خبرهای داغ:
«محسن تاروردی» شاعر قزوینی پس از دیدار با مقام معظم رھبری دلنوشته ای را در وصف این دیدار نوشت.
کد خبر: ۹۰۲۹۴۷۷
|
۰۴ تير ۱۳۹۷ - ۱۱:۴۲

به گزارش خبرگزاری بسیج در قزوین، «محسن تاروردی» شاعر قزوینی پس از دیدار با مقام معظم رھبری دلنوشته ای را در وصف این دیدار نوشت.
متن کامل این دلنوشته به شرح زیر است:
وسط حیاط مشرف به دفتر رهبری که مجاور حسینیه امام خمینی(ره) است خبرنگارها با دوربین های کوچک و بزرگ روبروی یک در کرمی رنگ منتظر هستند، وسط حیاط روفرشی هایی با گل های قرمز پهن شده اند، شعرا یکی پس از دیگری از درب حراست که در امتداد همان در کرمی رنگ قرار دارد وارد می شوند.
نیم ساعت از حضور خبرنگارها، عکاسان و شعرا می گذرد، شخصی با کت و شلوار آبی رنگ که چهره اش چندان غریبه نیست با افرادی دیگر که آن ها هم کت و شلوار دارند، هماهنگی ها را به عمل می آورد، اغلب با دست و اشاره بهشان بافاصله تفهیم می کند از گوشی و سمعکشان می فهمی که محافظ هستند. هوای دلپذیری فضا را پرکرده و این هوا وقتی که گرمای روز با غروب خورشید جایش را با خنکای مغرب عوض می کند، دلپذیر است.
شعرا برای تحویل گرفتن کتاب هایشان که برای رهبر انقلاب هدیه آورده اند، روبروی درب حراست دور میزی که کنار شمشادهاست حلقه زده اند، فکر می کنم بهتر است صبر کنم تا کمی خلوت شود، کمی از این فکرم نمی گذرد که با صدای مسوول تحویل کتاب ها بخودم می آیم، کتابم را که گرفتم سر جایم تقریبا صف دوم ( هر چند می دانستم این نظم با ورود رهبری به محوطه بهم می خورد ) نشستم، همه حواسم با تجربه ای که از دو سال قبل داشتم به درب کوچک کرم رنگی است. ناگهان بعد از یک تلاطم چند ثانیه ای درب کوچک باز می شود و بعد چشمم به چهره ای می خورد که خیلی کمتر از نزدیک دیده ام از ابهت و هیمنه اش ضربان قلب شدت می گیرد، ولی نور محبتی که در چهره اش موج می زند آرامش را در تمام وجودم تزریق می کند، نمی دانم چه می شود حواسم نیست، ثانیه ها چطور و با چه اتفاقاتی می گذرند، فقط وقتی به خودم می آیم که با صدای رسایی فریاد می زنم؛ سلامتی امیر قافله صبر و بصیرت رهبر معظم انقلاب اسلامی ایران حضرت امام خامنه ای صلوات، صدای صلوات جمع با صدای تریش تریش دوربین ها آمیخته می شود، حالا که جسارت بیشتری پیدا کرده ام صلوات دوم را با مضمون ظهور امام زمان(عج) و تحقق وعده الهی از زبان رهبری مبنی بر نابودی اسراییل جنایتکار می فرستم. جمعیت این بار با شور بیشتری صلوات می فرستند، تلاش محافظان سودی ندارد، آقا همانطور که با آرا مشی که خاص خودشان است، قدم بر می دارند با شعرا و اغلب چهره های پیشکسوت احوالپرسی و بعضا شوخی می کنند.
چشمهایم احساس سوزش می کنند، انگار یادم می رود پلک بزنم از ترس این که آقا را نبینم، پلک زدن را به ثانیه های بعد موکول می کنم، آقا روی صندلی تعبیه شده می نشیند، حالا این فاصله کمتر از دو متر می شود، همراه جمع من هم بلند سلام می کنم، یک آن چشم در چشم می شویم و آقا می فرماید؛ علیک سلام، سریع نمی گذارم تنور سرد شود با همان تن صدا می گویم؛ آقا جانم فدات و آقا با لبخندی می فرمایند؛ خدا نکند.
حالا شعرا یکی یکی باید محضر آقا برسند و کتاب هایشان به رسم هدیه تقدیم کنند. من کتابی را که چند شب پیش در دیدار با شعرا با امام جمعه قزوین از ایشان ( بنام یادت باشد زندگینامه شهید سیاهکالی )هدیه گرفته بودم با خودم آورده ام، بلکه بواسطه تقدیم کتاب زندگی این شهید بزرگوار بتوانم برای بار دوم آقا را زیارت کنم. پر واضح بود به دلیل فرصت کم این امر سخت می شود، باید خودی از خودم نشان می دادم با هر تلاشی هست خودم را از زیر جمعیت از روبروی آقا به سمت راست ایشان می رسانم تا بتوانم در
صف شعرا به محضر ایشان برسم.
استاد قزوه در کنار ایشان نشسته و شعرایی که می آیند، یکی یکی معرفی می کنند. من هنوز زیر دست و پا هستم یک لحظه هم چشم از چهره آقا بر نمی دارم ،آقا متوجه من که می شوند اشاره می کنند به محافظی که راهم را سد کرده است، محافظ کنار می رود، باورم نمی شود تا این قدر ریز بین باشند، فاصله یک متر خورده ای را نشسته طی می کنم، دوزانو مقابلشان می نشینم، قبلش با خودم طی کرده ام که اگر گریه کنم کار از دستم در می رود دستهایم را سر زانویش می گذارم دستم را می گیرد . دست مجروحشان را می بوسم جابه جا می شوم که بهتر صورت مهربان و نورانیشان را ببینم و پس از عرض سلام و ادب می گویم: آقاجان کمترین سربازتان از شهر شال توفیق دستبوسی را دارد ( استاد قزوه قبلش گفته بودند که قزوینی هستم )با صدایی که هیچگاه مزه اش از زیر پرده گوشم بیرون نمی رود می فرمایند: خدا رحمت کند آقایان شالی را (حضرات آیات حاج سید حسن و حاج سید علی موسوی شالی هم تبعیدی ایشان در ایرانشهر ) بلافاصله می فرمایند: خُوب شما خوبید ؟ اصلاً باورم نمی شد انگار این همان آقا نبود که با خطبه هایش ضمن نقش بر آب کردن نقشه های استکبار شرق و غرب، ترس و وحشت را در دلهایشان برای همیشه خانه داده، بخودم می آیم، عرض می کنم؛ الحمدالله سایه حضرتعالی مستدام. ادامه میدهم: آقا جان سربازانتان تا نابودی کامل ظلم و استکبار مخصوصا اسرائیل راحت نمی نشینند. می فرمایند: انشا الله موید باشید.
استاد قزوه اشاره می کند که گرین کارتم در حال زوال اعتبار است، اما کو گوش شنوا و چشم بینا، کتاب را محضرشان تقدیم می کنم و عرض می کنم آقا جان به امر حضرتعالی و به عشق شما کالای ایرانی می خریم، شده با قیمت بالاتر و کیفیت پایین تر، ولی ایرانی می خریم و آقا می فرمایند احسن و من که تازه نطقم گرم شده بود برایشان این رباعی را می خوانم :
شکر حق آقا مسیرم را هدایت می کند
مشق را امت زسر خط ولایت می کند
چشم آقا هر چه می فرمایی اطاعت می شود
ملت از کالای ایرانی حمایت می کند
لبخند آن لحظه آقا را با تمام خوشی ها و لذت ها عوض نمی کنم با خنده می فرمایند: آفرین و من فرصت را غنیمت می شمرم و برای بار دوم دستشان را می بوسم.
گرمای دست دیگرشان را که روی سرم احساس می کنم یادم می افتد که دفعه قبل از این که از آقا چیزی تبرک نگرفته بودم غبطه می خوردم و این می شود دل به دریا می زنم و میگویم آقاجان اگر صلاح میدانید در خور ذره پروریتان انگشتری به این سربازتان کرم کنید، ایشان انگشتری را که از قبل برای این قبیل درخواستها در دست کرده اند در می آورند در پوستم نمیجنگیدم انگشتر را که می گیرم تشنه تر از قبل بلند می شوم یاد این بیت می افتم:
نرسیدم لب این چشمه که سیراب شوم
تشنگی ناب ترین لذت دنیاست رفیق
صدای حاج رحیم موذن زاده در فضا می پیچد و من انگار در بیداری خواب دیده ام.

1010/پ30/ب

ارسال نظرات
پر بیننده ها