خدا رحمت كند شهيد زين الدين را؛ جمله‌ای به من گفت كه جزيره بايد حفظ بشود حتي اگر تانك‌های عراقی از روی جنازه ما رد شوند باز همان خاطرات در عمليات رمضان که شهيد محب اين جمله را به من گفت و همان جمله تكرار شد.
کد خبر: ۸۹۲۷۱۷۹
|
۰۷ مهر ۱۳۹۶ - ۱۴:۵۱

به گزارش سرویس راهیان نور خبرگزاری بسیج، جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، بزرگ‌ترین رویداد تاریخی ایران اسلامی در طول تاریخ این سرزمین و به خصوص دوران پس از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی به حساب می‌آید. به مناسبت هفته دفاع مقدس و سالروز آغاز هشت سال جنگ تحمیلی، روایت و خاطره از دلیرمردان استان سمنان را جمع‌آوری کرده‌ایم، که با هم مرور می کنیم.

ناهماهنگی ها

حاج رجب بینائیان

روزهای پایانی ماموریت بیست روزه ما در منطقه گیلان غرب بود، تمام دارائی ما چند نان خشک، کنسرو لوبیا و یک ژ3، یک قبضه آرپی جی7، با 3 گلوله که از بچه های قبلی تحویل گرفته بودیم. که فقط باید در موقع نیاز و بنا به اضطرار از آنها استفاده می کردیم.

آن شب یک مجروح داشتیم فاصله ما با نیروهای ارتشی 30 کیلومتر می شد درخواست منور برای حمل مجروح نمودیم اما جوابی نشنیدیم علت آن واضح بود دوران ریاست بنی صدر بازار نفاق و دورویی و جدایی گرم بود در آن روزهای پرتنش رئیس شورای عالی دفاع آقای خامنه ای برای بازدید به منطقه ما آمد با چهره ای متبسم و صمیمی. از روی ادب که با شرم همراه شده بود سلام کردم به گرمی پاسخ گفت پرسیدم آقا فاصله اینجا تا آنطرف چقدر است؟ با تبسمی که مثل همیشه بر چهره ایشان هست جواب داد:"یه چیزی هست حرفت را بزن " گفتم: این فاصله 30 کیلومتری می شود و قصه آن شب و آن مجروح و منوری که تا دم صبح نور آن به چشممان نخورد را برایش گفتم .لحظه ای سکوت میان مان جاری شد سپس گفت:"درست میشه، پسرم، درست میشه ".

سرعت عمل

محمود دعايی

مهر سال شصت بود. عراقي ها در ارتفاعات شياكو مستقر بودند. گيلان‌غرب و اطرافش زير ديد و تير مستقيم آنها بود. در عمليات مطلع‌الفجر مأموريت گردان صد و پنجاه نفره ی ما بازپس‌گيري اين ارتفاع مهم بود.

گردان دو قسمت شد. عده اي رفتند به‌طرف شياكوه و ما هم رفتيم به سوي فريدن كوشيار. فرماندۀ گردان برادر اردشیر هندمنی شهيد شد وحسین كه معاون او بود، فرمانده گردان شد.

عراقيها با موشك تاو ، توپخانه و تفنگ106 آتش مي ريختند. ما هم با تفنگ، تيربار، آرپي‌پي‌جي7 و خمپارۀ60 جواب مي داديم. ساعت دو و سه بعد از ظهر دو نفر بوديم كه رفتیم توي سنگرش. همان‌طور كه با تيربار مشغول تيراندازي بود، گفت: «نماز خوندين؟ اگه نخوندين زود بخونين كارتون دارم.».

نمازمان كه تمام شد. گفت: «يكي از شما بياد پشت تيربار! يكي هم آرپي‌جي رو برداره تا من نماز بخونم.

بعد از نماز گفت: «از هيجده نفرمون هشت نفر باقي موندن. زخميها رو بردن عقب كه تداركات هم بيارن. ما سر اونها رو گرم مي كنيم. اونها هم ديگه جوني ندارن. یك برادر هم تو سنگر دیگریه.».

تعجب كردم كه يك نفري گاهي پشت تيربار مي نشیند، گاهي آرپي‌جي روي دوشش مي گذارد وگاهي خمپاره مي‌اندازد.

حضور شش برادر در جبهه

محمد مهدی عبدالله زاده

عبدالله در سوسنگرد بود. کمی دیر به نماز جماعت رسید. رکعت دوم بود.که توی نماز صدای امام جماعت را شناخت برادر بزرگش بود (حاج شیخ محمد ترابی) وقتی نماز عصر تمام شد سراغ برادرش رفت. همدیگر را به آغوش کشیدند .چند ماهی بود که عبدالله مرخصی نرفته بود. هر دو خوشحال بودند . پس از خوردن نهار عبدالله گفت :« داداش بیا بریم سایت چهار وپنج رو ببین تازه اونارو آزاد کردیم .»

توی ماشین فرصتی بود تا که عبدالله اخبار لازم را از برادرش بگیرد. هر چند چاله چوله های جای توپ و خمپاره و سر و صدای ماشین نه چندان درست و حسابی، حرف زدن را دچار مشکل می کرد .

عبدالله گفت:« خیلی خوشحال شدم ! چند وقته این جایی ؟»

حاج شیخ محمد گفت :« هرچه که بگی . مهمان چند روزه ؟ ما سه چهار برابرش خدمت شمائیم » عبدالله متوجه شد، ده روزی را با برادرش می تواند نماز جماعت بخواند .کمی ساکت شد وپدال گاز را کمتر فشار داد تا صدایشان بهتر به هم برسد. پرسید :« خانه چه خبر ؟» او گفت :« بحمدالله حالِ بابا و ننه که خوبه، داداش علی سمنان دوره ی امدادگری دیده و آمده جبهه و نمی دانم کجاست . داداش ابوالفضل هم آمده تعمیرگاه جهاد . عبدالله گفت :« بچه ها گفتن دو تا از داداشات آمدن جبهه، ولی من اونارو ندیدم . فقط می دانم رضا اطلاعات و عملیات کار می کنه، مهدی هم بولدوزر تحویل گرفته.

جلب اعتماد و رهایی از دشمن

محمود دعايي دوست و همرزم شهيد

سال شصت و يك بعد از عمليات آزادسازي خرمشهر، آقايان صياد شيرازي، بروجردي و ناصر كاظمي به پاوه آمدند تا با طراحي و اجراي عمليات در ارتفاعات نوسود فشار عراق بر جنوب را كم كنند. شناسايي منطقه به سپاه پاوه محول شد. براي رفتن به شناسايي مواضع عراق، بايد از منطقه اي مي‌گذشتيم كه آن موقع آلوده به گروهك رزگاري بود.

يك‌روز با آنها درگير شديم. ما پانزده نفر بوديم و آنها نود نفر، سه نفر از گروه ما شهيد شدند و او اسير شد(حسین مجد).

بعد از سه روز برگشت. گفت: «وقتي مهماتم تموم شد محلم رو عوض كردم و تسليم شدم. بهشون گفتم مكانيك ارتشم. گفتن: اگه راست مي‌گي اين ماشينو تعمير كن! روشن نمي‌شه. ماشينو روشن كردم.

ديدم خيلي نوشابه دوست دارن. ظهرش ناهارشون نون و نوشابه بود. گفتم بياين بريم براتون نوشابه بيارم. همراهم شدند تا يك جيپ پر از نوشابه كه جاش رو مي¬دونستم با خودمون ببريم، که بردیم. خيلي خوشحال شدن. شب كه شد قدري ترشي توي نوشابه ريختن و نان توش تليت كردند و خوردن.

به‌من اعتماد كردن و فرداش رانندۀ اونها شدم. دفعۀ اول كه نارنجك بار مي زديم، يكي‌ا‌ش رو كش رفتم و زير تشك صندلي ماشين پنهان كردم. روز سوم بود كه براشون تداركات مي بردم. سه نفر بوديم. سر چشمه اي نشستيم تا صبحانه بخوريم. منطقه رو خوب مي شناختم. زودتر صبحانه خوردم و اومدم به اصطلاح آب و روغن ماشين رو نگاه كنم. ضامن نارنجك رو كشيدم. چند ثانيه صبر كردم. از فاصله بيست متري انداختم وسطشون و با ماشين فلنگو بستم.»

جزيره بايد حفظ بشود حتي اگر تانكهاي عراقي از روي جنازه ما رد شوند

رجب بینائیان

عمليات خيبر شروع شد ، عمليات سنگيني هم بود ، عملياتي كه به آب زدند بعد وارد جزيره شدند و پشتش هم جاده خشك نداشتند و با عمليات سنگيني روبرو شده بودند . بعد سه روز عمليات ، دو روز بعد بلافاصله ما را سازماندهي كردند و رسيديم لب جزيره و شب سوم يادم هست كه با اولين شيميائي كه در منطقه روبرو شده بودند، هيچ امكانات شيميائي نبود و دكتر هم وجود نداشت، بعضي از گروهان به صورت شيميائي وارد كار نشدند.

شب در جزيره مانديم و صبح مسئول ستاد لشكر شهيد صادقي آمد و گفت بيائيد جلو بلافاصله كمپرسي آمد و ما را سوار كردند و اول ضلع غربي كه آن جا مقر فرماندهي لشكر بود و خود شهيد زين الدين در آنجا حضور داشت اين ها با شهيد مهدوي روبرو شدند بعد در حدود يك دسته و يك گروهان را آن جا آوردند . در حدود 6 ـ 5 كيلومتر با ماشين رفتيم و 6 ـ 5 كيلومترپياده روي داشتيم و خدا رحمت كند شهيد زين الدين را جمله اي به من گفت كه جزيره بايد حفظ بشود حتي اگر تانكهاي عراقي از روي جنازه ما رد شوند باز همان خاطرات عمليات رمضان شهيد محب اين جمله را به من گفت و همان جمله تكرار شد ، صحنه عجيبي بود ساعت 10 صبح بود و دشمن آتش سنگيني مي ريخت و پاتكهايش تازه شروع شده بود ، بعد از سه روز عمليات سنگيني را شروع كرده بودند ، وقتي ما وارد صحنه شديم شهيد مهدي گفت كه با ما تماس داشته باش ، رسيدي آنجا به من خبر بده گفتم چشم و با دسته اول حركت كردم

واقعاً صحنه هاي عجيبي بود مثل صحنه كربلا جلوي چشم بود و من مشاهده مي كردم، توي يك جاده بودم و سه چهار تا گردان رفته بود مجروحين و شهدا مانده بودند و كسي نبود آنها را برگرداند صحنه عجيبي بود واقعاً اگر يك آن صحنه را ديديم باورمان شد كه صحنه كربلاست. مي رفتيم جلو مي ديديم كه دست قطع شده افتاده ، مي رفتيم مي ديديم سر در بدن نيست و بدن شهيد شده و دل و قلوه و جگرش بيرون آمده ، به ياد حضرت حمزه مي افتاديم و مي گفتيم جگر حضرت حمزه را آوردند بيرون. خلاصه رسيديم آنجا و اين فكر توي ذهن ما افتاد كه ما هم مثل اينها مي شويم، شايد حالا مقدر نبود و لياقت نداشتيم كه آنجا اين طوري بشويم، جائي هم نبود كه سنگر بسازيم و سنگر داشته باشيم حتي گردانهائي كه رفته بودند جائي نداشتند ، خمپاره ها مي خورد، لب كنار جاده و ضلع غربي من، بچه ها داخل همان خمپاره، چادر درست برپاكرده بودند به عنوان سنگر و استقامت مي كردند.

آن روز صبح ساعت 12 ـ 10 رسيديم آن جا و تماس گرفتيم كه رسيديم، آتش هم شديد شده بود و آسمان و زمين مي لرزيد. ساعت 3 و 4 بود، بعد از ظهرش مي خواستند پاتك بزنند و خيلي از مسئولين لشكر آن زمان به شهادت رسيده بودند، صحنه عجيبي بود. يادم هست كه خود شهيد مهدي كه همان جا بود به عنوان همان صحنه كربلا كه امام حسين در كنار بود مي رفت و لحظه به لحظه شهدا و جنازه ها را جمع مي كرد و باز اين توي ذهن من مي آمد.

ساعت 3 بود كه شهيد محرابي آمد پيش من و به من گفت تو پيش من باش من بروم آنجا آن گروهان را بفرستم و دوباره نرسيد به خط و يك توپي خورد و شهيد شد ، امكاناتي به آن صورت هم نبود ساعت 3 و 5/3 بود كه ديدم آتش دشمن قطع شد بلند شدم ديدم ايشان دارد حركتي مي كند ، تانكها را مي ديدم كه دارند حركت مي كنند بعد بچه ها را حركت دادم طوري بود كه زمين گير مي شدند و شايد مقداري طول مي كشيد و آن ترس و وحشت از تنشان مي رفت و استقامت خوبي مي كردند و به قول معروف گوشت در مقابل آهن حركت كرد و از آن طرف تانكها و از اين طرف نفر حركت كردند سينه به سينه در حدود 6ـ 5 تا تانك آرايش گرفته بودند در اين منطقه از هر طرفي مي آمدند ، بعد 70ـ60 تا از اين بچه هاي آرپيجي زن و تيربارچي حركت كردن به طرف آنها و در حدود ده الي دوازده تانك را زدند، آنها عقب نشيني كردند بچه ها با خوشحالي دنبالشان كردند.

شب شد ديديم با اين وضع بخواهيم در اين منطقه و در اين جا استقامت كنيم و بجنگيم مشكله بلافاصله يك طرفي را آنجا پيداكرديم و آنها پيشنهاد دادند و يك تير آن جلو گذاشتيم و يك ده متر عقب تر و يك سنگر ديگر وسط جاده و عقبتر، تا بچه ها حفظ بشوند از اين كار و آن شب نخوابيدند، پاتك جواب دادند و واقعاً اينها خسته و كوفته بودند و اولين چيزي كه بچه ها را حركت مي داد ايمان و تقوا بود . صحنه، صحنه دلخراشي بود شهدا آنجا مانده بودند همچنين مجروحين دو روز آنجا مانده بودند و آه و ناله مي كردند يعني امكانات نبود كه آنها را برساند. شب كه ما آن طرح را پياده كرديم بعضي از بچه ها اعتراض و سروصدا مي كردند.

به هر حال با پافشار بعضي از برادران مسئول كه آنجا بودند به آنها گفتيم كه به هرحال اين كار بايد انجام بشود و آن منطقه را بايد حفظ كنيم و همين جمله اي كه امام گفت، شهيد زين الدين به من گفته بود كه جزيره بايد حفظ بشود حتي اگر تانكهاي عراقي از روي جنازه ما رد شوند و به تك تك برادران مي گفتيم كه امام چنين انتظاري از ما دارند و ما هم اگر به خاطر خدا و اسلام آمديم اين منطقه بايد حفظ بشود و بايد تانكهاي عراقي از روي جنازه ما رد شوند . الحمد لله سنگر را آماده كردند و فردا صبح شروع شد و پاتك را زدند ، ساعت 3و 4 صبح بود كه باز آتش شديد شد تا ساعت 2و 3 بعد از ظهر سپس آتش قطع شد و تانكها را قطع كردند و هوا نيروز وارد منطقه شد و با هلي كوپتر ها خيلي تلفات از دشمن گرفت چون در حدود 500 يا 600 يا 700 متر بيشتر فاصله نداشتيم و تلفات سنگيني از دشمن گرفت چند تا تانك و نفربر و ... . بعد آن روز هم دشمن با شكست روبرو شد و تلفات زيادي داد و الحمد لله راه باز شد و وسيله آوردند و يك سري امكانات وارد منطقه شد و به قول معروف تراورس و ديگر امكانات وارد منطقه شده بود و شهدا و مجروحين را جمع كرديم

تو را بندازم عراقی ها تو را بخورند

عباس کاشیان

حسین مداح (بازنشسته بنیاد جانبازان) تعريف مي کند که توی ميدان مين پام قطع شده بود و افتاده بودم توی يکی از شيارها. نگاه که مي کردم مي ديدم حسين توفيقيان هی مي آمده اينجا تيربار می زده و باز مي رفته آنجا آرپی جی ميزده، مي رفت آن طرف تر تک تير انداز مي زده هی اين طرف و آن طرف مي چرخيده تا عراقی ها فکر کند. آنجا چند نفر هستند. بعد مي بينه عراقی ها دارند بالا می آيند. دو قدم که طرف ميدان مين می آيد می بيند مداح افتاده به زبان مهديشهری ميگه: تو اينجا چيکار ميکنی؟ مگه به شما نگفتم بريد پايين. هر کی زخمی شده بر گرده در جواب ميگه پام قطع شده. بعد من را مثل بزغاله روی دوشش گذاشت و بلند کرد. عراقی ها که در دو قدمی ما بودند ديدند که مرا بلند کرده و داشتيم مي رفتيم آمدند ما را بگيرند. آقا اين هم مثل آهو سرازير شد و همچين بدوبدو و زيگزاگ دويد عراقی ها هم که ديدين به آنها نمي رسند شروع کردند به تيراندزی. نکته جالبش اين بود که تکانش ميده و به زبان مهديشهری بهش ميگه تو را بندازم عراقی ها تو را بخورند...

اين بحث روحيه بچه های ماست که در اوج سختی و فشار و بی خوابی های شبانه و تيراندازی و اين همه شهيد و اينها به اون جانبازی که يک پايش قطع شده می گويند تو را بندازم عراقی ها بخورند.

دفاع پرس

ارسال نظرات