خبرهای داغ:
روبروی گنبد حضرت زینب(س) ایستاده و شروع به دردودل با بی بی کردم که از خدا بخواه همسری به من بدهد که به انتخاب خودت باشد؛ نمی دانستم که هدیه ای ویژه در انتظار من بوده و قرار است همسر من سرباز خود حضرت زینب(س) شود.
کد خبر: ۸۸۴۶۵۸۹
|
۲۴ فروردين ۱۳۹۶ - ۱۰:۵۲


به گزارش بسیج نیوز– معصومه حلیمی/ زهره محبی که دو دسته گل زیبا به نام های «زینب و حسین» دارد، از همسر شهیدش محمدجواد قربانی می گوید؛ از همسری که جانش به جانش بسته بود و آنقدر روحش به او نزدیک بود که می خواست در بیمارستان همراهش جان دهد.

متن زیر حاصل گفتگو با این همسر شهید غیور است.

***

نحوه ی آشنایی و مراسم عقد و عروسی

با خانواده ام به زیارت حضرت زینب (س) رفته بودیم. روبروی گنبد حضرت زینب(س) ایستاده و شروع به دردودل با بی بی کردم که از خدا بخواه همسری به من بدهد که به انتخاب خودت باشد. نمی دانستم که هدیه ای ویژه در انتظار من بوده قرار است همسر من سرباز خود حضرت زینب(س) شود.

محمد جواد دوست عمویم بود وزیاد با هم رفت و آمد داشتند؛ در شب عروسی عمویم، محمدجواد مرا دیده و روز بعد مادرش را برای خواستگاری می فرستد. اولین برخورد ما شب خواستگاری بود. محمد جواد به قدری خجالتی بود که صورتش را پشت گل خواستگاری پنهان کرده بود.

او برای عروسی مولودی خوان آورد که خیلی ها ناراحت شده و  خیلی ها هم به عروسی نیامدند؛ به همه تأکید کرد که ترقه بازی نکنند تا باعث آزار و اذیت همسایه ها نشوند. بعد عروسی یکی از همسایه های مسن پیش همسرم آمد و گفت: «خیلی دعایت کردم. خدا خیرت دهد که نگذاشتی ترقه بازی کنند. ان شااءلله هرچه خدا می خواهی به تو بدهند.»

 

ارتباط شهید با خانواده و فرزندان

همسرم خیلی خانواده دوست بود و علاقه اش را به راحتی ابراز می کرد؛ وقتی فهمید فرزند اولش دختر است خیلی خوشحال شد و به دلیل علاقه به اسم حضرت زینب (س) از دوران مجردی می خواست اسم دخترش را زینب بگذارد، اما من دوست داشتم اسم دخترمان فاطمه باشد؛ برای حرف من احترام قائل بود، به همین دلیل گفت هردو اسم را نوشته و می گذاریم زیر قرآن؛ هرکدام درآمد اسم دخترمان می شود. اسم زینب، درآمد!

نحوه ی کسب اجازه از همسر و پدر و مادر برای رفتن به سوریه

محمد جواد یک بار سال ۹۲، 40 روز به سوریه رفته و اوضاع آنجا را دیده بود. همیشه می گفت: «کاش جور بشه و دوباره بروم.» محمد جواد تک پسر بود و اگر می خواست می توانست نرود، اما او بی تاب رفتن بود. من که از رفتن او کاملا راضی بودم اما نمی خواست به جز من، به کس دیگری بگوید که می خواهد سوریه برود. ولی به اصرار من به دنبال کسب اجازه از پدر و مادرش رفت.

پدر و مادرش راضی نمی شدند. 3 روز مدام  با آن ها صحبت کرد تا آن ها را راضی کند. به مادرش گفته بود: «اگر اجازه ندی برم خودت باید جواب حضرت زینب(س) و حضرت فاطمه(س) را بدهی»؛ بالاخره آن ها را راضی شان کرد.

حال و هوای روزهای رفتن

حس عجیبی داشت و مطمئن بود که سالم بر نمی گردد؛ من هم همان حس را داشته و حالم شبیه حال دفعات قبل نبود. یک شب گفت: بیا بشین با هم حرف بزنیم. دلم لرزید و گفتم: می خواهی مأموریت بروی؟ و حتما می خواهی سوریه بروی؟ خندید و گفت: آفرین عزیزم؛ گفتم: من هم که نمی توانم و نمی خواهم مانع رفتنت شوم که در جواب گفت: به تو افتخار می کنم؛ آن شب تا صبح با هم گریه کردیم.

اعزامش مرتب عقب می افتاد. بالاخره ۱۹ مهر ۹۴ اعزام شد.

 

آخرین تماس از سوریه

آخرین باری که از سوریه با من تماس گرفت با لحن خاصی گفت: دلم خیلی برای بچه ها به خصوص زینب تنگ شده؛ دوست دارم آن ها را ببینم؛ من آرامش کرده و گفتم: چند روز دیگر برمی گردی و ان شاءلله بچه ها را می بینی… بعد از اینکه تلفن را قطع کردم توی حیاط رفتم؛ دستانم را رو به آسمان بلند کرده و گفتم: خدایا اگر قرار بر شهید شدن است، فقط یک بار دیگر بچه ها را ببیند و این آرزو به دلش نماند!

مجروحیت

مدتی بعد محمدجواد بر اثر اصابت ترکش، مجروح و به بیمارستان حضرت  بقیه الله تهران منتقل شد. برای دیدن او به تهران رفته و زمانی که بالای سرش رسیدم پاهایم سست شده و روی صندلی افتادم. حالش خیلی بد بود؛ اشک می ریخت و نمی توانست اشک هایش را پاک کند؛ دو روز بعد که حالش بهتر شده بود به پدرش گفته بود که شماره ی مرا بگیرد و با من صحبت کرد.

شهادت

هفته بعد به خانه برگشت؛ آن شب فقط با اضطراب به من نگاه می کرد و من هم در نگاهم اضطراب بود؛ حس بدی داشتم. نگاه آخر بود! حالش بد شده و شروع به خون استفراغ کردن کرد؛ من هم با دیدن این وضعیت حالم بد شد.

در بیمارستان صدای جواد را که می خواست برای رفتن از من اجازه بگیرد، می شنیدم، حس می کردم روح جواد بالای سرم است.

صبح زود که پدرم آمد و گفت: محمد جواد شهید شده! نشستم و شروع کردم به خندیدن! گفتم: مبارک باشد عزیزم. شهادت حقت بود. اگر غیر از شهادت برایت رقم می خورد، در حقت ظلم می شد.

محمد جواد در ۲۵ آبان ۹۴ شهید شد و در گلزار شهدای حاجی آباد شاهین شهر دفن شد.

 

آخرین حرف و آخرین وداع

وقتی برای وداع آخر به دیدنش رفته بودم، به محمدجواد گفتم: مرده و قولش! آخر به من قول شفاعت داده بود. گفته بود: «من هیچ کاری نمی توانم برایت بکنم. فقط می توانم آن دنیا شفاعتت را بکنم. اجر و ثواب تو از من بیشتره. من یک لحظه جان می دهم اما تو لحظه به لحظه جان می دهی! همین که به بچه هایم می رسی، اجرت از من بیشتر است.»

ارتباطش با شهدا

محمد جواد عاشق شهادت و شهدا بود. همیشه آخر صحبت هایمان به شهید شدن او ختم می شد؛ می گفت من بیست و سومین شهید این محله هستم!

هر وقت به گلزار شهدای محله می رفتیم، می گفت: «جای خالی کنار قبر شهید ناصر نظری، جای من است. مطئن باش که من روزی اینجا دفن خواهم شد.» و همین گونه شد.

ویژگی بارز شهید

فوق العاده خوش برخورد، شوخ و با قناعت بود؛ همیشه مواظب این بود که ولخرجی و اسراف نکنیم.

اما مهم ترین ویژگی اش توجه و حساسیت زیاد به مصرف بیت المال بود. به یاد دارم که یک روز ماژیکی از پایگاه بسیج به خانه آورد و به زینب تأکید کرد که از آن استفاده نکن و یا یک بار دیگر بنر و میخ آورده بود که به من تأکید کرد که نباید از آن استفاده کنم.

تمام دغدغه اش پایگاه بسیج محله بود و می گفت: «پایگاه دست من امانت است.» چند سالی آن جا راکد بود و رونقی نداشت. تابلوی آنجا را رنگ کرد و برای جمع کردن بچه ها همه کاری کرد. خودش همیشه در پایگاه، حضور داشت و می گفت این حضور باعث دلگرمی بچه ها می شود.

 یادداشت های باقیمانده از شهید در سوریه

یاداشت اول:

«امروز روز تاسوعا است. الآن توی حیاط مدرسه نشسته ام. یکی از ماشین ها دارد روضه می خواند. من دارم می نویسم و سینه می زنم. خدا را شکر که بالاخره یک تاسوعا و عاشورا توانستم در دفاع از حریم ولایت انجام وظیفه کنم. از بابت اینکه در هیئت نیستم ناراحتم، اما اینجا همه ی صحنه هایش هیئت است، اگر خود آدم دلش را صاف کند و نیتش خالص باشد.

یا ابوالفضل العباس(ع) اگر در روزتا سوعا نبودم اما حالا با تمام وجود آمدم تا از حریم ولایت دفاع کنم. ان شاءلله که مورد قبول حق تعالی قرار بگیرد.»

 یاداشت دوم:

«هرکس ولو به لحظه ای فکر کند کسی شده است، همان لحظه لحظه ی سقوط اوست.»

ارسال نظرات
پر بیننده ها