تقدسی گفت: شهید بصیر، لیاقت شهادت را داشت و مدت ها بود که دل از این دنیای خاکی کنده بود و دلش آسمانی بود و سرانجام با ایثار و از خودگذشتگی اش، جانش را تسلیم معبودش کرد.
کد خبر: ۸۸۷۵۸۲۱
|
۳۰ خرداد ۱۳۹۶ - ۱۰:۰۴
به گزارش سرویس راهیان نور خبرگزاری بسیج به نقل از کوله بار، احمد تقدسي، دوست و همرزم شهید حاج حسین بصیرت است. او می گوید زمانی که " شعبانعلي تشكري" یکی از دوستانمان شهید شد و پیکرش را به خانه شان بردند، او و حاج بصیر به آنجا رفتند و حاجی بالای پیکر این شهید مدام اشک می ریخت و می گفت: « انتقام خونت را از آنان مي گيرم.» گفتگوی ما با این همرزم شهید بصیر را در ادامه می خوانید:
 
 
از چه زماني و چگونه با شهيد آشنا شديد؟
 
سال 54 در فريدونكنار مغازه مكانيكي داشتم که روبرویمان، مغازه حاج بصير بود. از این طریق با هم آشنا شدیم و به مرور زمان با هم رفت و آمد خانوادگی پیدا کردیم.
 
از خصوصیات اخلاقی و رفتاری اش بگویید؟
 
او فردی مذهبي بود و در ماه محرم، در هیئت های مذهبی مداحی می کرد. چون خانواده ما هم مذهبی بود، بیشتر به او علاقمند شدم.
به زیارت حرم امام رضا (ع) علاقه زیادی داشت و هر چند وقت یکبار به من مي گفت:« احمد، کارهایت را برنامه ریزی كن تا دو روز به مشهد برای زيارت برویم...» حاجی با همه دوستانش رابطه برادرانه داشت و با خوی و منش نیکش، همه ما را به خود جذب می کرد.
 
نظر و ديدگاه شهيد راجع به جامعه اسلامي چه بود؟
 
در زمان طاغوت، می گفت که جامعه بی روحی داریم، چون اصل و اساس آن براساس حکومت اسلامی تشکیل نشده است. حاجی به جامعه اسلامی اعتقاد زیادی داشت و می گفت در چنین جایی، همه مردم به دنبال ثواب از همدیگر سبقت می گیرند.
 
قبل از انقلاب، فعالیت ها و مبارزات سیاسی داشت؟
 
بله، چند بار با هم در جلسات سیاسی شرکت کردیم. گاهی با هم به تهران برای تظاهرات مي رفتيم. یکبار در خانه عمه اش رفته بودیم تا صبح فردایش در راهپیمایی شرکت کنیم که کار فوری برایم پیش آمد و به فریدونکنار برگشتم، اما حاجی ماند. در هر تظاهراتی، چند نفر مدیریت این حرکات را به عهده داشتند که یکی از آنها، حاج بصیر بود.
 
خاطره ای هم از آن روزها دارید؟
 
بله، من و حاجي و دو نفر از دوستانمان، كنار مغازه مان نشسته و گرم صحبت بودیم. حاج بصیر گفت كه امروز هفتم شهداي ساري است و به این شهر برویم، چون شلوغتر است. بعد از صحبت هایمان، 4 تايي راه افتادیم. در مسیر، ترافیک سنگینی بود و ماموران راه، ماشين ها را بررسی     می کردند. گواهی نامه نداشتم و آن مامور 500 تومان جریمه مان کرد اما وقتی فهمید به تظاهرات می رویم، 200 تومان کم کرد. وقتی به بابل رسیدیم، در ميدان امير كلاي بابل، مردم با ماموران گارد درگير بودند. با هم وارد راهپيمايي شدیم و در همانجا پدر حاج بصیر را دیدیم. او هم یکی از مبارزان انقلابی بود و تلاش زیادی برای سرنگونی رژیم شاهنشاهی می کرد.
 
حاجی مواجهه با بحران ها و مشكلات چه عكس العملي داشت؟
 
همه چيز را به خدا واگذار مي كردند. اگر مشكلي برایش پیش می آمد، تغييري در چهره اش نمی دیدیم. او هرگز از کوره در نمی رفت و  هميشه به جمله "توكلت علي الله" اعتقاد خاصی داشت.
 
سردار شهيد در مورد دفاع مقدس چه ديدگاهي داشت؟
 
نظرش اين بود كه اين جنگ، جنگ حق و باطل است و بايد تا آخر آن را ادامه دهيم و تا زماني که امام(ره) به ما دستور نداده، دست از جنگ نكشيم.
 
از حال و هوای حاج بصیر در روزهای دفاع مقدس هم برایمان بگویید؟
 
آن روزها حاج بصیر، برای جذب جوانان فریدونکار و رفتنشان به جبهه، نقش اول را داشت.
" شعبانعلي تشكري" یکی از دوستانمان وقتی شهید شد و پیکرش به خانه شان بردند، من و حاج بصیر به آنجا رفتیم. حاجی بالای پیکر این شهید مدام اشک می ریخت و می گفت: « انتقام خونت را از آنان مي گيرم.» این جمله اش هنوز هم در ذهنم مانده است.
بیشتر ماه های سال در جبهه بود. یک بار که برای مرخصی برگشته بود، با دیدن پدرم، او را در آغوش گرفت. پدرم گفت که ما اينجا هستيم و شما شجاعانه مي جنگيد. حاجی تا این را شنید، اشك از چشمانش سرازير شد و گفت: « ما هر چي داريم از شما داريم.»
 
چه خاطراتي از شهيد قبل از شهادت داريد؟
 
قبل از شهادتش، يك بار مجروح به خانه آمد. وقتی به دیدنش رفتمف مرا در آغوش گرفت. از شوق دیدارش، گریه ام گرفته بود. به او گفتم که شرمنده که در جبهه نیستم تا كمکت کنم. در جواب گفت:« ما كه هستيم، انگار شما هستيد.»
گاهی که بعضی همسایه ها، او را می دیدند، برای احترام حتی می خواستند دستش را هم ببوسند اما حاجی مانع کارشان می شد. او فردی عرفاني و معنوي بود و همه کسانی که می شناختنش، مثل یک عالم از او تقدیر می کردند.
 
شهادت سردار شهيد چه تأثيري بر شما و ساير همرزمان و دوستانش داشت؟
 
اصلاً انتظار نداشتیم که شهید شود، چون اواخر جنگ بود. البته لیاقت شهادت را داشت و مدت ها بود که دل از این دنیای خاکی کنده بود. دلش آسمانی بود و سرانجام با ایثار و از خودگذشتگی اش، جانش را تسلیم معبودش کرد.
 
اگر در پایان حرفی دارید، بگویید؟
 
یک بار که با هم به بابل می رفتیم، در مسیر چند تا اسب بغل پياده رو دیدیم. گویا فردی با ماشین با یکی از آنها تصادف کرده و رفته بود. جلو تر که رفتیم، فهمیدیم که اسب مادر زخمی شده و دو تا كره اسب، گریه می کنند. با دیدن اشک هایشان، من و حاجی متعجب شده بودیم. حاجي گفت: « کار خدا را ببين. اين محبت بین مادر و بچه هایش است که خداوند به آنها داده است. این ها هم همانند ما احساس دارند و متوجه می شوند و این نشانه قدرت الهی است.

ارسال نظرات