به مناسبت روز مبارزه با استعمار انگلیس؛

برای دهه‌ها، تعریف آمریکایی-انگلیسی از دموکراسی و آزادیْ جهان را تعریف می‌کرد. اما امروز چه؟

پس از جنگ جهانی دوم، آمریکا و انگلیس به نمادهایی استثنایی از آزادی تبدیل شدند، مظهرِ کامل ارزش‌های جهان‌وطن و انسان‌گرایانۀ غربی. آرمانی که نه تنها بسیاری از کشورهای غیرغربی، بلکه حتی غنی‌ترین ملت‌های اروپایی نیز به دنبال رسیدن به آن بودند. اما حالا این دو کشور، دست به تخریبِ همان چیزی زده‌اند که خودشان طی چند دهه ساخته‌اند. گویی رهبرانِ ساختنِ نظم پس از جنگ، رهبری ویرانی آن را نیز به دست گرفته‌اند.
کد خبر: ۸۹۱۲۴۹۵
|
۱۲ شهريور ۱۳۹۶ - ۱۳:۱۵

به گزارش روابط عمومی سازمان بسیج حقوق دانان، در سال‌هایی که بیشترِ اروپا تحت اشغال دیکتاتوری‌های فاشیستی یا نازی بود، متحدین انگلیسی-آمریکایی آخرین امید برای آزادی، دموکراسی و فراملی‌گرایی بودند. من در جهانی بزرگ شده‌ام که این متحدین شکل داده‌اند. کشور زادگاه من، هلند، به‌دست نیروهای انگلیسی و آمریکایی (با کمک برخی لهستانی‌های بسیار شجاع)، شش سال قبل از تولد من، در ۱۹۴۵ آزاد شد. کسانی از ما که خاطرات مستقیمی از این ماجرا نداشتند، فیلم‌هایی نظیر «طولانی‌ترین روز» را درباره‌ی پیاده‌شدن نیروهای متحدین در ساحل نرماندی دیده بودند. جان وین، رابرت میچام و کنت مور با سگش قهرمانان رهایی‌بخش ما بودند. البته، این‌ها غرورهایی کودکانه بود. یک دلیلش آن است که در این روایت، ارتش سرخ شوروی نادیده انگاشته شده بود. ارتش سرخ بود که پدر مرا آزاد کرد که در برلینِ تحت اشغال آلمان، به‌همراه جوانانی دیگر به کار در یک کارخانه مجبور شده بود، زیرا از امضای سوگند وفاداری به نازی‌ها خودداری کرده بود. اما ملل پیروز آنگلوساکسون، به‌ویژه آمریکا، تا حدود زیادی جهانِ پس از جنگ را شکل داده بودند، جهانی که ما در آن زندگی می‌کردیم. مفاد «منشور آتلانتیک» که چرچیل و روزولت در ۱۹۴۱ آن را منتشر کردند، عمیقاً در سراسر اروپای جنگ‌زده طنین انداخت: موانع تجارت کاهش خواهد یافت، مردم آزاد خواهند بود، رفاه اجتماعی پیشرفت خواهد کرد و همکاری جهانی از پی آن خواهد آمد. چرچیل این منشور را «نه یک قانون، بلکه یک ستاره» نامید. صلح آمریکایی، که در آن انگلیس نقش یک همکار کوچک اما خاص را بازی می‌کرد (و شاید این خاص‌بودن با شدت بیشتری در لندن احساس می‌شد تا در واشنگتن) مبتنی بر اجماعی لیبرال بود. نه‌فقط ناتو، که برای محافظت از دموکراسی‌های غربی عمدتاً در برابر تهدیدات شوروی بنیان نهاده شده بود، بلکه همچنین آرمانِ اتحاد اروپا که از خاکسترهای ۱۹۴۵ زاده شد. بسیاری از اروپایی‌ها، هم لیبرال و هم محافظه‌کار، معتقد بودند که فقط اروپایی متحد می‌تواند مانع از این شود که آن‌ها دوباره قاره‌ی خود را ویران کنند. حتی وینستون چرچیل، که قلبش بیشتر برای کشورهای مشترک‌المنافع

اروپاییانی اغلب اذعان می‌کردند که از آمریکا، یا حداقل از جنگ‌ها و سیاست‌هایش نفرت دارند، اما شیوه‌های ابراز خصومتشان تقریباً به‌طور کامل از خود آمریکا وام گرفته شده بود

و امپراتوری می‌تپید، حامی این ایده بود. جنگ سرد نقشِ استثناییِ متحدین پیروز را حتی حیاتی‌تر ساخت. غرب، که آمریکا از آزادی‌هایش محافظت می‌کرد، نیازمند ضدروایتی معقول در برابر ایدئولوژی شوروی بود. این ضدروایت شامل وعده‌ی برابری اقتصادی و اجتماعی بیشتر هم می‌شد. البته، نه آمریکا، با تاریخچه‌ی طولانی تبعیض نژادی و دوره‌های گهگاهیِ جنون سیاسی، نظیر «مک‌کارتیسم»، نه انگلستان، با نظام طبقاتی سرسخت آن، هرگز کاملاً به آرمان‌های درخشانی که به جهانِ پس از جنگ عرضه نمودند پایبند نبودند. باوجوداین، تصویر آزادی استثنایی انگلیسی-آمریکایی، نه‌فقط در کشورهایی از اعتبار برخوردار بود که در طول جنگ اشغال شده بودند، بلکه در ملل مغلوب نیز معتبر بود، یعنی آلمان (حداقل در نیمه‌ی غربی‌اش) و ژاپن. اعتبار آمریکا بسیار تحکیم یافت نه‌تنها به دستِ سربازانی که به آزادسازی اروپا کمک کردند بلکه همچنین به دستِ مردان و زنانی که در داخل آمریکا مبارزه کردند تا جامعه‌شان از برابریِ بیشتری برخودار شود و دموکراسی آن‌ها فراگیرتر شود. اشخاصی نظیر مارتین لوتر کینگ یا «رانندگان آزادی»  یا کسی مثلِ رئیس‌جمهور اوباما، با مبارزه علیه بی‌عدالتی‌ها در کشور خودشان، امید به استثناگرایی آمریکایی را زنده نگه داشتند. همان‌طور که فرهنگ جوانان در دهه‌ی ۱۹۶۰ چنین نقشی را بر عهده داشت. هنگامی که واتسلاو هاول، نمایش‌نامه‌نویس دگراندیش جمهوری چک و بعدتر رئیس‌جمهور این کشور، از فرانک زاپا ، لو رید  و رولینگ استونز  به‌عنوان قهرمانان سیاسی خود ستایش کرد، کارش ناشی از سبک‌سری نبود. تحت سرکوب کمونیستی، موسیقی پاپ آمریکا و انگلیس نماینده‌ی آزادی بود. اروپاییانی که اندکی پس از جنگ جهانی دوم زاده شده بودند، اغلب اذعان می‌کردند که از آمریکا، یا حداقل از جنگ‌ها و سیاست‌هایش نفرت دارند، اما شیوه‌های ابراز خصومتشان تقریباً به‌طور کامل از خود آمریکا وام گرفته شده بود. باب دیلن برنده‌ی جایزه‌ی نوبل ادبیات در سال ۲۰۱۶ شد، خاصتاً بدان دلیل که هیئت منصفه‌ی سوئدی که از نسل انفجار جمعیت بودند، با سخنان اعتراضی او بزرگ شده‌اند. آرمان آزادی‌های استثنایی آنگلوساکسون به‌وضوح به زمانی بسیار دورتر از دوره‌ی مابعدِ شکست هیتلر باز می‌گردد، چه برسد به دوران باب دیلن و گروه استونز. توصیف ستایش‌برانگیز آلکسی دوتوکویل از دموکراسی آمریکایی در دهه‌ی ۱۸۳۰ به‌خوبی شناخته شده است. اما نوشته‌های او درباره‌ی انگلستان در همین دوره بسیار کمتر شناخته شده‌اند. توکویل که اندکی پس از انقلاب کبیر فرانسه زاده شد، با این پرسش دست به گریبان بود که چرا انگلستان، با اشراف‌سالاری قدرتمند آن، دچار چنین تحولی نشد؟ چرا مردم انگلستان شورش نکردند؟ پاسخ او این بود که نظام اجتماعی در انگلستان دقیقاً به‌اندازه‌ی کافی باز بود تا به فرد اجازه دهد که امیدوار باشد که با کار سخت، ابتکار و شانس، می‌تواند در جامعه به پیشرفت دست یابد. نسخه‌ی انگلیسی رؤیای آمریکایی: شاید گتسبی بزرگ رمان بزرگ آمریکا باشد، اما گتسبی می‌توانست در انگلستان هم وجود داشته باشد. در عمل، احتمالاً آن همه داستان از افرادی که در قرن نوزدهم در انگلستان، از گدایی به پادشاهی رسیده‌اند واقعیت ندارد. اما این واقعیت که بنجامین دیزرائیلی، از نسلِ یهودیان سفاردی، می‌تواند نخست‌وزیر شود و علاوه‌برآن، لقبِ کنت دریافت کند، مبنایی برای بسیاری از نسل‌ها در اروپا به دست داد تا به انگلستان به‌عنوان کشوری استثنایی باور داشته باشند. یهودیان از روسیه یا لیتوانی، یا از آلمان، همانند نیاکان خود من، به‌عنوان مهاجر به انگلستان هجوم می‌آوردند به این امید که آن‌ها نیز بتوانند به نجیب‌زادگانی انگلیسی تبدیل شوند. انگلستان‌دوستی، همانند رؤیای آمریکایی، شاید مبتنی بر افسانه‌ها باشد، اما افسانه‌ها می‌توانند نیرومند و بادوام باشند. این عقیده که استعداد و کوشش کافی می‌تواند بر موانع غلبه نماید، اهمیت خاصی در انگلستان و آمریکا داشته است. سرمایه‌داری انگلیسی-آمریکایی ممکن است از جوانب مختلفی خشن باشد، اما از آنجا که بازارهای آزاد پذیرای استعداد جدید و نیروی کار ارزان هستند، این سرمایه‌داری نوعی از جوامع پراگماتیک و نسبتاً باز را گسترش داده، که مهاجرین در آن می‌توانند رشد کنند، همان نوعی از جامعه که حاکمان جوامعه بسته‌تر، کمونیستی و استبدادی معمولاً از آن نفرت دارند. ویلهلم دوم چنین شخصیتی بود، امپراطور آلمان تا ۱۹۱۸، یعنی زمانی که کشورش در جنگ جهانی اول شکست خورد، جنگی که او نهایت تلاش خود را برای راه‌اندازی آن انجام داده بود. او که خودش نیمه‌انگلیسی بود، انگلستان را ملت مغازه‌داران می‌نامید و آن را با تعبیر «انگلستان جهودی» توصیف می‌کرد، کشوری که نخبگان بیگانه‌ی شوم آن را به فساد کشیده‌اند، جایی که پول بیشتر از فضایلی چون خون و خاک ارزش دارد. در دهه‌های بعدی، این نوع سخن‌پردازی یهودستیزانه اغلب آمریکا را هدفِ حمله‌اش قرار می‌داد. نازی‌ها اطمینان داشتند که سرمایه‌داران یهودی حاکم بر آمریکا هستند، نه‌تنها در هالیوود بلکه در واشنگتن، و طبیعتاً در نیویورک. این عقیده هنوز هم غالباً رواج دارد، هر چند رواج آن در اروپا کمتر از خاورمیانه و بخش‌هایی از آسیا است. اما سخن از «شهروندان ناکجا»، نخبگان جهان‌وطن شوم و بانکداران دسیسه‌چین دقیقاً در همین سنت جای می‌گیرد. طنز وحشتناک پوپولیسم انگلیسی-آمریکاییِ معاصر استفاده‌ی رایج از اصطلاحاتی است که به‌طور سنتی دشمنان کشورهای انگلیسی‌زبان از آن استفاده می‌کردند. بااین‌حال، حتی کسانی که سخنان نفرت‌انگیز امپراطور ویلهلم را نمی‌پذیرند، اذعان دارند که اقتصاد لیبرال، آن‌چنان که از میانه‌ی قرن نوزدهم در انگلستان و آمریکا اجرا می‌شود، رویه‌ای تاریک‌تر نیز دارد. این اقتصاد مجالِ چندانی به بازتوزیع ثروت یا محافظت از آسیب‌پذیرترین شهروندان نمی‌دهد.

لیبرالیسم اقتصادی رادیکال در مقایسه با دولت سوسیال-دموکراتیکی، کوشش بیشتری برای نابودی اجتماعات سنتی انجام داده است

استثناهایی از این قاعده وجود داشته است: نیودیلِ روزولت، برای مثال، یا دولت حزب کارگر پس از جنگ در انگلستان به رهبری کلمنت آتلی، که یک نظام مراقبت از سلامت ملّیِ رایگان ایجاد کرد، مسکن‌های عمومی بهتری ساخت، نظام آموزشی را بهبود بخشید و دیگر موهبت‌های دولت رفاه را تضمین نمود. مردان طبقه‌ی کارگر در انگلیس که جان خود را در دوران جنگ برای کشور خود به خطر انداخته بودند، انتظار چیزی کمتر از این نداشتند. باوجوداین، در کل، انگلستان و آمریکا، در مقایسه با بسیاری از کشورهای غربی، معمولاً برای آزادی اقتصادی فردی در مقایسه با آرمان مساوات‌طلبی اهمیتِ بیشتری قائل بوده‌اند. و هیچ چیز مثلِ کسب‌وکار آزاد و افسارگسیخته دگرگونی اجتماعی سریع و بنیادی به بار نمی‌آورد. انقلاب ریگان-تاچر در دهه‌ی ۱۹۸۰، برداشتن نظارت دولت بر خدمات مالی، بستن کارخانه‌ها و معادن زغال‌سنگ و کاهش مزایای نیودیل و دولت رفاه انگلیس، از سوی بسیاری از محافظه‌کاران، هم در آمریکا و هم در انگلستان، همچون یک پیروزی برای استثناگرایی انگلیسی-آمریکایی در نظر گرفته می‌شد: اقدامی بزرگ در جهتِ آزادی. اروپاییان بیرون از انگلستان با تردیدِ بیشتری به ماجرا می‌نگریستند. آن‌ها تمایل داشتند به تاچریسم و ریگانومیکس  همچون شکل‌هایی بی‌رحمانه از لیبرالیسم اقتصادی بنگرند، که برخی را شدیداً ثروتمند می‌کند اما بسیاری را به دام فقر می‌اندازد. باوجوداین، بسیاری از دولت‌ها، برای رقابت، شروع به تقلید از همین نظام اقتصادی کردند. اتفاقی نبود که این ماجرا در پایان جنگ سرد رخ داد. فروپاشی کمونیسم شوروی، به‌درستی، به‌عنوان رهایی نهایی اروپا مورد ستایش قرار گرفت. کشورهایی که پس از جنگ جهانی دوم در سمت اشتباه پرده‌ی آهنین جا مانده بودند، سرانجام به آزادی دست یافته بودند. رئیس‌جمهور بوشِ پدر از «نظم نوین جهانی» سخن گفت، که رهبری آن را تن‌ها ابرقدرت بر جای مانده در دست داشت. انقلاب ریگان-تاچر پیروز میدان به نظر می‌رسید. اما پایان کمونیسم در غرب، پیامدهای نامطلوب دیگری هم داشت. کارهای وحشتناک امپراتوری شوروی دیگر اشکال چپ‌گرایی را لکه‌دار کرده بود، از جمله آرمان‌های سوسیال دموکراتیک را که در واقع ضدکمونیستی بودند. هنگامی که «پایان تاریخ» اعلام شد و توقع می‌رفت که مدل لیبرال دموکراتیک انگلیسی-آمریکایی برای همیشه بی‌رقیب باشد، بسیاری به این باور رسیدند که تمام اشکال ایدئالیسم اشتراکی مستقیماً به گولاگ  منتهی می‌شود. تاچر در جایی اعلام کرده بود که چیزی به نام جامعه وجود ندارد، تن‌ها افراد و خانواده‌ها وجود دارند. مردم باید وادار شوند تا از خودشان مراقبت کنند. لیبرالیسم اقتصادی رادیکال در مقایسه با دولت سوسیال-دموکراتیک، کوشش بیشتری برای نابودی اجتماعات سنتی انجام داده است. سرسخت‌ترین دشمنان تاچر معدنچیان و کارگران صنعتی بودند. سراسر سخن‌پردازی نئولیبرال‌ها درباره‌ی «چکیدن» رفاه از بالا به پایین بود. اما این اتفاق هرگز کاملاً تحقق نیافت. کارگران و فرزندان آن‌ها، که اکنون در شهرهای فقیر کمربند زنگار رنج می‌کشیدند، در بحران بانکی ۲۰۰۸ ضربه‌ی دیگری خوردند. نهادهای مهم پس از جنگ، نظیر صندوق بین‌المللی پول، که آمریکا در ۱۹۴۵ برای ساختن جهانی پایدارتر بنیان نهاده بود، دیگر درست کار نمی‌کردند. صندوق بین‌المللی پول حتی نتوانست ظهور این بحران را پیش‌بینی کند. شمار زیادی از مردم، که هرگز نتوانستند از این بحران خود را نجات دهند، تصمیم به شورش گرفتند و به برکسیت رأی دادند، و به ترامپ. نه برکسیت و نه ترامپ محتملاً نمی‌توانند منفعت زیادی به این رأی‌دهندگان برسانند. اما حداقل برای مدتی، می‌توانند این رؤیا را در سر بپرورانند که کشور خود را به گذشته‌ای خیالی، پاک‌تر و سالم‌تر بازگردانده‌اند. این واکنش فقط در آمریکا و انگلیس فراگیر نیست. همین پدیده در دیگر کشورها نیز در حال وقوع است، از جمله در کشورهایی با سنت‌های طولانی لیبرال دموکراتیک، نظیر هلند. بیست سال پیش، آمستردام به‌عنوان پایتختِ هر چیز عنان‌گسیخته و پیشرو نگریسته می‌شد، جایی که در آن افسران پلیس آشکارا حشیش می‌کشیدند (افسانه‌ای دیگر، اما در خور توجه). هلندی‌ها خودشان را قهرمان جهانی رواداری دینی و نژادی می‌دانستند. از بین همه‌ی کشورهای اروپایی، هلند مستحکم‌ترین جایگاه را در میان کشورهای حوزه‌ی انگلیسی داشت. اکنون مطابق با آخرین نظرسنجی‌ها، محبوب‌ترین حزب سیاسی، عملاً همچون عملیاتی تک‌نفره به دستِ خیرت ویلدرس رهبری می‌شود، یک آتش‌افروز ضدمسلمانان، ضدمهاجر و ضد اتحادیه‌ی اروپا که پیروزی ترامپ را به‌منزله‌ی ظهور یک «بهار میهن‌پرستانه» ستایش کرده است. لهستان و مجارستان از پیش تحت حاکمیت دیکتاتورهایی پوپولیست در آمده‌اند که همان نوع لیبرالیسمی را رد می‌کنند که دگراندیشان اروپای شرقی زمانی به‌سختی برای دستیابی به آن مبارزه می‌کردند. نوربرت هوفر، مردی از جناح راست افراطی، ممکن است رئیس‌جمهور بعدی اتریش شود. آیا این بدان معناست که انگلیس و آمریکا دیگر استثنا نیستند؟ شاید. اما من فکر می‌کنم که همچنان به‌درستی می‌توان گفت که خودِ ایده‌ی استثناگرایی انگلیسی-آمریکایی پوپولیسم را در این کشورها نیرومندتر ساخته است. این تصور خودستایانه که فاتحان غربی در جنگ جهانی دوم استثنایی هستند، شجاع‌تر و آزادتر از هر کشور دیگری هستند، اینکه آمریکا بزرگ‌ترین ملت در تاریخ بشر است، اینکه بریتانیای کبیر، کشوری که به‌تنهایی در برابر هیتلر ایستاد، برتر از هر کشور اروپایی است چه برسد به کشورهای غیراروپایی، نه‌تنها به جنگ‌هایی نسنجیده منجر شده است بلکه همچنین کمک کرده است تا نابرابری‌های موجود در ساختار سرمایه‌داری انگلیسی-آمریکایی پنهان نگه داشته شود. مفهوم برتری طبیعی، مفهوم خوش‌بختی محض به‌سبب زاده‌شدن به‌عنوان یک آمریکایی یا انگلیسی، نوعی حس سزاواری را به مردمی القا می‌کرد که از لحاظ آموزش و رفاه در مراتب پایین‌تر جامعه قرار داشتند. این سازوکار تا آخرین دهه‌های قرن گذشته کاملاً به‌خوبی کار می‌کرد. نه‌تنها درآمد طبقه‌ی متوسطِ پایین یا کارگر در انگلیس در مقایسه با ثروتمندانی که پیوسته ثروتمندتر می‌شدند، رو به کاهش نهاد، بلکه به‌تدریج حتی برای کوته‌فکرترین انگلیسی‌ها نیز روشن شد که کشورشان عملکردی بسیار بدتر از آلمانی‌ها، کشورهای حوزه‌ی اسکاندیناوی یا هلند دارد، حتی بدتر از فرانسوی‌ها، قدیمی‌ترین رقبای انگلیس. یک راه برای بیرون‌ریختن خشم خودشان آن بود که در ورزشگاه‌های فوتبال جنگ راه بیاندازند، با ریشخندکردن هواداران آلمانی با درآوردن ادای بمب‌افکن‌های انگلیسی و سر دادن شعارهایی درباره‌ی پیروزی در جنگ. هولیگان‌های معروف فوتبالْ اقلیتی شرم‌آور باقی ماندند، اما راه‌های دیگری برای ابراز همان احساسات وجود داشت. اتحادیه‌ی اروپا، که بیشتر مردم انگلیس هرگز علاقه‌ی زیادی به آن نداشتند، در واقع بسیاری از بخش‌های انگلیس را ثروتمندتر ساخت. مشکلات شهرهای صنعتی قدیمی و شهرهای معدن‌کاری نتیجه‌ی سیاست‌های اتحادیه‌ی اروپا نبود. اما برای «شکاکان یورو» آسان بود که با سرزنش بیگانگانی که ظاهراً در بروکسل زمام آمور را در دست دارند، توجه عمومی را از مشکلات داخلی منحرف کنند. یوروهراس‌ها دوست داشتند ادعا کنند که «این دلیل حضور ما در جنگ نبود». شبح نه‌تنها هیتلر بلکه گاهی ناپلئون نیز فرا خوانده می‌شد. آتش‌افروزان در صحبت از بهترین لحظه‌ی تاریخ انگلستان در مبارزه‌ی تبلیغاتی حزب استقلال پادشاهی متحد برای خروج از اروپا بازگشتی سخنورانه داشتند. برخی سیاستمداران حامی برکسیت حتی به ستایش از بزرگی امپراتوری بریتانیا پرداختند. «پس‌گرفتن حاکمیت» با خروج از اتحادیه‌ی اروپا، قرار نیست بیشتر مردم انگلیس را ثروتمندتر کند. عکس این امر احتمالاً بیشتر صادق خواهد بود. اما این کار طعم ناخوشایندِ شکستِ نسبی را اندکی تحمل‌پذیرتر می‌کند. خروج از اتحادیه آرزویمان را دوباره پر و بال می‌دهد تا احساس کنیم استثنایی هستیم، استحقاق داریم، در یک کلمه، تا دوباره عظمت را تجربه کنیم. چیزی مشابه همین در آمریکا رخ داده است. نه‌فقط حتی به محروم‌ترین آمریکایی‌ها گفته شده بود که در کشورِ خودِ خدا زندگی می‌کنند، بلکه سفیدپوستان آمریکایی، هر چقدر هم فقیر و کم‌بهره از آموزش، از این احساس آرامش‌بخش برخوردار بودند که همواره گروهی مادون آن‌ها وجود دارد، گروهی که فاقد استحقاق یا ادعای آن‌ها برای عظمت هستند، طبقه‌ای از مردم با پوستی تیره‌تر. با ظهور رئیس‌جمهوری سیاه‌پوست و دانش‌آموخته‌ی هاروارد، پایبندی به این پندار به‌طور روزافزون دشوار شد. ترامپ و رهبران برکسیت استعدادی عالی برای بهره‌برداری از این احساسات عامه‌پسند داشتند. به یک تعبیر، ترامپ یک گتسبیِ شکست خورده است. او غرور زخم‌خورده‌ی بخش‌های بزرگی از جامعه را به بازی گرفت و شور و شوق مردمی را شعله‌ور ساخت که از تغییراتی می‌ترسیدند که به آن‌ها این حس را القا می‌کرد که به حال خود رها شده‌اند. این روند در آمریکا رگه‌های قدیمی بومی‌گرایی را فعال ساخت. در بریتانیا، ملّی‌گرایی انگلیسی نیروی اصلی در پس برکسیت است. اما در هر دو مورد، «پس‌گرفتن کشورمان» به‌معنای کناره‌گیری از جهانی است که رهبران انگلیسی-آمریکایی پس از ۱۹۴۵ پایه‌ریزی کردند. ملّی‌گرایان انگلیسی نسخه‌ی مدرنی از انزوای شکوهمند را برگزیده‌اند (به‌طرزی تناقض‌آمیز، این اصطلاح برای توصیف سیاست خارجی بریتانیا در دولت بنجامین دیزرائیلی ابداع شد). ترامپ می‌خواهد شعار «اول آمریکا» را محقق کند. برکسیتِ بریتانیا و آمریکای ترامپ در این آرزوی خود با هم پیوند دارند که می‌خواهند بنیادهای صلح آمریکایی و اتحاد اروپا را نابود کنند. به‌نحوی نابهنجار، این شاید نشانه‌ای از احیای نوعی «رابطه‌ی خاص» بین بریتانیا و آمریکا باشد، رخدادی که در آن تاریخ خود را دقیقاً نه به‌مثابه کمدی بلکه به‌مثابه تراژی-کمدی تکرار می‌کند. ترامپ به ترزا می گفته است که می‌خواهد با او همان رابطه‌ای را داشته باشد که رونالد ریگان با مارگارت تاچر داشته است. اما نخستین سیاستمدار انگلیسی که در برج ترامپ حضور یافت تا به رئیس‌جمهور منتخب تبریک بگوید، نخست‌وزیر یا حتی وزیر آمور خارجه، بوریس جانسون، نبود، نایجل فراژ بود.  

نویسنده: یان بروما

ترجمۀ: علی برزگر

منبع: سایت ترجمان(http://tarjomaan.com/vdch.mn6t23n-qftd2.html)

ارسال نظرات