زنانی از تبار فرشتگان؛

«مریم بانو»؛ روایت 34 سال عاشقی همسر یک جانباز 70 درصد

کتاب «مریم بانو» سرگذشت یکی از شیر زنانی این مرز و بوم است که اکنون 34 سال به عنوان همسر یک جانباز 70 درصد تمام بار مسئولیت زندگی را بر دوش می‌کشد.
کد خبر: ۸۹۸۲۱۰۳
|
۲۲ اسفند ۱۳۹۶ - ۱۰:۴۳

به‌گزارش خبرگزاری بسیج استان مرکزی؛ کتاب «مریم بانو» سرگذشت یکی از شیر زنانی این مرز و بوم است که اکنون 34 سال به عنوان همسر یک جانباز 70 درصد تمام بار مسئولیت زندگی را بر دوش می‌کشد.

کتاب «مریم بانو» کودکی مریم سادات موسوی را اینگونه روایت کرده است: پنجمین فرزند آسید مهدی و صدیقه خانم روزهای خوش کودکی را در روستای لنجرود سپری کرد و قد کشید؛ همچون سایر دختران روستا به کار فرش‌بافی و پخت نان مشغول بود.

دخترک بازیگوش آسید مهدی نزدیک به 13 سال داشت که خانواده محمدرضا به خواستگاری او آمدند، محمدرضا پسر بزرگ صفرخان ثامنی از اهالی همان روستا بود که از سن 15 سالگی برای اینکه کمک حال خانواده باشد برای کار به تهران رفته بود و با پسرعمویش کسب‌وکاری راه انداخته بود.

محمدرضا جوان سربه‌زیر 22 ساله‌ای که هر بار وقتی از شهر به روستا می‌آمد علاوه بر اینکه تمام مایحتاج خانواده‌اش را از شهر با خود می‌آورد، آنچه درآمد کسب کرده بود را تقدیم پدر می‌کرد .

بساط عروسی بعد از توافق هر دو خانواده سر گرفت و مریم عروس اول خانواده با چادر سفید و سلام و صلوات وارد خانه شوهر شد.

محمدرضا هر دو یا سه ماه یک بار به روستا می‌آمد و سه چهار روزی می‌ماند و بعد می‌رفت. روزگار به خوبی سپری می‌شد تا اینکه مریم وارد شانزدهمین بهار زندگی شد. در مدت سه سال زندگی مشترک دختر ک بازیگوش و شر و شور دیگر به بانویی کامل تبدیل شده بود که تمام کارهای خانه را به خوبی انجام می‌داد و درست در همان سال بود که حس شیرین مادری را تجربه کرد.

با تولد «محمدعلی» زندگی مریم و محمدرضا رونق بیشتری پیدا کرد؛ دیگر محمدرضا طاقت نمی‌آورد و زود به زود از تهران بازمی‌گشت و آواز لالایی مریم برای محمدعلی در فضای دلنشین خانه طنین‌انداز می‌شد و آرامشی دیگر را بر خانه حکمفرما می‌ساخت.

روزها در پی هم می‌گذشت تا اینکه «محمدعلی» دو ساله شد و کودک نوپا و شیرین با خنده‌هایش زندگی را به کام مریم و محمدرضا شیرین کرده بود. کم‌کم بوی انقلاب در روستاهای «لنجرود» هم پیچید و طعم شیرین پیروزی حق بر باطل کام همه را شیرین کرد.

زمین‌های اربابی در بین کشاورزان تقسیم شد و به خانواده کوچک و خوشبخت مریم سادات هم یک تیکه زمین رسید و با ساخت دو اتاق کوچک زندگی مستقل خود را آغاز کردند.

درختان با پوشیدن رخت شکوفه خود را برای میزبانی بهار آماده می‌کردند که با تولد «فاطمه» برکت بیشتری به زندگی محمدرضا و مریم بخشید. محمدرضا برای سفر مکه ثبت نام کرد، دفترچه رانندگی مینی‌بوس گرفت؛ و مریم خرسند از اینکه چرخ زندگی به کامشان در چرخش بود.

حالا دیگر آرزوهای مریم رنگ حقیقت به خود گرفته بود. خانه، باغ، ماشین و از همه مهمتر سومین فرزندشان در راه بود، گویی همه چیز بر وفق مراد بود و زندگی داشت روی خوشش را به خانواده مریم نشان می‌داد .

محمدرضا عضو کمیته شد و در حال فراگیری دوره‌های آموزشی بود و کمتر فرصت می‌کرد به خانه سر بزند حتی شب‌های بسیاری در ساختمان کمیته می‌ماند و بعد از چند وقت به کمیته سنجان رفت، بعد از یک ماه بی‌خبری محمدرضا با سروصورت خاکی و زخم‌ برداشته به خانه آمد و در حالیکه بچه‌ها را در آغوش کشیده بود خطاب به مریم می گوید: مریم بانو از خدا بی‌خبرهای عراقی به این مملکت حمله کردن و تکلیف است که برویم تا کشور از دست نرود.

محمدرضا خیالش از خانه راحت بود، همان یک ماهی که از طرف کمیته به جبهه رفته بود انگیزه‌اش برای حضور مجدد در جبهه دو چندان شده بود. عطش غیرت تمام وجود محمدرضا را فرا گرفته بود و هیچ توفیری بین اهانت به خانواده‌اش و اهانت به نوامیس مردم در جنگ نمی‌گذاشت.

مریم نیز راضی بود که شوهرش به جبهه برود و در مقابل دشمنان بایستد، با اینکه نبود همسر به منزله قرار گرفتن تمام باز زندگی بر روی دوشش بود، اما باز هم با فراغ بال شوهرش را در این مسیر همراهی کرد و وظیفه مادری برای محمدعلی، فاطمه، محمد و زهرای در راه را به خوبی عمل می‌کرد.

محمدرضا عاشق این بود که عضو سپاه پاسداران شود، وقتی برای اولین بار با لباس سبز سپاه پای در روستا گذاشت غرور و افتخار تمام وجود مریم را در برگرفت. از سخنانش متوجه شدم که در سپاه اراک در قسنت تعاون و ایثارگران مشغول شده است.

عمل به وظیفه باعث شده بود تا کمتر فرصت پیدا کند سری به خانه بزند و حتی کمتر بچه‌ها را ناز و نوازش می کرد، علتش را هم که می پرسیدم می‌گفت از بچه‌های شهدا خجالت می‌کشم.

محمدرضا عزمش را برای حضور در جبهه‌ها جزم کرده بود، او را به دیدن جانبازان قطع عضو و خانواده شهدا فرستادند تا با آگاهی کامل مسیرش را انتخاب کند و او با آگاهی کامل از مسیری که در آن قدم خواهد نهاد انتخاب می کند، مسولان سپاه از همه خانواده‌های رزمندگان برای رفتن رضایت می‌گرفت و مریم نیز به رضایت محمدرضا تن می‌دهد و او را در گام نهادن در مسیر همراهی می‌کند.‌

زمستان از راه رسیده بود، سفیدی برف‌ها انگار وجود مریم را آرام می‌کرد. چند شبی بود مریم خواب‌های عجیبی می‌دید و در وجودش غوغایی حس می‌کرد، دست و دلش به کار نمی‌رفت و علت این همه کلافگی را هم نمی‌دانست.

چند روزی بود که متوجه تغییر نگاه پدر و مادر محمدرضا شده بود، مریم می‌دانست که خبری شده، بالاخره برادر شوهرش بی‌مقدمه خبر مجروحیت محمدرضا را به مریم می‌دهد. او انتظار مجروحیت محمدرضا را نداشت.

در عملیات والفجر مقدماتی بود که در منطقه فکه محمدرضا در تدارکات گردان برای آوردن تریلی مهمات که بعد از عقب‌نشینی تاکتیکی نیروها در منطقه جامانده است، به همراه معاونش باز‌می‌گردد. در سنگر کمین بودند که مورد اصابت مستقیم گلوله توپ قرار می‌گیرند و معاونش در دم شهید و محمدرضا به شدت مجروح می‌شود.

با شنیدن خبر مریم، وقتی به خودش آمد که فاصله روستا تا بیمارستان را در آن برف سنگین طی کرده بود و خود را در کنار تخت محمدرضا یافت، مریم هنوز اتفاقات حادث شده را باور نمی‌کرد، آخر چطور می‌شد مرد تنومند و سردماغی مثل محمدرضا به آن حال و روز بیفتد، مثل روز برایش روشن بود که دیگر شرایط به کلی تغییر کرده و باید برای پیمودن یک راه طاقت‌فرسا کفش‌های آهنین به پا کند.

به صورت محمدرضا ترکش اصابت کرده بود و فکش آویزان بود، همچنین لخته خونی در سرش باعث شده بود که دیگر نتواند روی پاهایش بایستد، مریم روزها را به امید اینکه محمدرضا از خواب بیدار شود و دستش را بگیرد سپری کرد تا اینکه بالاخره محمدرضا پس از گذشت ماه‌ها چشم باز کرد ولی آنقدر وضعیت فک و دندان محمدرضا خراب بود که از استخوان لگنش به استخوان فکش پیوند زدند، موج انفجار باعث شده بود خیلی کم طاقت، بی‌اعصاب و وسواس شود و حتی وضعیت بینایی او نیز وخیم بود، تنها می‌توانست هاله‌ای رنگی ببیند، در یک چشم به هم‌زدن گویی زندگی مریم در حال ویرانی بود و در این وضعیت تنها اشک می‌ریخت .

نزدیک به یک سال زندگی با تمام سختی‌هایش سپری شد، روزی یکی از بچه‌های تعاون سپاه به دیدار محمدرضا آمد، شرایط روستا به گونه‌ای نبود که بتوان از یک جانباز مراقبت کرد، بر همین اساس به مریم پیشنهاد داد که با خانواده به اراک یا شازند نقل مکان کنند.

با توجه به شرایط، مریم تصمیم گرفت که با خانواده‌اش به اراک مهاجرت کند، پس از مدتی با پیگیری سپاه خانه‌ای در شهرک مصطفی‌خمینی به آنها واگذار شد، با گذشت زمان محمدرضا برای مداوا به خارج از کشور اعزام شد و تحت عمل‌های جراحی قرار گرفت، مریم همچنان امیدوار به اینکه شوهرش بتواند روی پای خود بایستد، اما پس از مدتی امیدش به ناامیدی تبدیل شد، حالا مریم مانده بود و یک امتحان بزرگ صبوری، زندگی با شرایط محمدرضا و رسیدگی به امور شش فرزند قد و نیم قد توان آسمانی می‌خواست که فقط با توکل به اهل بیت(ع) آن را یافت .

سختی‌های مریم گویی تمامی نداشت و سرنوشت صفحه غم‌بار دیگری را برای او رقم زد، «سمیه» فرزند آخرشان در اثر یک حادثه رانندگی از دنیا می‌رود و داغ فرزند به راستی که سنگینی غیرقابل وصفی بر روی قلبش گذاشت، محمدرضا هم به عنوان پدر، چندان حال خوبی نداشت .

همسر جانباز بودن نیز به واقع تجلی‌گر بزرگ بانوانی است که در مکتب زهرای اطهر(س) و دخت گرامیش حضرت زینب(س) درس ایستادگی و صبوری را آموخته‌اند و حال مریم سادات سال‌هاست در کنار همسرش یار و مددکار او شده است.

با خواندن کتاب «مریم بانو» مشتاق شدم تا گفتگویی با او داشته باشم خیلی دلم می‌خواست روز پرستار بهانه‌ای باشد برای دیدار ما ولی شرایط فراهم نشد و یک هفته بعد از روز پرستار بود که ساعت 16 راهی خانه محمدرضا ثامنی جانباز 70 درصد هشت سال دفاع مقدس در کوی مصطفی خمینی اراک شدم.

همه اهل محل او را می‌شناختند، به همراه همکار زنگ خانه را به صدا درآوریم. مریم سادات موسوی همسر آقای ثامنی از پشت آیفون ما را به داخل دعوت کرد و زمانیکه به طبقه سوم رسیدیم با گشاده‌رویی منتظرمان بود. خانه‌ای که از ظاهرش صفا و صمیمیت پیدا بود.

مریم سادات بانویی که چون کوه صبورانه در برابر مشکلات ایستاده است اصلا در تصورم نبود که با وجود تمام این مشکلات هنوز هم سرزندگی و شادابی را در چهره‌اش بیابم.

ساعتی را به گفتگو با او نشستیم و مریم سادات از روزهای تلخ و شیرین زندگی‌اش برای‌مان گفت، از اینکه تمام لطف الهی شامل حالش شده و فرزندانی را تربیت کرده است که هر یک توانسته‌اند در مسیر درست زندگی گام بردارند و اکنون دختران پسرانش را به خانه بخت فرستاده است.

از اغتشاشات اخیر می‌گوید از اینکه چگونه عده‌ای با پیروی از خط دشمن درصدد بر هم زدن این آرامشی بودند که برایش خون هزاران شهید بر زمین ریخته شده است.

مریم سادات با بغضی مانده در گلو گفت: شاید جنگ تمام شده باشد ولی در خانه جانبازانی و شهدا جنگ همچنان ادامه دارد، چرا باید عده‌ای به هویت این سرزمین اهانت کرده و پرچمی را که نماد اقتدار و عزت ملت ایران است را به آتش بکشند؟

وی افزود: این عده که باعث بروز این اغتشاشات شدند در واقع افرادی هستند که قدر این امنیت را ندانسته‌اند و سختی‌های روزگار را به چشم ندیده‌اند. اگر می‌دانستند برای حفظ این امنیت چه خون‌هایی بر زمین ریخته شده است هرگز به خود اجازه نمی‌دادند چنین حرکتی را انجام دهند.

مریم سادات از برنامه‌های روزانه‌اش چنین گفت: باید غذا را آسیاب کنم و به دهان آقای ثامنی بگذارم. بعد تمام دندان‌هایش را مسواک بزنم، استحمام و رفع حاجت او هم که درد سرهای خاص خودش را دارد، هر وعده کارم همین است و کمتر اوقات فراغت پیدا می‌کنم.

ساعتی را که در کنارش بودیم اصلا متوجه گذشت زمان نشدیم، صدای اذان به گوش رسید و مریم سادات به رسم عادت دیرین برای اقامه نماز جماعت می‌خواست راهی مسجد شود و ما که می‌دانستیم حضور در نماز جماعت جزو برنامه روزانه‌اش است برای خداحافظی به اتاق آقای ثامنی رفتیم، دلاورمردی که گرچه توان حرکت نداشت ولی می‌شد برق رضایت را در چشمانش دید. رضایت از زحمات 34 ساله همسرش مریم بانو و راضی بودن به رضای الهی در سرنوشتی که برایش رقم زده است.

انتهای پیام/
ارسال نظرات
آخرین اخبار