گفت خیلی حوصله ندارم اینجا بمانم، من منتظر دسته و تکمیل و اینها نمی‌مونم، می‌خواهم زود بروم.
کد خبر: ۸۸۹۷۱۷۱
|
۱۴ مرداد ۱۳۹۶ - ۱۲:۴۳
 
به گزارش  سرویس بسیج پیشکسوتان خبرگزاری بسیج،  بازگو کردن خاطرات دوران دفاع مقدس و معرفی سیره شهدا امری ضروری است به خصوص برای نسلی که آن دوران را درک نکرده‌اند؛ در همین راستا پایگاه اطلاع‌رسانی سازمان بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت با پیشکسوت بسیجی خاطره‌ای از سردار  محمدجواد اسلامی در رابطه با همرزم شهیدش «محمدمهدی جبلی» را روایت می‌کند: 

****

ارتفاعات الله‌اکبر در منطقه سوسنگرد به دلیل مسطح بودن از نظر نظامی اهمیت زیادی دارد. تا زمانی که دست عراقی‌ها بود بطور طبیعی هر حرکتی در منطقه حتی محدوده شهر سوسنگرد چه از لحاظ جابجایی نیرو، چه تسلیحات و هر اقدامی برای دشمن قابل مشاهده بود. تصور دشمن براین بود که عملیات در این منطقه بسیار دشوار است. اوایل اردیبهشت سال 60 این تپه‌ها توسط دشمن تصرف شد. ما برای بازپس‌گیری تپه‌های الله‌اکبر در منطقه‌ای به نام شحیطیه حدود 3 کیلومتر جلوتر از الله‌اکبر مستقر شده بودیم و از ستاد جنگ‌های نامنظم شهید چمران که در مدرسه شبنم واقع در زیباشهر اهواز (بعدها به نام اردوگاه شهید انارکی نامگذاری شد) با مدیریت استاد مهدی خزائی به جبهه شحیطیه اعزام می‌شدیم.

 

من مسئول عملیات اردوگاه بودم. جنس زمین ماسه بادی یا همان رمل بود یعنی با وزش باد ماسه‌ها به حرکت درمی‌آمد و خاکریزها کوتاه‌تر می‌شد و لذا امکان سنگر ساختن سخت‌تر می‌شد. در واقع خاکریزهای پیش روی ما هر از چندی تغییر می‌کرد. به طوری که گاهی در همین حالت نشسته هم دیده می‌شدیم. ایستاده هم نمی‌توانستیم راه برویم و گاهی دولا دولا راه می‌رفتیم. ولی روحیه‌ها آنقدر بالا بود که بااین که هیچ امکاناتی هم نداشتیم، بچه‌ها خم به ابرو نمی‌آوردند. می‌شد ماسه‌ها را توی گونی کنیم و مقداری آب بریزیم رویش بریزیم تا محکم شود و با آن سنگر بسازیم؛ اما گونی به اندازه کافی نداشتیم. حتی تراورز و چوب سفید و تنه درخت هم نداشتیم که زیر آفتاب مستقیم 50 –60 درجه خود را از شدت حرارت آن حفظ کنیم ولی گله و شکایتی بین بچه‌ها نبود؛ یعنی حتی یک نفر از بچه‌ها هم اعتراض و حرفی نداشت.

 

گاهی اوقات آب کافی هم نبود و پیش می‌آمد که تا 48 ساعت آب نمی‌رسید، صحرای کربلا می‌شد؛ ماشین آب و غذا و امکانات در مسیر راه توسط عراقی‌ها مورد اصابت گلوله خمپاره و توپ قرار می‌گرفت و لذا همه ماشین‌های امدادی و امکانات به سختی تردد می‌کردند. در مدت 40 روزه حضور در شحیطیه 7-8 بار خودروهای ما توسط دشمن مورد هدف قرار گرفت. بخصوص بعد از ظهرها که آفتاب بر روی ما می‌تابید، چون جبهه ما در شرق بود و عراق هم در غرب قرار داشت؛ صبح‌ها خورشید خط عراقی‌ها را شفاف به ما نشان می‌داد و عصرها خط ما برای عراقی‌ها روشن و در دید کامل بود.

 

محدوده خط پدافندی ما دو کیلومتر بود لذا برای نگهداری آنجا نیاز به سه دسته نیرو داشتیم. ما آنجا مستقر شده بودیم و مطابق برنامه کارهای خود را انجام می‌دادیم، از جمله شناسایی دشمن و آمادگی برای حمله به دشمن یا مقابله با تک دشمن و سایر برنامه‌های حفاظتی.

 

اکثر رزمندگان اعزامی به اردوگاه شهید انارکی از قزوین اعزام شده بودند و چندتایی هم از تهران و قم بودند. مدتی بود منتظر اعزام بچه‌های قزوین بودیم که ظهر یکی از روزها ماشین حمل غذا آمد و یک نفر از آن پیاده شد. به سوی من و بردار مهرزادیان (جانشین عملیات) آمد و معرفی‌نامه‌اش را نشان داد: از اردوگاه شهید انارکی به فرمانده عملیاتی اردوگاه در جبهه شحیطیه برادر اسلامی، موضوع: برادر رزمنده مهدی جبلی جهت بکارگیری معرفی می‌شود.

 

ـ خوب آقا مهدی حالت چطوره؟ چرا تنها اومدی؟

گفت از آنجا که باید چند روز منتظر می‌ماندم تا یک دسته (معادل 22 نفر) یا گروه (معادل 11نفره) از رزمندگانی که به مرخصی رفته بودند، برگردند و من حال و حوصله نداشتم توی اردوگاه بمانم، اصرار زیادی کردم که من را تک نفره به شما معرفی کنند. گفتم: خوب تعجب می‌کنم از آقای خزایی که شما را تنها فرستاده. گفت: نه کاری به آقای خزایی نداشته باش؛ من آنقدر اصرار کردم که مجبور شد مرا بفرستد. گفتم: خوب خوش آمدی. پرسیدم: آقا مهدی، قبلا شما جبهه هم آمدی؟ گفت: بله. گفتم: از این بچه‌ها کسی را می‌شناسی؟ گفت: نمی‌دانم. گفتم: پس برو بگرد ببین از بین رزمند‌ه‌ها کسی را می‌شناسی تا بفرستمت همان جا؛ وگرنه بیا تا شما را به محل استقرار و دسته‌ای که نیاز بیشتری دارد، معرفی کنم. غذا هم بگیر بخور. گفت: نه من غذا نمی‌خواهم؛ می‌خواهم بروم بچه‌ها را پیدا کنم.

 

رفت و همینطور که داشت توی این مسیر می‌رفت جلو یک دفعه دیدم 2 نفر به استقبالش از جا برخواستند و به او سلام کردند و زود به هم گرم گرفتند. یکی از آن برادرها از فرمانده دسته‌های ما بود، صدایش زدم و گفتم: مهدی را می‌شناسی؟ گفت: بله فلان جا (نام یکی از جبهه‌ها را برد) با هم بودیم؛ گفتم: خب، پس از این به بعد این نیرو در اختیار شما و باید یک سنگر بسازی که حفاظت منطقه تکمیل‌تر شود.

 

آن روز گذشت. برنامه روزمره ما شناسایی و نگهبانی بود. شب‌ها 2 نفر 2نفر نگهبانی می‌دادیم اما روزها به علت روشنایی و دید کافی، تعداد سنگرهای نگهبانی را کم می‌کردیم. برای منطقه خالی هم گشتی می‌فرستادیم تا منطقه را حفاظت کند. بعدازظهرها هم طبق روال هر از چند گاهی یک ماشین می‌آمد تا بچه‌ها را به حمام ببرد یعنی توی ارتفاعات الله‌اکبر که تدارکات ستاد جنگ‌های نامنظم مستقر بود. ماشین‌های تانکر 18 چرخ که فقط تا آن نقطه می‌توانستند جلو بیایند، آب می‌آوردند و از آنجا به بعد خودروهای سبک توزیع آب می‌آمدند خط مقدم و دبه‌های 20 لیتری آب را پر می‌کردند. بنابراین رزمندگان برای استحمام با خودرو سبک وانت به تدارکات ستاد جنگ‌های نامنظم می‌رفتند و از همان سرخط نفر سوار ماشین می‌شدند به اردوگاه می‌آمدند.

 

یکی از روزها وقتی بچه‌ها برای رفتن به حمام جلوی سنگر جمع شدند، دیدم ماشین پر شده و محمدمهدی روی سپر ماشین ایستاده؛ صدایش زدم: آقای جبلی شما ظهر آمدی؛ کجا داری میری؟ گفت: خب من که جایی نگرفتم روی سپر ماشین ایستادم. گفتم: اگه کسی مشکلی نداره، مانعی ندارد. فرمانده‌اش هم گفت که با ما می‌آید و با هم بر می‌گردیم. گفتم بروید به امان خدا؛ مواظب باشید چون بعد از ظهر عراقی‌ها به تپه‌های الله‌اکبر دید دارند پس از رسیدن حتما پراکنده شوید و یک جا جمع نشوید، در دید و تیر عراقی‌ها هستید و ممکن است آن منطقه را بزنند. اولش با چشم غیر مسلح هم ماشین را می‌دیدم و نگران بودم که عراقی‌ها که با ما حدود 2 کیلومتری فاصله داشتند، حرکت وانت را ببینند. گفتم خب عراقی‌ها هم این وضعیت را بخوبی می‌بینند. بی‌سیم را برداشتم نگران بودم گفتم: این بچه‌ها را پراکنده کنید، یک جا جمع نشوند. همینطوری که من دارم می‌بینم، عراقی‌ها هم شما را می‌بینند.

 

در همین حین عراقی‌ها شلیک توپ و خمپاره راشروع کردند و من دوباره دل شوره گرفتم. بیسیم را برداشتم به آقای مهرزادیان گفتم: آقا بچه‌ها را پراکنده کنید. همزمان که نیروهای عراقی داشتند آتش باری می‌کردند، بچه‌ها هم  می‌رفتند زیر شیرآب دوش می‌گرفتند و غسل می‌کردند. شلیک خمپاره‌ها تشدید شد و من همانطور نگرانی‌ام بیشتر. آفتاب غروب کرد و هوا تاریک شد؛ منتظر برگشتن بچه‌ها بودم. خاطرم هست که یک مدت مختصری ارتباط من با بچه‌ها قطع شد. تا ارتباط دوباره برقرار شد دیگر آتش هم خوابیده بود و دید عراقی‌ها هم محدود شده بود. حدود 20 ـ 30 تا گلوله زدند و بعد دیگر آتش قطع شد. گفتم خب الحمدلله بچه‌ها برگشتند. ماشین همان‌طور که پر از رزمندگان رفته بود با همان جمعیت زیاد هم برگشت. صداشان زدم و سلام و علیک کردم و عافیت باشه گفتم که متوجه شدم هیچ کس جوابم را نمی‌دهد! همه دمغ بودند. به مهرزادیان گفتم: محمدحسین چرا بچه‌ها جواب نمی‌دند؟ که دیدم بچه‌ها زدند زیر گریه و گفتند مهدی شهید شد. پرسیدم: کدام مهدی؟ گفتند: جبلی! گفتم: اون که ظهر آمده بود، چطوری شهید شد؟ گفتند به نوبت همینطور که بچه‌ها استحمام می‌کردند، مهدی اجازه گرفت از بچه‌ها که اگر اجازه می‌دهید من هم غسل کنم. بچه‌ها هم گفتند آب که فراوانه؛ شما هم غسل کن. خلاصه غسل کرد و وضو هم گرفت؛ ایستاده بود به نماز که یک خمپاره کنارش خورده بود و در حال نماز به شهادت رسید.

 

من هم متاثر شدم. گفتم: عجب قسمتی داشت این آقا مهدی. تا آن موقع حدود یک سالی از جنگ گذشته بود اما چنین واقعه‌ای پیش نیامده بود و تا آخر جنگ هم چنین چیزی ندیدم.

 

فردای آن روز یا پس فردایش، ارتباطی با اهواز داشتم، آقای خزائی به من گفت شما این محمدمهدی جبلی را می‌شناسی؟ گفتم: بله. گفت: پیش شما شهید شده؟ گفتم: بله. گفت: پس چطور شد شما یک روزه تحویل خدا دادید و شهید شد؟ گفتم: چرا از من می‌پرسی از خدا بپرس؛ آمد و شهید شد دیگر. گفت: اتفاقا وقتی ایشان آمده بود اردوگاه، گفت خیلی حوصله ندارم اینجا بمانم. گفتم حوصله نداری پس چرا آمدی؟ گفت: نه حوصله ماندن در اردوگاه را ندارم. من می‌خواهم بروم جبهه؛ بهش گفتم: خب باید یک دسته تکمیل بشود، بعد شما را بفرستم. گفت: ببین من منتظر دسته و تکمیل و اینها نمی‌مونم، می‌خواهم زود بروم.

 

بعدازظهر هوا هم گرم بود، یک ظرف شربت درست کرد و رفت در سنگرها و بچه‌ها را صدا می‌زد که شربت شهادت داریم، کی می‌خوره؟ بچه‌ها به شوخی گفته بودند اگر شربت شهادت خوبه، خودت بخور، چرا به ما می‌دهی؟ که او هم گفته بود خب کاری نداره، اول خودم می‌خورم. در هر اتاقی رفته بود اول یک لیوان از شربت شهادتی که خودش درست کرده بود، خورده بود. بعد هم به بچه‌ها داده بود. به او گفتم تو که اینقدر شوق داری، بسم‌الله فردا با ماشین ناهار برو خط، او را به آشپزخانه شهید چمران تو دانشگاه جندی شاپور فرستادم (آن موقع هنوز نام شهید چمران بر دانشگاه گذاشته نشده بود). خلاصه او را به ماشین غذا تحویلش دادیم و راهی شد. در نهایت هم با عشق به شهادت از این دنیا رخت بست و به فیض شهادت نائل شد. "عاش سعیدا و مات شهیدا، و لاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون".

 

ارسال نظرات