خبرهای داغ:
ناگفته‌های «مهدیه بیگلری» همسر شهید مدافع حرم ارتش؛
ناگفته‌های خانم «مهدیه بیگلری» همسر شهید مدافع حرم ارتش: صادق شیبک؛ تکاور عاشقی که به آرزویش رسید.
کد خبر: ۹۰۰۹۸۹۳
|
۰۴ ارديبهشت ۱۳۹۷ - ۱۱:۵۳

به گزارش خبرگزاری بسیج گلستان ، خانم «مهدیه بیگلری» همسر شهید مدافع حرم ارتش صادق شیبک دومین شهید مدافع حرم شهرستان گالیکش در خصوص این شهید والامقام گفت: من با شهید مدافع حرم نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران سروان صادق شیبک چهار سال زندگی کردم.

در این مدت کوتاه از ایشان درس‌های معنوی بزرگی گرفتم و هرروزش برای من خاطره بود. ازنظر اخلاق و رفتار، واقعاً مثل فرشته بود، همیشه در کارهای خانه به من کمک می‌کرد و با ادبیاتی همچون شما سروری و شیر زنی بنده را مورد لطف قرار می‌داد.

روزی که برگه مأموریت اعزام به سوریه را عمه سادات امضا کرد خیلی خوشحال شد و سعی داشت این خوشحالی را به من و دخترش انتقال دهد، ولی به دنبال شرایط مناسب بود تا این خبر را بدهد.

گفت «دیگه دارم به آرزوی دیرینه‌ام می‌رسم باید برم مأموریت و این مأموریت تقریباً دو ماه طول خواهد کشید»، از مأموریت‌هایی که همیشه در ارتش داشت آگاه بودم گفتم ‌اشکالی نداره موفق باشید، گفت باید شما را ببرم تبریز و کنار خانواده‌ام باشید.
در راه تبریز به من گفت که امسال سال سختی در پیش خواهیم داشت. گفتم یعنی چی؟ گفت هم سال خوبی داریم و هم سال سختی. گفتم خوب بگو. جواب داد: تو شیرزن یک تکاور ارتشی هستی و باید بسیار قوی و مراقب «یسنا» باشی. گفتم که صادق چرا حرف نمی‌زنی؟ با لبخندی که همیشه روی لب داشت، رو به یسنا کرد و گفت مراقب مامان باش! اونجا بود که شوق شهادت را در چشمانش دیدم، اما باز هم می‌خواستم خودش به من بگوید. گفتم که کجا میری؟ گفت که اطراف تهران، فهمیده بودم که اطراف تهران این همه مقدمه برای رفتن مأموریت ندارد، صادق همین طور ادامه می‌داد، به یسنا گفت که مثل مامان شیرزن باش.

بعد ادامه داد: پدرم موقعی که می‌خواست برود سربازی زمان جنگ بود، بعد مامانم با سه بچه پدرم را راهی جبهه کرد. تو هم من را راهی کن. در آن لحظه دیگر شک من به یقین مبدل شد، توی دلم گفتم الان دیگه باید شیرزن باشم، باید به گونه‌ای رفتار کنم همانند مادرش و او را همراهی کنم. گفتم که ان‌شاءالله که میری و سالم برمی‌گردی. لبخندی زد و به حرف‌هایش ادامه داد. روز رفتن فرا رسید؛ خوشحال از اینکه راهش را پیدا کرده بود، رفت!

روز موعود فرا رسید؛ روزی که شهید شیبک به آرزوی دیرینه‌اش رسید. من اطلاع نداشتم، اما آن شب خواب عجیبی دیدم، خواب دیدم آقا صادق زنگ زد و من بهش گفتم خانه ما خراب شد، باز هم لبخندی زد و گفت حتما خیری هست نگران نباش خداوند از شما محافظت می‌کند. روز بعد خبر شهادتش را به ما اعلام کردند.

الان به ایشان افتخار می‌کنم که به هدفش رسید و به درجه شهادت نائل شد، شهید همیشه زنده است، من اصلا احساس نمی‌کنم که شهید شیبک کنارم نیست همیشه و در همه جا حسش می‌کنم و در کارهای روزانه‌ام همچون گذشته کمکم می‌کند. صادق به عنوان نیروهای مستشاری ارتش در سوریه حضور داشت و در آنجا مبارزات جانانه‌ای را با تکفیری‌ها انجام داد و در این راه به شهادت رسید.

هر لحظه برایش فاتحه و صلوات و قرآن می‌خوانم و ازش می‌خواهم که از خانم حضرت زینب (س) بخواهد که در روز قیامت ما را شفاعت کند. خواهرزاده‌ام به من پیامک زده بود که هر وقت از خواب بیدار شدی برای صادق صلوات بفرست. پا شدم و پیام را خواندم. گفتم ساعت سه نصف شب. یعنی چه اتفاقی افتاده. بعد بهش زنگ زدم و گفت که خواب دیدم که صادق آمده و می‌گوید که مهدیه امروز من را چشم‌انتظار گذاشت. یعنی فاتحه من را نخوانده است. آنقدر ناراحت شدم. بعد دیگه الان همیشه صبح‌ها می‌خوانم که اگر شب خوابم برد چشم‌انتظار نماند/نیلکوه

انتهای پیام/

ارسال نظرات
پر بیننده ها