شهيد طباطبايي : همان طور که امام عزیزمان فرمودند." پیروزى در این جنگ به حول و قوه الهى ازآن ماست و هیچ گونه تردیدى درآن نیست و تازه اگر یک روزى در ظاهر خداى ناکرده شکست هم بخوریم ما به تکلیف خود عمل کرده و در روز قیامت در پیشگاه خداوند متعال هیچ گونه سرافکندگى و شرمندگى نخواهیم داشت".
کد خبر: ۸۹۸۶۷۵۷
|
۲۱ بهمن ۱۳۹۶ - ۰۷:۴۸

به گزارش خبرگزاري بسيج استان مركزي ؛ شهيد سيد رضا طباطبايي سليماني در دهم مرداد 1342، در شهرستان دلیجان به دنیا آمد. پدرش سیدحسین و مادرش صدیقه خانم نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته تجربی درس خواند و دیپلم گرفت. سال 1362 ‏ازدواج کرد و صاحب یک پسر شد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت و بیست و دوم دی 1365، در خرمشهر بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
شهید سیدرضا طباطبایی سلیمانی
نام پدر: سیدحسین
تاریخ تولد: 1342/10/05
محل تولد: دلیجان
نام عملیات: کربلای 5
تاریخ شهادت: 1365/10/05
محل شهادت: شلمچه
محل دفن: دلیجان
رشته ورزشی: کاراته

زندگی نامه: "مادر سپاسگزارم که مرا شیر پاک خوراندى"

در شهرستان دلیجان به سیدی از تبار حضرت زهرا(س) به نام سیدحسین پسری عطا شد که به واسطه عشق به امام هشتم نام او را سیدرضا گذاشتند. و این تولد در زمانی بود که حضرت امام فرمودند «سربازان من در گهواره هستند.»

سیدرضا تا پایان دبیرستان در رشته علوم تجربی تحصیل کرد و هم زمان با تحصیل به ورزش رزمی کاراته می‏پرداخت ودر این رشته ورزشی تا اخذ کمربند مشکی فعالیت کرد. تمایل به ورزش سبب شده بود که از نظر جسمانی نیز قوی شود. با تشکیل بسیج و سپاه وقتی دید همه دوستانش راهی جبهه شده‏اند دیگر طاقت نیاورد و در پایگاه بسیج عضو شد. با ورود به مدرسه عشق، انگار به آرزویش رسیده واز این طریق چند بار به جبهه اعزام شد ؛ دیری نپایید که به عضویت سپاه درآمد .او در 20 سالگی ازدواج کرد که حاصل این ازدواج پسری است به نام سیدسعید.

در آمد و شدهای طولانی ابتدا به جبهه‏ های غرب کشور همچون سومار و مریوان و سپس در جبهه ‏های جنوب حضور پیدا کرد؛ حضورش در مرخصی به قدری کوتاه بود که خانواده‏اش به این موضوع اعتراض می‏کردند. با ایمانی که او داشت از ماندن در جبهه رضایت کامل داشته, و هرگز هم رزمانش را تنها نگذاشت.

در عملیات کربلای 4 بر اثر اصابت گلوله شهید شد و جسم بی‏جانش 29 روز به همراه پیکر 8 شهید دیگر در یک کانال به جا مانده بود که پس از پایان عملیات کربلای 5 توسط یک کشاورز شیعی عراقی پیدا و تحویل رزمندگان اسلام شد.پیکرشهید پس از تشیع در زادگاهش به خاک سپرده شد.

وصیت نامه:

بسم الله الرحمن الرحیم

"و قاتلوهم حتى لاتکون فتنه و یکون الذین کله لله"

اولین وصیتم به ملت قهرمان و شهید پرور ایران است. و آن است که توجه داشته باشید که درکارهاى خود جز به خدا و امدادهاى غیبى دل به چیز دیگرى نبندید و از هر آنچه غیر خداست چشم پوشیده و بدانید کارى که براى خداوند متعال انجام گیرد شکست و زوال و فراموشى در آن راه ندارد و تنها کار فى سبیل الله است که باقى و محفوظ می‏ماند و دیگر این که مبادا خداى ناکرده در رابطه با جنگ و جبهه خستگى و بى‏تفاوتى از خود نشان داده که این امرگناهى بس بزرگ و خیانتى آشکار و جبران ناپذیر به شهیدان و زیر پا گذاردن خون شهیدان و دهن کجى به معلولین و مجروحین است.

و دیگر این که عزیزان! ما به تکلیف عمل می‏کنیم و تکلیف ما را سیدالشهدا تعیین کرده است و نپرسید. همان طور که امام عزیزمان فرمودند." پیروزى در این جنگ به حول و قوه الهى ازآن ماست و هیچ گونه تردیدى درآن نیست و تازه اگر یک روزى در ظاهر خداى ناکرده شکست هم بخوریم ما به تکلیف خود عمل کرده و در روز قیامت در پیشگاه خداوند متعال هیچ گونه سرافکندگى و شرمندگى نخواهیم داشت".

وصیتى به برادران دانش‏ آموز و آینده سازان این مملکت اسلامى؛ برادران و خواهران عزیز دانش ‏آموز! از شما می‏خواهم هرچه بیشتر در راه کسب علم و دانش و تهذیب نفس کوشش کرده تا ان‏شاء‏الله درآینده بتوانیم از نظر علم و تخصص همراه با تعهد به خودکفایى رسیده و کارهایمان را با دستان و افکار پرتوان خود انجام دهیم و معلوم است که در اینجا سخن من با برادران و خواهرانى است که متعهد و معتقد به انقلاب اسلامى بوده و قلب آنها به خاطر اسلام مي تپد.

و من از همه برادرانی که قدرت و توانایى جنگیدن و رفتن به جبهه را دارند می‏خواهم که هر چه بیشتر به سوى جبهه‏ ها هجوم آورده و جبهه‏ ها را آن چنان که تاکنون گرم نگه داشته‏ اید تنورجنگ را گرم نگه دارید. تا ان‏شاء‏الله هر چه سریع‏تر با کمک و یارى خداوند، کار متجاوزین بعثى را یکسره کرده و کربلاى معلاى حسینى را از اشغال حزب کثیف بعث آزاد کنیم.

در پایان توصیه ‏هایى براى پدر و مادر و خواهران و برادرانم:

پدرجان! سلامت باد و من از تو می‏خواهم که مرا ببخشید. چرا که من نتوانستم حق شما را آن طور که شاید و باید یا اصلاً ادا کنم. چرا که شما براى من زحمت‏ها کشیدید و رنج‏ها تحمل کردید. امیدوارم که مرا ببخشید و حلالم کنید.

مادرجان! از شما ممنون و سپاسگزارم که مرا شیر پاک خوراندى و مرا از کوچکى با اهل بیت و امام حسین(ع) آشنا ساختى و زحمت‏هایی که برایم کشیدى امیدوارم که مرا حلال کنى و ببخشى.

برادرانم! از شما می‏خواهم که خط و راه مرا ادامه داده و نگذارید که سلاح من بر زمین بماند و در فراق من همچون کوه استوار و مقاوم باشید.

خواهرانم! از شما می‏خواهم که همچون زینب کبرى(س) مقاوم و استوار باشید و از پیام‏ آوران خون شهیدان باشید و در حفظ و رعایت حجاب خود کوشا باشید.

پدر و مادر، خواهران و برادران! از شما می‏خواهم که اگرحقیر توفیق و لیاقت پیدا کردم که به فوز شهادت برسم ناراحت نباشید و گریه و زارى نکنید؛ چرا که شهادت فخر اولیاء الله است و شهادت خط محمد(ص) و آل على(ع) است و هرکس که در خط محمد(ص) و على(ع) است و بر کشتى آنها سوار شود، نجات خواهد یافت. و من فکر نمی‏کنم که شما غیر از سعادت و کمال من چیز دیگرى از خداوند خواسته باشید.

و پیامى براى همسرم:

و آن این که چند سالى که با هم بودیم و با هم زندگى کردیم از شما سپاسگزارم و از شما عذر می‏خواهم که حقیر نتوانستم در این مدت آن طور که بایسته و شایسته بود به وظیفه خود عمل کرده باشم و همسر خوبى برایت باشم و از تو می‏خواهم که مرا ببخشى و حلال کنى و از تو می‏خواهم که در تربیت فرزندم کمال دقت و کوشش را بنمایى تا آن گونه که رضایت خداوند است ایشان بزرگ شوند و ان‏شاء‏الله در آینده مثمرثمر براى اسلام باشد.

سیدرضا طباطبائى

خاطرات مرتبط با شهید:

خاطره از پدر:

حدود شش ماه بود که در جبهه مانده بود و چند روزی به شهر دلیجان مرخصی آمد. فرزندش سعید، کودکی نو پا بود. به او گفتم: پسرم! این فرزند توست و به پدر نیاز دارد؛ چند روز بیشتر بمان. او در حالی که لبخند می‏زد، گفت: پدر همه کودکان به پدر نیاز دارند ولی این را بدان که روز تولد سعید روز شهادت من خواهد بود. بعد هم دوباره عازم جبهه شد و این سخن شهید به واقعیت پیوست و او در همان ایام تولد فرزندش در عملیات کربلای 5 به شهادت رسید.

خاطره از پدر:

اولین بار که سیدرضا به جبهه رفت به صورت پنهان از من و مادرش رفته بود. گویا به مادرش گفته بود که به خانه یکی از اقوام می‏رود و بعد از دو روز معلمش خبر داد که سیدرضا به مدرسه نمی‏آید. تازه آن موقع بود که ما فهمیدیم او به جبهه رفته و این جبهه رفتنش سه ماه و نیم طول کشید.

 

ارسال نظرات