان تو را هم مثل آن سیصد و سیزده سردار دیگر به دست مرگ بسپارد.
مگر از شکوفه باران سال ۱۳۳۲ که تو، چون آفتاب بر روزهای سرد کالوس یاسوج درخشیدی، چند بهار گذشته است؟ چرا باید لبخند مهربانانة حاج رمضان – پدر دلسوختهات – ناتمام بماند؟
چرا باید وجود نورانی تو در صبور سنگی خلاصه شود. "حیف است بزرگوار، حیف است که با فاتحهای بدرقه شوی.ای جاودانه! نمردهای که بمیری، نمردهای که صبح به خیر نگویی، نمردهای که باد و باران به حسابت نیاورند.
زیباتر از بهار آن سوی مرزهای هستی آرمیدهای و پروانهها تعزیه گردان نگاه بارانی تواند. شاید کمی دیر کنی، ولی میآیی، میآیی و از شعر دیشب میگویی و من دوباره مثل هر شب با آرام واژههایت به میعادگاه نور و ستاره میروم: «هنگامی که مرا به یاد میآورید خدا را ذکر کنید، برای شهدای اسلام فاتحه بخوانید. خودتان را به اسلام هر چه نزدیکتر کنید علمای بزرگ را دعا کنید».
ارسال نظرات
غیرقابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۰
آخرین اخبار