به گزارش خبرگزاری بسیج مازندران، در ویژهنامه «یک هفته با شقایقها» که در هفته دفاع مقدس سال 94 منتشر شد، یکی از جانبازانی که سوژه گفتوگو «جانباز شهید حاج سیدمصطفی علمدار، پسرعموی جانباز شهید حاج سیدمجتبی علمدار» بود.
عصر دیروز 15 بهمنماه وی سرانجام پس از سالها تحمل درد و رنج ناشی از جانبازی به یاران شهیدش پیوست.
حال که پس از 30 سال تحمل رنج اثرات ناشی از جنگ تحمیلی، جانباز 70 درصدجنگ تحمیلی سید مصطفی علمدار به شهادت نائل شد اینبار گفتگوی گذشته همکاران رسانه ای مازندران در خبرگزاری بسیج مازندران منتشر میشود.
در حین گفتوگو با خندههایشان خندیدیم، با بغضشان بغض کردیم و با دیدن اشکهایشان گریستیم ولی هر چه خواستیم سختیهای زندگیشان، آنچه را که هست، حس کنیم نتوانستیم، در ادامه مشروح گفتوگو با جانباز 70 درصد سیدمصطفی علمدار از رزمندگان دلاور لشکر ویژه 25 کربلا از نظرتان میگذرد.
مجروحیتی که سبب شد روی ویلچر بنشینم، در عملیات والفجر 10 اتفاق افتاد، درست 26 اردیبهشت 1366 و من 21 ساله بودم.
بله، هم ترکش خوردم و هم تیر ولی آخرین بار توسط کالیبری که روی تانک وصل است مورد اصابت گلوله قرار گرفتم و الان از آن روز بیش از 28 سال است میگذرد.
15 ساله بودم، سال 1360 اولین بار به مریوان رفتم، آنجا جنگ با نیروهای بعثی نبود، جنگ با گروهکهای ضدانقلاب بود، افرادی که بیشتر گرایش به جریان چپ کمونیستی داشتند، تحت عنوان کومله و دموکرات شعارشان نجات خلق کُرد بود ولی ماهیتشان مزدور ارتش بعث عراق بودند، من 120 روز آنجا بودم.
پدرم راضی نبود که من به جبهه بروم، چون به من علاقه خاصی داشت، میگفت برادرت هست، از یک خانواده که نباید چند نفر باشند، من در جواب گفتم هر کس به وظیفه خود عمل میکند، آن دنیا برای عمل خیر برادرم به من اجر و پاداش نمیدهند، رفتنم به جبهه بیشتر شباهت به فرار داشت تا اعزام شدن.
خُب، کمی ناراحت بود ولی میدانستم از ته دل خوشحال است، خانواده ما یک خانواده مذهبی و انقلابی بود، پدر و مادرم کاملاً شرایط را درک میکردند، تربیتشده خودشان بودیم، وقتی امام خمینی را ولی امر خود میدانستند، میبایست در عمل هم نشان دهند، امام آن وقت مسئله جنگ را در رأس امور کشور دانستند، مگر میشد پیرو امام بوده باشیم و در منزل آرام و قرار داشته باشیم؟
بله! کلاً فامیلهای ما اهل جبهه و جنگ بودند، در پیروزی انقلاب یک شهید هم تقدیم کردیم، شهید محمدتقی چمنی که توسط پلیسهای شاه به شهادت رسیده بود، پدر و مادرش پسرخاله و دخترخالههای ما هستند، ما با هم رفت و آمد زیادی داشتیم بهویژه من که با دو تا از برادران این شهید بزرگوار در دوران جنگ همرزم بودم که یکی از آنها در کربلای پنج به شهادت رسید و حاج مهدی چمنی هم در حال حاضر جانباز 70 درصد است که به نظرم این ارتباطات در رفتنم به جبهه کمتأثیر نبود.
بله! یک دوستی دارم که جانباز شیمیایی است، یک روز به من میگفت هنوز از خدا خواستهای که دیگر نفس نکشی و نفست قطع شود؟ در ادامه به من گفت وقتی نفس میکشم، نای و ریههایم میسوزد و آنقدر درد میکشم که از خدا بارها خواستهام، نفس کشیدن را از من بگیرد.
خیلی برایم سخت بود، وقتی اشکهای مادرم را میدیدم خیلی اذیت میشدم البته مادرم هنوزم وقتی مرا میبیند گریه میکند ولی اوایل طاقت دیدن اشکهای او را نداشتم، اگر نبود تعالیم دینی و امید به خدا به یقین شرایط، برایم سخت میشد، من جوانی پرشور و حرارتی بودم، اهل ورزش و تحرک و الان 28 سال است تحرک و حرکت را فقط میبینم، مدت 14 سال من فقط دَمر و روی سینه خوابیدم حالا خودتان قضاوت کنید؛ فرق بین یک جانباز و معلول خدایی در آن است که یک جانباز سلامتی و داشتههای جسمانی را قبلاً حس کرده و از نعمات آن بهره برده ولی حالا آن نعمت را ندارد.
ابداً، من در راه هدف مقدسم به این درجه الهی نائل شدم، چرا باید ناراحت باشم، من به حرف ولی امرم امام خمینی لبیک گفتم، همین که بهعنوان یک شیعه در آن دنیا پیش امامم روسیاه نیستم، خوشحالم، البته اینطور هم نیست، به نگاه ترحمآمیز بعضی از افراد، نقد نداشته باشم، کاملاً این نوع نگاهها را تحقیرآمیز میدانم و برایم قابل تحمل نیست.
ما نیاز به درک داریم نه ترحم، البته اینطور هم نیست که در جامعه درک نمیشویم ولی این امر باید در فرهنگ جامعه ما جای خودش را پیدا کند، نه فقط جانبازان بلکه همه کسانی که بهنوعی معلول هستند باید در جامعه درک شوند، اگر کاری برای این افراد انجام میشود، نباید از سر ترحم باشد بلکه باید از سر شعور و فهم باشد.
همسرم؛ سال 1369 با هم ازدواج کردیم، الان 25 سال است در تمام لحظات زندگیم در کنارم هست، حتی بعضی وقتها که من نیستم، او هست، من طی این سالها بیش از 20 بار زیر عمل جراحی رفتم، یک بار هفت ماه در تهران بستری بودم، همسرم شبها زیر تختم ملحفه پهن میکرد و میخوابید، روزها روی صندلی مینشست، بعضی از دوستانم بارها به او گفتند برو کمی استراحت کن ما هستیم، قبول نمیکرد میگفت این عهدی است که با خدا بستهام، وقتی گفتم یا علی تا آخرش هستم.
دوستم شهید آسال او را به من معرفی کرد، خانمم دوست همسر ایشان بود، وقتی به همسرم گفتند قبل از ازدواج یک ماهی برو وضعیت جسمی او را ببین بعد با او ازدواج کن، همسرم در جوابشان گفت: «من که سعادت نداشتم در جبهه حضور داشته باشم، پس بگذارید وظیفهام را اینگونه ادا کنم.»
ابتدا، خُب طبیعی بود که اینگونه به ذهنم بیاید ولی هر چه که از ازدواجم با او میگذشت به این نتیجه رسیدم که او با ایمان و باور قلبی دست به این کار زده است، فقط دو درخواست از من داشت، یکی، وقتی فهمید من سید هستم از من خواست که آن دنیا من پیش حضرت فاطمه (س) از او شفاعت کنم و دومین خواستهاش این بود که در هیچ شرایطی از من نخواهید حجابم را کنار بگذارم.
نه! تاکنون یکبار هم نشده چنین دعایی کنم، شاید عجیب بهنظر برسد ولی من به آنچه تقدیم کردهام، راضیام، البته من امانت را به صاحبش بازگرداندهام، خدا این امانتداری را قبول کند.
میخواهم به همه آنانی که مردم ما را نشناختند بگویم، ایران کشور امامت و فقاهت است، آنهایی که خواب اروپایی شدن و آمریکایی بودن را میبینند، جایشان در این کشور نیست، چند روز پیش به ذهنم رسید که اگر مقام معظم رهبری ندای «هل من ناصر ینصرنی» سر دهد، ما چه کار میتوانیم بکنیم؟ بعد خودم جواب خودم را دادم، این که اگر از دستمان چیزی برنیاید، بلندگو که میتوانیم بگیریم و پشت بلندگو ماهیت دشمن را به مردم بشناسانیم، حالا که این فرصت پیش آمد میخواهم به دشمنان این کشور بگویم، اسلام و ولایت با خون مردم این کشور آمیخته است، میخواهم به آقا بگویم تا زندهایم، رزمندهایم.