شهید شدن براش مسجل شده بود، از این باب هیچ تردیدی نداشت، دائم می‌گفت من می‌رم سوریه شهید می‌شم، اونوقت از شما برای دیدار با حضرت آقا، دعوت می‌شه، وقتی رفتید اونجا، حتماً از ایشون بخواه که برام دعا کنه که وقتی شهید شدم، در زمان امام زمان(عج) زنده بشم و در رکاب ایشون بجنگم و دوباره شهید بشم.
کد خبر: ۹۰۱۴۶۲۶
|
۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۷ - ۱۰:۴۰

به گزارش خبرگزاری بسیج مازندران، همسر سردار شهید مدافع حرم حاج رحیم کابلی از دلاورمردان لشکر 25 کربلا در خان‌طومان به بهانه دومین سالروز شهادت این غیورمردان در گفت‌وگویی تفصیلی بخش‌هایی از خاطرات شهدا  باز گو می شود.

حاج رحیم از رزمندگان گردان حمزه سیدالشهدا لشکر ویژه 25 کربلا در دوران دفاع مقدس بود، که همواره تا آخرین روز حیاتش، شهادت را انتظار می‌کشید و سرانجام با دهانی روزه در کربلای خان‌طومان به شهادت رسید.

در ادامه اولین قسمت از این گفت‌وگو با عنوان ثابت «یک عمر عشق»، از نظرتان می‌گذرد.

«نکته: برای خوانش بهتر، گفته‌های همسر شهید در ادبیات محاوره‌ای تنظیم شده است».

زمان ما ازدواج‌ها به شکل سنتی انجام می‌شد، ما هم همین‌طور از این قاعده مستثنی نبودیم، چیزی که خیلی خوب از اون روزهای آشنایی یادم مانده، اینه که حاج‌آقا می‌گفت: من برای همسر آینده‌ام ۳ تا شرط مهم دارم.

اگر می‌خواهی با من ازدواج کنی، باید این سه شرط رو رعایت کنی، اول اینکه باید بنده خوبی برای خدا باشی، دوم باید مادر خوبی برای بچه‌ها باشی، سوم هم اینکه اگر تونستی، همسر خوبی برای من باشی.

یکی از کارهایی که حاجی هیچ‌وقت ترک نمی‌کرد، این بود که تو امور مربوط به خانه، همیشه کمک‌حال بود، به‌خصوص وقت‌هایی که بعدِ مدت‌ها از مأموریت برمی‌گشت، همیشه سعیش بر این بود که چند ماه نبودش رو در عرض یک رو جبران بکنه، به من می‌گفت: «مدیونی خانم اگر بخواهی به چیزی دست بزنی». کاری نبود که توی خونه باشه و حاجی انجامش نده، از ظرف شستن و غذا پختن، تا جارو کردن خونه، حیاط و شستن لباس‌ها.

یکسال بنا داشتیم بعد از مدت‌ها، برای خرید ماشین ثبت نام کنیم که در همین اثنی، یکی از آشنایان خانوادگی به ما گفت برای اینکه بتونید سریع‌تر و راحت‌تر صاحب ماشین بشید، برید وام کشاورزی بگیرید و با پولش ماشین بخرید، ما هم پیشنهادش رو قبول کردیم و با وام کشاورزی، یه ماشین دست دوم خریدیم.

بعد یه مدتی یکی از دوستان اومد و ما در این رابطه صحبت کردیم، ایشون توصیه کرد که در این مورد استفتاء کنید، حاجی هم در این خصوص با دفتر حضرت آقا (مقام معظم رهبری) تماس گرفت که بهش گفتند، شما باید وام رو در همین مسیری که دریافت کردید، استفاده می‌کردید، در غیر این‌صورت، اشکال شرعی وجود داره، حاجی وقتی این حرف رو شنید، همون روز ماشین رو فروخت و وام رو تسویه کرد.

نماز شب، کار همیشگی حاج رحیم بود اما اجازه نمی‌داد کسی متوجه شب‌زنده‌داری و راز و نیازش با خدا بشه، به همین خاطر موقع بیدار شدن، چراغ رو روشن نمی‌کرد، خیلی آروم و بی‌سروصدا می‌رفت وضو می‌گرفت و سر سجاده می‌نشست و ... .

گاهی اوقات که خیلی حالش منقلب می‌شد صدای  گریه‌اش بالا می‌رفت و همین مطلب باعث می‌شد تا ما متوجه بشیم که حاجی داره نماز شب می‌خونه.

بار دوم بود که سوریه می‌رفت، موقع خداحافظی دستامو محکم گرفت و گفت: «برام دعا کن، دعا کن تا شهید بشم».

گفتم: «من الان 27 ساله دارم دعا می‌کنم که عاقبتت ختم به شهادت بشه».

گفت: «این‌بار فرق داره، واقعاً دعا کن که شهید بشم، دیگه خسته شدم».

وقتی این‌طور حرف زد، متوجه شدم که این دفعه قضیه خیلی جدیه، بهش گفتم: «تو همه چیز رو برای خودت می‌خوای».

گفت: «باور کن اینطور نیست، خواهش می‌کنم بگو راضی‌ام که تو شهید بشی».

چند بار این حرف رو تکرار کرد، من هم وقتی این اصرار حاجی رو دیدم نمی‌دونم که چی شد، بدون اینکه حتی ذره‌ای به دلم شک راه بدم، گفتم: «راضی ام».

قبل خداحافظی، بهم گفت: «نمی‎خوای سرت رو روی سینه‌ام بگذاری؟»

خیلی از این حرف حاجی متعجب شدم، تا به حال این حرف رو بهم نزده بود، منم سرم رو گذاشتم روی سینه حاجی، بعد خداحافظی کرد و رفت.

وقتی خانه‌سازی داشتیم، تا دیروقت می‌موند تو کوچه و ماسه‌ها رو تا آخر جمع می‌کرد تا همسایه‌ها اذیت نشن، حتی اون مواقعی که توی خونه مراسمی ‌برگزار می‌کردیم، برنامه رو زودتر تموم می‌کرد تا همسایه‌ها از سر و صدای برنامه رنجیده خاطر نشن.

شهید شدن براش مسجل شده بود، از این باب هیچ تردیدی نداشت، دائم می‌گفت من می‌رم سوریه شهید می‌شم، اونوقت از شما برای دیدار با حضرت آقا، دعوت می‌شه، وقتی رفتید اونجا، حتماً از ایشون بخواه که برام دعا کنه که وقتی شهید شدم، در زمان امام زمان(عج) زنده بشم و در رکاب ایشون بجنگم و دوباره شهید بشم.

خیلی ازدواج ما سنتی بود آشنایی ما 5 ـ 6 ماهی طول کشیده بود، حداقل در این مدت 7 ـ 8 بار همدیگر رو از نزدیک دیدیم و با هم صحبت کردیم، معیار خاص حاجی و اولین حرفی که به من زد، گفت این بود که اگه می‌خوای با من ازدواج کنی، سه چیز برام مهمه، یکی بنده خوبی برای خدا، مادر خوبی برای فرزندان و هم همسر خوب اگه می‌تونی برای من باشی.

این سه چیز را از من خواست، منم الحمدلله چیزی ذهنم نیومد که ازش بخوام. گفت: من پاسدارم و ماهی 2 هزار و خورده‌ای حقوقم هست، شرایط یک پاسدار هم که خودت می‌دونی چی جوریه، عنوان شهادت داره، اسیری داره، زخمی‌ شدن داره، دوری از خونه داره، شاید من برم ماه‌ها خونه نیام.

همیشه با خودم می‌گفتم می‌شه من هم روزی با یک نظامی ‌ازدواج کنم، برای همین به حاجی گفتم از نظر من اشکالی نداره ولی اگر پدر و مادرم اجازه بدن، پدرم سخت مخالف راه دور بود اما با صحبت‌های حاجی، دلش آرام شد و موافقت کرد.

3 ـ 4 مرحله دیگر نشستیم و با هم صحبت کردیم، صحبت ما تو راه مزاری بود که می‌رفتیم و تا محل ما فاصله‌اش زیاد بود، همیشه هم پیاده می‌رفتیم و پیاده میومدیم.

صحبت‌هایی که می‌کرد بیشتر درخصوص صبر بود، همیشه می‌گفت دوست ندارم حتی یک کلمه تو زندگی بهم دیگه دروغ بگی، دوست ندارم یک قرونی حرام تو زندگی‌مون بیاد.

اون موقع من 16 سالم بیشتر نبود، خیلی‌ها بهم می‌گفتن که با نظامی ‌ازدواج کردن خیلی سخته، مشکلات زیادی داره اما شکر خدا خانواده جوری ما رو بار آورده بودن که می‌تونستیم با مشکلات مقابله کنیم، این چیزها زیاد برای ما مهم نبود، تنها چیزی که برام مهم بود، اخلاق بود که تو این زمینه کسی رو مثل حاجی ندیده بودم.

خیلی به خانواده‌اش احترام می‌گذاشت، می‌گفت من از خودم چیزی ندارم، پدرم اگه الان منو از خونه بیرون کنه، با جان و دل می‌پذیرم، هر چی ازم بخواد حتی جونم رو هم بخواد، بهش میدم.

توی صحبت‌هاش هر حرفی می‌زد، تلنگری هم می‌زد که پدر و مادری هم دارم که حواست به این‌ها باشه، خانواده‌شون خیلی معمولی بودن، مادرشوهرم می‌گفت: من 9 تا بچه دارم، همه‌شون یک طرف، آقارحیم از همون بچگی برام یک‌ طرف بود. از اون موقعی که اونو از شیر گرفتم، اخلاقش با همه بچه‌ها فرق می‌کرد، نمازش اول وقت بود، روزه گرفتنش فرق می‌کرد.

بیشتر زحمات حاجی رو هم مادربزرگش یعنی مادر پدریش کشیده بود، همیشه هم می‌گفت من مدیون مادربزرگم هستم، چون پدر و مادرش با این تعداد بچه، همش مشغول کار کشاورزی بودن و وقت اونچنان برای بچه‌ها نمی‌گذاشتند.

اون موقع رفقای من وقتی نامزد می‌کردن، صبح تا غروب دنبال تفریحات‌شون بودن اما وقتی ما عقد کردیم، بعد از یک هفته، رفت مأموریت و تا سه ماه برنگشت.

می‌گفت: تو مراسم عروسی من حتی یک نفر هم حق دست زدن نداره، چون فضای جامعه طوری بود که بچه‌ها یکی پس از دیگری به شهادت می‌رسیدند و خانواده‌های زیادی داغدار بودند، تو کارت عروسی هم نوشت: با اجازه از خانواده شهدا عروسی می‌کنیم.

روز 22 بهمن‌ماه 1367 عروسی ما بود، رفت راهپیمایی اما زودتر خودش را رساند تا بتواند به مراسم برسد، وقتی تو ماشین عروس نشستیم، طبق رسوم چند تا ماشین دیگر هم ما را همراهی می‌کردند، به هیچ‌کس اجازه نداد بوق بزند، می‌گفت: خانواده‌های شهدا دارن ما رو نگاه می‌کنن، حواس‌مان باشد.

حتی راضی به پوشیدن لباس عروس هم نبود، می‌گفت سادگی برای من لذت بیشتری دارد، در عین حال و در اوج تقوا فوق‌العاده شوخ‌طبع بود و همه را می‌خنداند.

ارسال نظرات
پر بیننده ها