زرین تاج بهرامی، مادر شهید بهروز صبوری:

31 سال چشمم به در خشک شد تا فرزندم بیاید؛ اگر مسئولان به مردم و شهدا خیانت کنند، قیامت جلوی آنها می گیرم

خبرگزاری بسیج: 31 سال ناله‌ های مادر بوی انتظار می‌ داد؛ هر روز صبح خانه را مرتب و کوچه‌ را آب و جارو می کرد. سماورش همیشه روشن بود وغل غل می کرد. چای تازه دم آماده بود که وقتی بهروزش می آید غبار خستگی چندین ساله را از تنش دور کند.
کد خبر: ۸۹۹۳۳۶۴
|
۰۶ اسفند ۱۳۹۶ - ۲۲:۰۱

 

 

 به محض اینکه زنگ خانه به صدا درمی آمد تا دم در با سر می دوید. هیچ وقت از آمدن بهروزش نا امید نشد؛ با هر صدای زنگی می گفت بهروز پشت در ایستاده است.

 بهروز صبوری سال 1361 در عملیات مسلم بن عقیل در منطقه سومار، به شهادت رسید. اما پیکرش به دلیل شرایط عملیات در منطقه ماند و کسی نتوانست او را به پشت جبهه منتقل کند و تا سال 88 مفقودالاثر بود.

خیلی از مردم ایران شاید خانم زرین تاج بهرامی، مادر شهید صبوری را به اسم نشناسند، اما کلیپ « شهید گمنام ۶۱ » برای اغلب مردم آشناست. من هم این کلیپ را بارها از تلویزیون دیده بودم؛ مادر شهید در مراسم تشییع شهدای گمنام، با سوز دل اسم بهروزش را صدا می‌زد و خطاب به شهدای گمنام می‌گفت: «باز هم تنها آمدید؛ چرا بهروز من را نیاوردید؟». اما وقتی که او را از نزدیک ملاقات کردم چقدر شکسته شده بود. بیشتر تصور می کردم داغ جگر گوشه و فرزند دلبندش او را به این حال و روز انداخته است، اما آنچه که بیشتر این مادر شهید را آزار می داد نگران پایمال شدن خون شهدا بود. بد عهدی ها و نا مهربانی های مسئولان او را خسته کرده بود. آمار و اخبار نجومی بگیرها را داشت، حتی آمار اینکه چند نفر شهید شده اند تا یک مسئول پشت میز بنشیند را داشت و کسانی که برای مال دنیا از شهدا استفاده ابزاری می کنند را به خدا واگذار می کرد.   

  یک بار که همراه کاروان راهیان نور به منطقه جنوب رفته بودم، دم دمای غروب که از یادمان شهدای شلمچه بر می گشتیم، این کلیپ را پخش کردند؛ کمتر کسی را می دیدید که چشمانش گریان نباشد. من همانجا کنار گودال شلمچه، جایی که پر از مین های خورشیدی و تله های انفجاری بود نشستم و همپای ناله های مادر بهروز اشک ریختم و ناله کردم .

محتوای کلیپ « شهید گمنام ۶۱ » به این شکل است که: مادر شهید با حالتی بغض آلود، به گروهی که شهدای تازه تفحص شده را بر روی تریلی تشییع می کنند، می گوید: آقا گمنام ۶۱ دارید؟ ... 18 ساله!؟

  • کجا؟

مادر شهید: سومار

- نه حاج خانوم سومار نداریم.

  • مادر؛ از کِی داری می گردی

مادر شهید:  23 ساله

 بعد ادامه می دهد: ببین بچَه ام چقدر خوشگله. اومده دوستاشو بدرقه کنه. شاید بچه منم تو اینا باشه.....

سپس رو به قاب عکس پسرش می گوید: کجا افتادی ماماااان؟ کجا جون دادی ماماااان! آرزو دارم یک دقیقه صورت ماهت رو ببینم. سپس رو به خبرنگار می گوید: 23 ساله که می گردم شاید بچه من هم توی اینها باشه دیشب همسایه مان خواب دیده بود که یک پلاک آوردن یک سری استخوان آمده من هم آمدم اینجا اما دیدم پسرم نیست. عروسی اش را هفته پیش با شکوه برگزار کردیم خیلی خوب بود اما خودش نبود؛ سپس با گریه می گوید: داماد بی نام و نشان دیده بودید شما؟ داماد بی نام و نشان هیچ کجا نیست ... ( و به شدت می زند زیر گریه) و همراه با بغض و اشک و آه می گوید: اما عروسی بهروز من بی نام و نشان بود برایش حنا بندان گرفتیم، فامیل ها جمع شدند؛ اما عروسی بی نام و نشان بود؛ خوب داماد نبود دیگه!!، عروس که نیامده بود، بازهم گریه امانش نمی دهد و همراه با بغض و اشک زار می زند و می گوید: قربونت برم مامان !! امشب به خوابم بیا مامان... عزیز دلم بگو کجایی؟ و باز هم گریه امانش را می بُرد و سرش را روی قاب عکس پسرش تکیه می کند و های های می گرید.

مادرشهید صبوری متولد1321 است. وقتی از او خواستم عکسی را که با قاب عکس بهروز در منطقه سومار گرفته روی سینه اش بگیرد تا از آن عکس بگیرم، چقدر چهره اش شکسته شده بود، بیشتر از آنچه که سنش بود نشان می داد. بمیرم برای مهر مادرانه اش، می گفت: 31 سال است که کوفته درست نمی کنم چون بهروزم عاشق غذای کوفته بود. در این مدت بدون او لب به کوفته نزده ام.  

خانه ما در محدوده بافت فرسوده منطقه 17 تهران قرار دارد حدود 17 سال پیش خانه در طرح تخریب قرار گرفته بود، اما من حاضر به تخلیه و تخریب خانه نشدم چون نگران بودم که پسرم از جبهه بیاید و خانه را پیدا نکند و آواره شود.

  وقتی بهروز کلاس چهارم بود یک گلدان کوچک نهال انجیر خریده بود و پدرش آن را داخل حیاط کاشت. این درخت الان آنقدر بزرگ شده که شاخ و برگ های آن از دیوار خانه همسایه ها از دو طرف بالا کشیده و آنقدر میوه خوب می دهد که من دلم نیامد این خانه را خراب کنم و درخت انجیری که بهروز کاشته بود قطع شود.

 

نمای خانه قدیمی آنها، با سیمان سفید دانه برجسته درست شده است. حفاظ پنجره قدیمی و مدل ستاره ای است؛ کانال کولر از پشت بام و از روی نمای جلوی ساختمان به طبقات پایین کشیده شده. خانه های اطراف همه تخریب و بازسازی شده اند و خانه قدیمی شهید صبوری در میان آنها مشخص است.

زنگ قدیمی و فرسوده اف اف خانه را می زنم. چند دقیقه ای طول می کشد اما کسی در را باز نکرد. دوباره زنگ را فشار دادم دقایقی گذشت، باز هم خبری نشد. نا امید شدم و تصمیم گرفتم برگردم. چند قدم از خانه دور شده بودم که با صدای لرزان پیرزنی برگشتم. آقا با کی کار دارین؟ مادر شهید صبوری را از روی کلیپ هایی که از او دیده بودم شناختم.

 جلو آمدم و خودم را معرفی کردم و گفتم: حاج خانم خبرنگار هستم برای انجام مصاحبه آمده ام. چند بار تلفنی با شما صحبت کردم اما شما در مراسم دعوت داشتید؛ گفتم حضوری خدمت برسم شاید خانه باشید و موفق شوم مصاحبه کنم. حاج خانم گفت: مادر ببخشید من دیگه حوصله ندارم. سه شنبه هم قراره 40 نفر از دانشگاه شاهد بیایند اینجا. خیلی اصرار کردم و گفتم: من دو ساله که با شما تماس می گیرم اما هر وقت زنگ می زنم می گویید برای سخنرانی مراسم یادواره شهدا دعوتید یا بهشت زهرا رفته اید، یا مسجد هستید و... گفت: همه جا صحبت های من چاپ شده بروید از روی آنها بنویسید. گفتم: آخه نمی خوام صحبت هایم تکراری باشه می خوام چیزهایی را که تا حالا به اونها نگفته اید و یا فراموش کرده اید، برایم تعریف کنید. اما انگار واقعا حوصله نداشت و روحیه اش کسل بود. دیگر اصرار نکردم؛ مایوسانه خداحافظی کردم و براه افتادم. چند لحظه بعد، مادر شهید انگار متوجه شد حالم گرفته؛ صدایم کرد: بیایید برادر!

جلو رفتم و دوباره سلام کردم. مادر بهروز گفت: دلم نیامد شما را از در خانه پسرم رد کنم.آخه شما مهمان های بهروز هستید. بهروز مهمان زیاد داره. هر کاری کردم با شما مصاحبه نکنم نتوانستم. آخه مادر! از بهروزم خجالت کشیدم شما را از در خانه رد کنم. مگه شما برای کی کار می کنید! برای شهدا کار می کنید! انشاء الله شهدا دست شما را بگیرند به حق فاطمه زهرا (س) خدا دست شما را بگیره شما مزد خودتون را از خدا و از شهدا بگیرید.

مادر بهروز به خانه دعوتم کرد. یا الله گفتم و وارد شدم؛ از راهروی نمور و باریک عبور کردم. حاج خانم در چوبی و قدیمی اتاق را باز کرد، صدای جیر جیر در نگرانم می کرد الان است که در از پاشنه جدا شود. داخل اتاق قدیمی و کوچک حدود 12 متری شدیم عکس بهروز و پدرش را روی پیش بخاری قدیمی که با گچبری ساخته شده گذاشته بودند. یک اتاق تقریبا 9 متری تو در تو هم مقابل آن بود که همه عکس ها، تابلو ها و یادگاری های بهروز را آنجا چیده بودند.

مادر شهید روی مبل نشست و من کنار دَر دو زانو روبرویش نشستم. مادر آهی کشید و از روزی که بهروز اجازه گرفت به جبهه برود شروع کرد و گفت: بهروز از مدرسه آمد به پدرش گفت: مدیر مدرسه می گوید 18 ساله ها باید بروند جبهه ؛ پدرش گفت: من اجازه نمی دهم، برو از مادرت اجازه بگیر، اگر مادرت اجازه داد مسئله ای نیست. آمد نزد من، همانطور که شما دو زانو نشسته اید روبروی من نشست و گفت: مامان! تمام جوان های محل و دوستانم رفته اند جبهه، اجازه بده من هم بروم. من هم که دیدم او تصمیم خودش را گرفته و راه خودش را پیدا کرده است. مخالف رفتن او نبودم اما جرات نکردم موافقتم را هم اعلام کنم، برای همین سکوت کردم. بهروز هم به پدرش گفت: مامان سکوت کرده و سکوت علامت رضاست. بلند شدم مقداری خوراکی در ساک او گذاشتم؛ خودش هم کتاب های درسی اش را داخل ساک گذاشت و گفت: مامان 2 ماه دیگه امتحان دارم 40 روز دیگه بر می گردم ... اما 40 روزش شد 31 سال.

   بهروز دفعه اول که به جبهه رفت زود برگشت، گفت: خواب دیده من مریض شده ام برای همین به دیدنم آمده بود. بعد از چند روز دوباره به جبهه رفت بعد از مدتی نامه اش آمد خوشحال شدم و جواب نامه را فرستادم اما نامه ام برگشت خورد. بهروز مهر ماه رفت و 28 آبان شهید شد. 2 تا نامه بیشتر در ساکش نبود 24 آبان سال 61 نامه ای به برادرش نوشته و گفته بود: فرمانده مان می گوید امروز حمله داریم گویا همان روز به شهادت رسیده بود. ساک بهروز را بعد از 3 ماه آوردند اما از خودش هیچ خبری نیامد. در تمام این سال ها هر روز نامه هایش را می خواندم و بو می کردم.

 از آن زمان به بعد هر چه پیگیری کردیم خبری از او به دست نیاوردیم. بعد از 19 ماه پدرش در 49 سالگی ایست قلبی کرد و از دنیا رفت. بعد از مرگ همسرم تنها تر شدم. من ماندم با یک دنیا انتظار و بی‌ خبری. روز و شب چشمم به در خانه خشک می شد؛ خیلی نذر و نیاز کردم؛ سر مزار شهدا می ‌رفتم و با آنها صحبت می کردم. می ‌گفتم: «بهروزم که حرفی به من نمی‌ زند ترا به خدا شما خبری از او به من بدهید». هر هفته به معراج شهدا می ‌رفتم تا خبری از پسرم بگیرم؛ هر وقت شهید می ‌آوردند می ‌رفتم  روی تابوت‌ ها را می‌خواندم تا اسمی از بهروزم پیدا کنم؛

  هر سال با هزینه خودم یکی دو بار به منطقه سرپل ذهاب و سومار می رفتم. هیچ ارگانی حتی یک بار نیامد به من سر بزند، بگوید مادر یک کمک فکری بکنیم؛ خودم تنها سوار اتوبوس می شدم می رفتم منطقه. بچه ها هم نمی گفتند چرا می روی و نا امیدم نمی کردند. آقای پاشا عباسی و چند نفر دیگ از راویان زنگ می زدند و می گفتند خانم صبوری ما با کاروان راهیان نور به منطقه می رویم شما هم می آیید؟ می گفتم آره می آیم. بعضی مناطق اسم شهدا را روی پلاکارد نوشته بودند، من هم همین کار را کردم اسم بهروز را روی یک پلاکارد نوشتم و بردم سومار مرز ایران و عراق نصب کردم.

آخرین باری که به سومار رفتم تقریبا 25 روز قبل از پیدا شدن پیکر بهروز بود، به شدت زمین خوردم و شن‌ و خاک زیر پوست زانویم رفت؛ درد گم شدن پسرم از درد زانو بیشتر عذابم می داد با پای زخمی و دلی غمگین گفتم: بهروز! پسرم! به خدا دیگه     دنبالت نمی ‌گردم، اگر به فکر مادرت هستی خودت بیا...

خانم بهرامی می گوید: چند سال پیش 1500 نفر از پدران و مادران شهدا را برای زیارت امام رضا (ع) به مشهد بردند. وقتی به دارالضیافه حرم رفتیم من غذا نخوردم؛ مقداری نمک از غذاخوری آستان برداشتم و به امام رضا گفتم: تو را قسم می دهم به این نمکت، بهروز من را هر طوری هست برسان یا شهید بودنش یا سالم بودنش را به من نشان بده. من حاجتم را از امام رضا(ع) گرفتم و بعدا رفتم مشهد نذرم را ادا کردم.

بالاخره بعد از سالها انتظار هشتم اسفند سال 92 کمیته جستجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح از احراز هویت شهید بهروز صبوری خبر داد.

اردیبهشت سال 1389همزمان با سالروز شهادت حضرت فاطمه زهرا (س) پیکر تفحص شده شهید صبوری به عنوان شهید گمنام در دانشگاه خلیج فارس بوشهر و در کنار مردم خونگرم بوشهر آرام گرفت تا اینکه پس از گذشت سه سال از خاکسپاری، هویت او با آزمایش DNA از مادر و بستگانش شناسایی شد.

 سال 1392 روز5 شنبه خیلی کلافه بودم آماده می شدم به بهشت زهرا بروم. ساعت 5/8 صبح تلفن خانه زنگ خورد؛ پسرم را که طبقه بالا می نشیند صدا کردم اما جواب نداد و تلفن قطع شد. وقتی سر مزار همسرم رفتم؛ دیدم آقای رنگین رئیس ستاد معراج با معاونش آقای فیاض و پسرم کنار یک آمبولانس ایستاده اند، تعجب کردم پسرم هیچ موقع این وقت روز اینجا نمی آید. همینکه می خواستم بنشینم سر مزار فاتحه بخوانم آقای رنگین گفت: مادر دیگر بیابان گردی ات تمام شد بهروزت پیدا شد. گفتم: سر به سر من نگذارید. آقای فیاض گفت نه مادر بهروزت دیگه پیدا شده. یک لحظه به آسمان نگاه کردم درخت های بهشت زهرا دور سرم چرخید و نشستم روی زمین.  

 کمی که حالم بهتر شد گفتند: با آزمایش دی ان ای هویت بهروز مشخص شده او در دانشگاه بوشهر به خاک سپرده شده. وقتی رفتیم بوشهر و قبر بهروزم را به من نشان دادند از امام رضا خیلی تشکر کردم که مرا به آرزویم رساند. وقتی قبر فرزندم را بغل کردم آن روز از عسل هم برایم شیرین تر بود.

  من هیچ وقت خوبی ها و مهمان نوازی مردم بوشهر را از یاد نمی برم. مردم بوشهر نمی گذاشتند بهروز را به تهران منتقل کنیم؛ نزد آقای بوشهری نماینده حضرت آقا رفتم. ایشان گفت: این مادر 31 سال است که در کوه و دشت به دنبال پسرش می گردد ما نمی توانیم شهید را به زور نگه داریم. آنها حتی گفتند به شما خانه و املاک می دهیم تا در اینجا کنار فرزندتان باشید. من گفتم اگر دنیا را به من بدهید نمی توانم او را اینجا نگه دارم چون ما حدود 80 سال است که در محله امام زاده حسن زندگی می کنیم و برایمان مشکل است از آنجا دل بکنیم. دو نفر مجتهد از قم و آقای بوشهری اجازه انتقال پیکر شهید را دادند و بعد از 10 روز بهروز را به تهران آوردیم.

روز 25 اسفند 92 در دو راهی قپان محله امامزاده حسن تهران غوغایی بود؛ مردم مقابل خانه شهید جمع شده بودند و منتظر ورود پیکر او بودند.  

زمانی که بهروز را در صحن امام زاده حسن محله آذری دفن کردیم، 49 سالگی او بود و ۴۹ کبوتر به هوا فرستادند. 5 شهید گمنام هم در امامزاده حسن دفن شده اند؛ شب اول وقتی رفتم زیارت، ابتدا بالای سر قبر دوست گمنام بهروز رفتم و قبرش را بوسیدم سپس سر قبر پسرم رفتم. بعد از 31 سال صبوری و دلتنگی قبر یوسف گم گشته ام بهروز صبوری را در آغوش گرفتم. انگار خودش را بغل کرده بودم. خیال می کردم واقعا همان جوان بلند قد را در آغوش گرفتم. به لحظه ای که سال ها آرزویش را داشتم رسیدم.  

  همیشه نگران بودم که نکند حیوانات وحشی پیکر پسرم را خورده باشند. اما حالا خوشحالم که تا زنده هستم بچه ام برگشت. دلم می خواست برایش عروسی بگیرم همانطور هم، برایش جشن گرفتم. خیلی قشنگ شد بوشهری ها موزیک محلی خیلی قشنگی می زدند همانطور که لایقش بود برگزار شد. اما دلم می خواست همه شهدای گمنام به مادران برسند.

مردم منطقه 17 آنطور که در شان بهروز بود از او استقبال کردند؛ چون پدرش هم از دنیا رفته بود برایش پدری کردند. هر شهیدی که می آید مردم به گرمی از او استفبال می کنند و ما خانواده شهدا آرامش پیدا می کنیم.

ما مادران شهدا دست آنهایی را که استخوانهای ریز و درشت این بچه ها را پیدا می کنند و خانواده ها را خوشحال می کنند می بوسیم. برای پیدا شدن بهروز تنها من خوشحال نبودم همه مادران شهدا خوشحال بودند.  

 وقتی که در معراج خلعتی او را باز کردم دیدم هیچ خیاطی برای بهروز نمی تواند لباس دامادی بدوزد چون بهروز مثل اربابش سر نداشت. دنبال دست های قشنگ و بلند او می گشتم دیدم دستهایش هم نیست فقط ساق پاها و مهره های کمرش بود. استخوانهایش را پاک کردم، ناز کردم، بوسیدم و با او از دلتنگی های 31 ساله ام حرف زدم. گفتم: مامان! 31 سال دنبالت دویدم خسته نشدم! تو خسته نباشی قهرمانِ من!

  من همیشه برای پیدا کردن بهروز همه جا سر کشی کردم. به معراج شهدا می رفتم. از بس پرس و جو می کردم همه از دست من خسته شده بودند. فکر کنم الان آنها هم خوشحال شده اند که از دست من خلاص شده اند. بالاخره به آرزویم رسیدم دعا کنید که سایر شهدای گمنام هم شناسایی شوند. بهروز من سر نداشت، سرش فدای سر امام حسین(ع)؛ دست نداشت، دست ‌هایش فدای دست ‌های حضرت ابوالفضل(ع)؛ او بدن نداشت، بدنش فدای رهبر عزیزمان.  

پیدا شدن بهروز یک معجزه بود. من از 70 کیلو بدن پسرم فقط یک بند انگشت یا چند کیلو از استخوان هایش را می خواستم که بگذارم روی سینه ام و آرام بگیرم لحظه ای که قبر پسرم را بغل کردم از عسل برایم شیرین تر بود… و از انتظار چندین ساله در آمدم.

 اما حالا مادر بهروز انتظاری مهم تر از پیدا شدن جسد پسرش دارد و می گوید: اکثرا شهدا را هنگام خاکسپاری خودم در مزارشان گذاشته ام. ما مادران شهدا دست ملت را می بوسیم که لحظه های حساس در صحنه حضور پیدا می کنند، اما از مسئولان می خواهیم به خاطر میز و صندلی و پست و مسئولیت خود، هیچ موقع قسم خون شهدا را نخورند چون مادران شهدا راضی نیستند. مسئولان به فکر شهدا باشند تا خون آنها پایمال نشود. 67 جوان شهید شده است تا یک مسئول پشت میزی بنشیند. اگر مسئولان به مردم و شهدا خیانت کنند، قیامت جلوی آنها می گیریم.

اما ملت ایران آنقدر بزرگوار و مهربان هستند که زبانم برای قدردانی از آنها قاصر است ما مادران شهدا دست ملت را می بوسیم.

 از اهالی منطقه 17 تشکر می کنم دست شما هم درد نکند گزارش می نویسید تا مردم دنیا بفهمند و ببینند چه جوان هایی رفتند و از خاک کشورشان دفاع کردند.

گفت و گو: علی اشرف خانلری

 

ارسال نظرات