به گزارش خبرگزاری بسیج قزوین، از همان ابتدای سفر همهمهای در فضای ماشین ایجاد شد که کمی متفاوت بود، زمزمهها نشان از آن داشت که راننده بانویی از دیار مینودری است!
عوارض قزوین زنجان که اتوبوس ایستاد و راننده برخلاف اکثر همصنفان خود صندلی به صندلی برای خوشآمد به راه افتاد بانویی را ملبس به لباس و آرم رانندگان برونشهری دیدم. دختران با دیدنش ابراز خوشحالی کرده و خانم راننده که ملقب به خانم پرهیزکار بود بلند از همه خواست تا دعا کنند کربلا قسمت مسافران و راننده اتوبوس شود که آمین بلند مسافران نشان از به دل نشستن این آرزوی قشنگ بر جان و روحشان داشت.
عوارضی میعادگاه وصل دلباختگان
عوارضی قزوین- زنجان میعادگاه وصل دلباختگان کوی بهشت بود تا اتوبوس به اتوبوس از قسمتهای مختلف استان در این نقطه در کنار هم قرارگرفته و بعد از هماهنگیهای لازم عازم سفر راهیان نور به مقصد سرزمینی که یادآور رشادتها و دلاوری مردانی داشت که هشت سال با جانودل از همه هستی و زندگی خود گذشتند تا وجبی از خاک پرگوهر کشورمان به دست اجانب نیافتد و خللی درراه انقلاب شکوهمند اسلامی ایجاد نشود.
آنان که با رمز یا زهرا پر کشیدند!
اتوبوسهای مزین بهعکس و یاد شهدا بار دیگر حرکت خود را در میان سیل صلواتها آغاز کرد...
صندلی به صندلی یک بسته ساده اما دلنشین هدیه مسئولان کاروان به مسافران بود، بستهای که در آن چفیه، جانماز جیبی و مهر، سربند یا زهرا، جاکلیدی با نماد فشنگ منقش به یاد و خاطره شهید «عبدالله باقری» از شهدای مدافع حرم استان قزوین، پیکسل شهید مدافع حرم «حمید سیاهکالی مرادی» وجود داشت؛ آنچه در بسته بود این معنا را به ذهن متبادر میکرد که گویی این سفر قرار است نقطه وصل شهدای نسل سوم و چهارم به شهدای هشت سال جنگ تحمیلی باشد و ما شاهدان این وصال دلنشین!
همنشینی از جنس خانواده شهید
قرار بود در این سفر با دوست و همکار دیگرم بهعنوان خبرنگار افتخاری از سوی سپاه ناحیه امام سجاد (ع) شهرستان قزوین همراه شوم که در دقیقه نود مشکلی پیش آمد و من بهتنهایی عازم شدم اما عنایت شهدا شامل حالم شد و یک خواهر شهید همنشین و همراه کنار من قرار گرفت.
خواهر شهید «محمد اسماعیل عسگری» که برای اولین بار به همراه مادرش عازم دیاری بود که برادرش برای حفظ آن ازجانگذشته بود.
شهید «محمد اسماعیل عسگری» با داشتن 2 فرزند در سن 23 سالگی دل از زمین کند و آسمانی شد و پیکرش سالها بعد به زادگاهش در اقبالیه برگشت.
داغتان هر روز بیشتر آبمان میکند!
قسمت اول سفرنامه دربست تا بهشت را با فرازی از مطالب نشریه "پلاک 40" به اتمام میرسانم.
باز دلم هوای شلمچه کرده است، باز از فرسنگها راه عطر خاکریزهایش مستم میکند، باور کنید خودم هم خسته شدهام، همینکه میآیم نفسی بگیرم و با شهر بسازم، همینکه میآیم آرامآرام بازندگی روزمره دست اخوت دهم نمیدانم چه میشود که درست هنگامه هنگام آنجا که میروم تا فتحی دیگر در بودنم رقم بزنم به سراغم میآیند؛ ای شهیدان گمان میکردیم گذشت زمان هوای سرزمین پاکتان را از ذهنمان خواهد زدود اما داغ فراق شما روزبهروز بیشتر آبمان میکند.
4001/ت30/ب109