هروقت وارد زورخانه می‌شدم ابراهیم بلند می‌گفت‌:« سلامتی سیادات صلوات» بعد هم تا من وارد گود نمی‌شدم، خودش وارد نمی‌شد.
کد خبر: ۹۰۲۷۲۸۵
|
۲۸ خرداد ۱۳۹۷ - ۰۹:۲۶

به گزارش خبرگزاری بسیج، پهلوان بسیجی «ابراهیم هادی» از بنیانگذاران گروه چریکی شهید اندرزگو در جبهه گیلانغرب است. بُرش‌هایی از زندگی این قهرمان غریب کشورمان را که در کتاب «سلام بر ابراهیم ۲» گردآوری شده است، منتشر می‌کند.

احترام به سادات

در یک محل زندگی می‌کردیم. پدر ما از مداحان قدیمی بود. مشهدی حسین، پدر ابراهیم هادی از قدیم با پدرما دوست بود. (مرحوم) اصغر اقا برادر ابراهیم، از دوستان برادر من بود. و همیشه با هم بودند. این آغاز آشنایی من با این خانواده بود.

یک روز که آقا ابراهیم منزل ما امده بود، جلوی همه دولا شد و دست پدرم را بوسید! تعجب کردم. او قهرمان ورزش و کشتی بود. تمام محل او را می‌شناختند. اقا ابراهیم گفت: «شما سادات و اولاد حضرت زهرا (ع) هستید. احترام شما واجب است.»

رفت و امدها کم‌کم زیاد شد. یک روز پدرم به ابراهیم گفت: این پسر من را هم به ورزش باستانی ببر.

به توصیه ابراهیم، آن شب با پدرم به زورخانه حاج حسن رفتیم. از ان روز، من هم جزو ورزشکاران ان فضای معنوی شدم. خدا شاهد است رفتار ابراهیم آنقدر در مقابل من متواضعانه بود که خجالت می‌کشیدم. هروقت وارد می‌شدم بلند می‌گفت‌:« سلامتی سیادات صلوات» بعد هم تا من وارد گود نمی‌شدم، خودش وارد نمی‌شد. مرشد زورخانه هم بلند می‌گفت: «برای جد سادات صلوات و بعد ورزش را شروع می‌کردیم.» برخوردهای ابراهیم باعث شد که به سید بودنم افتخار کنم اخلاق و رفتار او در من و در بسیاری از ورزشکاران تأثیر داشت. همه دوستش داشتند. همه جا صحبت از روحیه پهلوانی ابراهیم بود.

شخصی به نام عباس آقا آنجا بود که علامت‌کش مرحوم طیب بود. او به همه ورزشکارها لنگ می‌داد. نمی‌دانیدچور به ابراهیم احترام می‌گذاشت. این پیرمرد پهلوان‌های بسیاری را در تهران دیده بود،‌ اما می‌گفت: ابراهیم لنگه ندارد.
آن روزها هرجا با هم می‌رفتیم، ابراهیم اجازه نمی‌داد من پول بدهم. می‌گفت: کار کردن برای بچه سید لیاقت می‌خواهد و ... تا اینکه انقلاب پیروز شد و جنگ شروع شد. دیگر کمتر او را می‌دیدم. وقتی از جبهه مرخصی می‌آمد، دائم مشغول فعالیت بود.

یک شب در محل کمیته الفتح ابراهیم را دیدم. نشستیم و مشغول صحبت شدیم. نگران اینده‌ی انقلاب و نظام بود!
نظرات جالبی داشت. احساس کردم در مسائل اجتماعی و سیاسی خیلی بزرگ شده. با اینکه من هم در آن زمان پاسدار بودم، اما مثل ابراهیم بر مسائل سیاسی تسلط نداشتم.

او خیلی خوب مسائل و مشکلات انقلاب را تحلیل می‌کرد. نگران بود که دشمنان انقلاب، روحیه انقلابی مردم را از بین ببرند. نگران بود که ولی فقیه تنها بماند. از طرفی از نحوه برخورد برخی انقلابیون و تندروی‌ها ناراحت بود. دقیقا‌ً یادم هست که می‌گفت: «دشمن داره کار می‌کنه تا مهم‌ترین مسائل در نگاه مردم تغییر کنه، مردم بی‌تفاوت بشوند و... ان زمان است که انقلاب از درون از بین می‌رود.»

در همان سال‌های اول جنگ، شب 23ماه رمضان باهم به احیا رفتیم. در راه، بسیاری از بچه‌های محل را دیدیم که مشغول فوتبال بودند. همه به آقا ابراهیم سلام کردند و احترام گذاشتند. وقتی اطراف او خلوت شد گفت: «سید جان ببین، سر جوان‌ها چجوری گرم شده؟ آخه فوتبال در شب 23 ماه رمضان؟ اینها سرمایه‌های اسلام و انقلابند. نباید شب قدر مشغول بازی باشند. باید بفهمند چه کار می‌کنند.» بعد با ناراحتی ادامه داد: «سه چهار سال از انقلاب گذشته، اما هنوز نتوانستیم جوان‌ها را خوب توجیه کنیم. می‌ترسم روزی برسد که از انقلاب و اسلام، فقط اسمش بماند.» بعد هم گفت: «خدا عاقبت ما رو ختم به خیر کنه.»

مدتی بعد مجروحیت ابراهیم خوب شد و می‌خواست به جبهه برگردد. نورانیت ابراهیم خیلی بیشتر شده بو. گفتم: آقا ابرام، خدای نکرده اگه شهید بشی همه ما یتیم می‌شیم. لبخندی زد و گفت: «این چه حرفیه؟ امیدت به خدا باشه، همه ما رفتنی هستیم.» بعد گفت: «شما فرزند حضرت زهرا (ع) هستی، پیش خدا آبرو داری. خدا را به حق مادرتان قسم بده که انقلاب و امام را یاری کند. خود شما هم تا می‌توانی برای این انقلاب فعالیت کن.»

اواخر همان سال خبر شهادت ابراهیم پخش شد. نه تنها من، که تمام رفقا یتیم شدیم. سال بعد چراغ زورخانه خاموش شد. از حاج حسن شنیدم که می‌گفت: اینجا بدون ابراهیم صفا نداره ...

ارسال نظرات