به گزارش خبرگزاری فارس از ارومیه، وقتی خبر رحلت حجت الاسلام غلامرضا حسنی امام جمعه ارومیه و نماینده ولی فقیه سابق آذربایجان غربی انتشار یافت، وقتی موج توئیتری و اینستاگرامی «# آذربایجان تسلیت» جاری شد وقتی در روز تشییع پیکر، مَردم قدردان و قدرشناس فُوج فُوج به جمعیت پیوستند وقتی برای همراهی مسافر الی الله ما، ندای «لا إله إلا الله» به عرش رسید، در این هَمهَمِه بیاختیار قطعه شعری از نظام الدین قاری «این چه خرگه چه تتق این چه خیام است اینجا چتر مه رایت خور ظل غمام است اینجا» را به خاطر آوردم.
وقتی حسنی رفت؛ پدر گفت « یِتیملیخ یازقیسین، آذربایجانین آنینا ووردولار» پس با خودم گفتم از اَزَل تا اَبَد در ظهور و افول ستارگان سِپِهر ایرانمان، چه کسی بار گِران را حَمل کُند و مِحنَت دوران بَرَد؟ که رسیدم به مادر!
پس مادر؛ مِهر بِوَرز و مُهر از زبان بَردار، نه از افسانههای اَساطیری و اسطورههای افسانهای، نه از حَسَنَک که خوابش بُرد از حسنی پدر بیدار آذربایجان قصه و لالایی بگو، حسنی را به خاطر بسپار و تو بگو تا من نگویم از قهرمانهای پوشالی که به قعرمان کشاندند و قدمزنان با دشمنان با قَهقَهه ما را به قَهقَرا بُردند.
مادر؛ تو از رِندی بگو که تریبون برای او جایی برای عَتاب مقامات بود، تو بگو، تا من نگویم که امروز مِنبرها مَحمِلی برای ارعاب مَردمان از خوف قیامت و آخرت است تو بگو، از زمانی بگو که مِنبَرها محلی برای نَهیب به اصحاب قدرت بود ولی امروز مَنابِر سکویی برای اِغواگری همانهاست.
مادر؛ اگر امروز داستان راستان و حسین فهمیده را کَجفهمان از کتاب نوباوگان خط میزنند، تو از جوانمردی بگو، از حسنی که مصداق اَتَم «إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الَّذینَ یُقاتِلونَ فی سَبیلِهِ» بود، تو بگو، تا من نگویم از کسانی که با تزویر و نِفاق «به عشق امام حسین، یا حسین» فقط لَقلَقه زبانشان هست.
مادر؛ نه از یَل سیستان که از شیر بیشه آذربایجان بگو، تو از رادمردی بگو که به خاطر آرامِ جانِ نوامیس در صفحه جعبه جادویی ظاهر شد، تو بگو، تا من نگویم از کسی که مجلسی و عُصارِه ملّتی را زَنبارِه نامید و سوژه رسانهها گردید.
مادر؛ از زمانی بگو که تانکِ دشمن خاکِ میهن را شخم زد و مَترصَد رسیدن این خبر، حسنی نمایندگی مجلس را رها و قصد ارومیه کرد، تو از این عاقلهمرد بگو تا من از جَوانَک نوبالغ نگویم که سَوار بر غَلطَک در بادهای ویرانکننده به مجلس رسید تا روزی بهمانند عروسان پردهنشین برای انگشتری فَخر فروشد و روز دیگر از سوال خود پا پَس کِشد.
مادر؛ اگر اسم ریزعلی را برای ندانستن رسم فداکاری از کتاب ما حذف میکنند تو از حسنی بگو چه؛ کفن پوشید تا پیشمرگ ملتی باشد، تو بگو، تا من نگویم از عافیّتطلبی که لباس محلّی آذربایجان را به تَن کرد تا نگاههای قومی، قبیلهای و عشیرهای را با خود همراه کند.
مادر؛ تو از پاکبازی مردی سَخیّ بگو که در باغ خود را به روی رزمندگان اسلام گشود، تو بگو تا من نگویم از کسی که نه ستادی برای دریاچه ارومیه که برای اِحیای خود برپا ساخت.
مادر؛ از جوهره تلاش، گوهر وجودی حسنی بگو، تو از مِکنَت لَدُنی حسنی بگو تا من نگویم از نِکبَت دستدرازی قِلّتی فرومایه به جیب مِلّتی بزرگ آوازه!
مادر؛ باید در دامَن تو طِفلانی قد کِشند که عفّت زینب، غیرت عبّاس و زکاوت ایرانی دارند و برای ناز و نیاز فقط سَر بر آستان آل الله بگذارند، نه که برای دست یازیدن به جیفههای دنیوی؛ تهدید، تطمیع، تزویر، تحمیق و تخدیر را پیشه خود کنند.
پس مادر! امروز که چلّهنشین پدر آذربایجان هستی، تُحفِههای الهی خود را سخت به آغوش بِفِشار که آن بهتر است، چه؛ مولایمان میفرماید «زن با یک دست خود گهواره و با دست دیگر خود جهان را تکان میدهد» و حتماً کلام پیرعشق «مرد، از دامان زن به مِعراج میرود» را هم شنیدهای.
پس پدر! به نام نامی مادر، سوگند به مقام کِبریایی مادر، نه حسنی که حسنیها پرورش خواهیم داد، نه کسانی که فقط سایه و شَبَح مرد هستند.
پس «یار دبستانی من»! هرچند در این مُصیبَت، قلبَت خود را به جِدارِه سینه میکوبَد و گرچه « تا هست گیتى فروز ازین تیرهتر کس ندیدست روز» ولی یقیناً «گر پدر رفت، تفنگ پدری هست هنوز».
سونیا بدیع
پایان