خبرهای داغ:
پدرم گفت: رمضانعلی پاسدار است، هر روز برای مأموریت به جایی می‌رود، سکینه نمی‌تواند همه جا همراه او برود، چون خودش نیاز به مراقبت دارد، استدلال دیگری هم داشت و می‌گفت: اگر رمضانعلی در جبهه جانباز شود، چه کسی باید از این دو معلول نگهداری کند؟
کد خبر: ۹۰۳۸۲۱۰
|
۳۱ تير ۱۳۹۷ - ۰۹:۴۲
به گزارش خبرگزاری بسیج، اسناد و دست‌نوشته‌های سردار شهید رمضانعلی زارع از فرماندهان اطلاعات و عملیات لشکر ویژه ۲۵ کربلا، توجه‌مان را به خود جلب کرد، دست‌نوشته‌هایی که مشحون از معرفت الله بود، پند و اندرز و نکات ارزشمندی که راه‌گشای خیلی از ما می‌تواند باشد، یکی از موضوعاتی که در دست‌نوشته‌ها و نامه‌هایش بیش از هر چیزی خودنمایی می‌کند، چگونگی ازدواجش با خانم سکینه عبدی است، به همین بهانه به سراغ این همسر شهید رفتیم، به گرمی از ما استقبال کرد و به سؤالات‌مان با دقت پاسخ داد، ماحصل این گفت‌وگوی صمیمی در ادامه از نظرتان می‌گذرد.
 

 از نحوه آشنایی‌تان با شهید بگویید؟
منزل عمه‌ام مهمان بودم، از آنجا که شهید با شوهرعمه‌ام، همکار بودند آن روز ایشان هم آنجا آمدند، آن طور که خودش می‌گفت، آنجا مرا دیده بود و قضیه را به عمه‌ام گفت، عمه‌ام گفت: سکینه معلول است، یک پایش از زیر زانو و پای دیگرش از مچ قطع است، آن طور که عمه‌ام و بعد‌ها خود رمضانعلی به من گفتند، در جواب عمه‌ام گفت: ملاک و معیار در زندگی من چیزی فراتر از این چیزهاست که من آن‌ها را در او دیدم.

نگفت ملاک و معیارش چه بود؟
گفت، ولی بگذارید، چون جنبه خودستایی دارد نگویم.
 

راستش را بخواهید، یکی از اصلی‌ترین دلایل ما برای مصاحبه با شما، پاسخ به همین سؤال بود، برای ما هم، جواب این سؤال مهم است، شما معلول بودید و ایشان سالم، این خیلی تعجب‌آور است که پسری با دانستن این شرایط، شما را برای زندگی مشترک انتخاب می‌کند.
آن‌طور که خودش می‌گفت: او از افراد سخت‌کوش خوشش می‌آمد، وقتی دید من با همین وضعیت جسمی‌ام کیلومتر‌ها راه می‌روم تا به محل کارم برسم، برایش جالب بود، البته ملاک و معیارهایی، چون حجاب، تدین و انقلابی بودن هم برایش مهم بود.

شغل‌تان چه بود؟
معلم بودم، ولی آن وقت‌ها، من برای تدریس به مدرسه ابتدایی روستای کوتنا و تلوک قائم‌شهر می‌رفتم، همین‌قدر بدانید که روستای کوتنا تا مرکز شهر، ۵ تا ۷ کیلومتر فاصله دارد، آن وقت‌ها، این طور نبود که هر لحظه ماشینی از کنارت عبور کند، بیشتر روزها، من این مسافت را پیاده می‌رفتم و برمی‌گشتم، شاید هیچ‌کس باورش نمی‌شد پاهایم قطع است، آن وقت‌ها، حتی پای مصنوعی هم نداشتم و روی استخوان راه می‌رفتم.
 

خانم عبدی! علت قطع شدن پای‌تان را برای‌مان می‌گویید؟
یک‌ساله بودم که افتادم داخل ذغال آتشی که قدیم‌ها وسط اتاق برای گرما روشنش می‌کردند، پاهایم طوری سوخت که همان موقع مجبور شدند قطعش کنند.

حالا که بحث به اینجا کشید، خوب است کمی از نحوه درس خواندن‌تان بگویید.
شما پشت تلفن گفتید می‌خواهیم از خصوصیات اخلاقی و رفتاری شهید زارع بشنوید، حالا دارید از سرگذشت من می‌پرسید! ‏
 

شک نکنید هر چه از خودتان بگویید بر فهم ما از شهید زارع افزوده می‌شود.
ان‌شاءالله که همین طور باشد، راستش، پدرم اصلاً راضی نبود با شرایطی که من دارم و دختر هم هستم، درس بخوانم، ولی مادرم سنگ تمام گذاشت، سال اول ابتدایی مرا کول می‌کرد و به مدرسه می‌برد، اوایل خجالت می‌کشیدم، سال دوم ابتدایی تصمیم گرفتم هر طور شده روی پا‌های خودم بایستم، با کمک عصا و چکمه‌ای که داخلش را با پارچه پر کرده بودم توانستم راه بروم، خیلی هم زمین خوردم، تمام تابستان کارم فقط راه رفتن با آن عصا و چکمه‌ای بود که برایم حکم پای مصنوعی را داشت.

سال دوم ابتدایی بدون کمک مادرم مدرسه رفتم و این برایم جذاب و شیرین بود، همان سال پیش عمویم، قرآن را خوب یاد گرفتم، کلاس پنجم ابتدایی بودم که برای خودم شاگرد قرآن گرفتم، علاقه‌ام به معلمی باعث شد بعد از گرفتن دیپلم، با کمک خانم هاشمی که آن زمان همسایه ما بود، به‌عنوان معلم قرآن جذب آموزش و پرورش شوم.
 
ماجرای ازدواج دور از انتظار یک سردار +عکس

وقتی شهید زارع به خواستگاری شما آمد، می‌دانست معلم هستید؟
بله، عمه‌ام همان روزی که شهید زارع موضوع را با او در میان گذاشت به او گفته بود.

عکس‌العمل خانواده‌های‌تان چه بود؟
عمه‌ام وقتی موضوع را به پدرم گفت، او مخالفت کرد، می‌گفت: رمضانعلی پاسدار است، هر روز برای مأموریت به جایی می‌رود، سکینه نمی‌تواند همه جا همراه او برود، چون خودش نیاز به مراقبت دارد، استدلال دیگری هم داشت و می‌گفت: اگر رمضانعلی در جبهه جانباز شود، چه کسی باید از این دو معلول نگهداری کند؟ ولی مادرم وقتی خبر را شنید، خیلی خوشحال شد و به پدرم گفت: من که نمرده‌ام، از هر دو نگهداری می‌کنم، یادم نمی‌رود، می‌گفت: خدا، خدا می‌کردیم یک فرد با ایمان و خداترس گیرمان بیاید، حالا که آمده با این بهانه‌ها او را از دست بدهیم؟! ‏
 

عکس‌العمل خانواده شهید زارع چه بود؟
اولین‌بار که به منزل ما آمد تنها بود، به او گفتم: چرا تنها آمدی؟ گفت: خودم خواستم تنها بیایم، دوست داشتم قبل از خواستگاری رسمی، چند موضوع را با شما در میان بگذارم، اولین جمله‌اش این بود: که من در این دنیا مستأجرم، خیلی به روز پایان اجاره‌نشینی‌ام باقی نمانده، شاید یک ماه، شاید هم دو ماه، با این شرایط موافقی یا نه؟ ‏

شما چه پاسخی دادید؟
گفتم شما باید شرایط مرا قبول کنی، من یک دختر معلول هستم، آیا می‌توانم زن یک رزمنده باشم؟ گفت: من برای همین می‌خواهم با تو ازدواج کنم، چرا نتوانی؟! گفتم: من حاضرم هر جای دنیا که می‌روی و هر نقطه ایران که بخواهی بیایم، ولی خواهش می‌کنم به من نگو معلمی را کنار بگذارم، کمی مکث کرد و گفت: من چنین قصدی ندارم، ولی دوست دارم بدانم چرا معلمی برایت تا این اندازه مهم است؟ گفتم: من برای به‌دست آوردن این موقعیت سختی‌های زیادی را متحمل شدم، دوست ندارم به راحتی آن را از دست بدهم.
 

مراسم عقدتان چه مدت بعد از خواستگاری بود؟
ایشان ۱۲ اردیبهشت‌ماه به همراه خانواده‌اش به خواستگاری‌ام آمد و در ۲۷ همان ماه با هم به تهران رفتیم و خطبه عقد ما را مقام معظم رهبری که آن زمان رئیس جمهور بودند جاری کردند، شهید زارع می‌گفت: یکسال پیش نوبت گرفتم که در چنین روزی خطبه عقدم خوانده شود، همه کارهایش از قبل برنامه‌ریزی شده بود، آدم منظمی بود، یکی از بهترین خاطراتم مربوط به روز عقدمان است، خیلی خوشحال بودم که رئیس جمهور کشورم دارد خطبه عقدم را می‌خواند، پیش خودم گفتم من روستایی کجا و این افتخار کجا؟! ‏
 

چند ماه با ایشان زندگی کردید‏؟ ‏
نزدیک به ۱۰ ماه با هم بودیم، البته در طول این مدت همیشه جبهه بود، چند بار هم مجروح شده بود، آخرین باری که مجروح شد ۲۷ روز مرخصی داشت، ولی ۵ یا ۶ روز بیشتر نماند و دوباره رفت جبهه، من مخالفت کردم، حتی به او گفتم اگر مرا دوست نداری لااقل به پدر و مادرت رحم کن.

شهید زارع چه پاسخی داد؟
ناراحت شد و گفت: مگر قبلاً جبهه می‌رفتم تو بودی که من الان به خاطر دوست نداشتنت بروم؟ این چه حرفی است که می‌زنی، من تو را دوست دارم و این را بدان در آن دنیا به من تعلق داری، آن شب خیلی گریه کرد، چند نصیحت هم کرد که قرآن بخوانم و اینکه بعد از او برای گرفتن هر تصمیمی، آزادم.

این آخرین دیدارتان بود؟
بله، ساعت ۱۰ شب بود که با بدرقه من و مادرم رفت، هنوز زخم‌هایش خوب نشده بود، نمی‌دانم تا روز شهادتش با آن زخم‌ها چگونه کنار آمد.

چه کسی خبر شهادتش را برای شما آورد؟
دوست دارم قبل از اینکه به سؤال‌تان پاسخ دهم به این موضوع اشاره کنم که من اصلاً انتظار نداشتم او به شهادت برسد، پیش خودم می‌گفتم خدا او را برای نگهداری از من فرستاد و او شهید نخواهد شد، برای همین وقتی آمدند عکس او را برای تشییع پیکرش بگیرند باورم نمی‌شد رمضانعلی شهید شده باشد، بچه‌های سپاه خبر شهادتش را دادند، وقتی خدا او را برای شهادت انتخاب کرد به عدالتش پی بردم، اگر او شهید نمی‌شد حقش از بین می‌رفت.

مگر چه چیزی در او دیدید که به این نتیجه رسیدید؟
هر آنچه را که به‌عنوان خوبی می‌دانیم در او جمع بود، بسیار مهربان، صبور و دلسوز بود، احترامی که به مادرش می‌گذاشت دیدنی بود، تمام هّم و غمش مردم بی‌بضاعت و محروم بودند، نماز و عبادتش بی‌نظیر بود.

 حالا که ازدواج کرده‌اید شهید زارع چه جایگاهی در زندگی‌تان دارد؟
در جای جای زندگی‌ام حاضر است، آقای عظیمی از دوستان شهید زارع بود، ۵ سال بعد از شهادتش با من ازدواج کرد، ایشان نمی‌گذارد یک لحظه ما از شهید زارع غافل شویم، پسرانم در هر کاری به او متوسل می‌شوند، روح شهید زارع بر کل اعضای خانواده ما حاکم است، امیدوارم در آن دنیا شفیع ما باشد.

سردار شهید رمضانعلی زارع از شهدای روستای جورجاده ساری، ۲۵ بهمن‌ماه ۱۳۶۴ در عملیات والفجر ۸ به شهادت رسید.
ارسال نظرات
پر بیننده ها