داستان کوتاه/حمید رضا نظری
بوی عيد می آید و صداي زوزه باد بهاري و اتاقكي فرسوده و تهي از نان و مادري نحيف و بيمار كه در ميان سرفه هاي جان خراش، به خيابان و مردي نابينا و "سهراب" ده ساله اش مي انديشد.
کد خبر: ۸۸۳۹۲۵۸
|
۲۵ اسفند ۱۳۹۵ - ۱۲:۵۵
به گزارش خبرگزاری بسیج، حمیدرضا نظری نویسنده معاصر کشورمان داستان کوتاه و زیبایی با عنوان«کنار بروید حاجی فیروز وارد می شود» را در اختیار خبرگزاری بسیج قرار داده است که در ادامه با هم می خوانیم:

... بوی عيد می آید و صداي زوزه باد بهاري و اتاقكي فرسوده و تهي از نان و مادري نحيف و بيمار كه در ميان سرفه هاي جان خراش، به خيابان و مردي نابينا و "سهراب" ده ساله اش مي انديشد؛ پسربچه ای خندان که دلش می خواهد صورت خود را سیاه کند و "حاجی فیروز" کوچک این شب ها و روزهای مردم شهرش شود...
تصويري از پسربچه در لباس حاجي فيروز، نفس را در سينه پدر نابينا تنگ مي كند؛ او نمي خواهد كه فرزند كوچكش لباس قرمز حاجي فيروزهاي زمانه را بر تن كند و با صورتي سياه، پايان زمستان سرد و آغاز بهار دلنشين را فرياد بزند...
****
پسربچه، در مقابل آينه ترك خورده اتاق ايستاده و با ابهت به گردن و بازوي لاغر و استخواني خود مي نگرد. او دست راستش را به حالت میکروفون مُشت می کند و دهانش را به آن می چسباند و لبخني گرم بر لب هايش نقش مي بندد:
" توجه! توجه! اينك حاجي فيروز، وارد مي شود تا دل شما را شاد کند؛ آهاي مردم! كنار برويد كه امشب حاجي فيروز مي خواهد شما را بخنداند و گُل لبخند بر لب هایتان بنشاند!... ماشاء الله به خودم؛ چه بلبل زبون شدی آقا سهراب!!"
... او اسكناس مچاله شده را در جيب شلوار مندرسش مي گذارد و از اتاقك بيرون مي آيد و خود را به كوچه باريك و سپس خيابان و نانوايي محل مي رساند...
اينك خيابان است و شبی از شب های شلوغ نوروز و ترافیک سنگین ماشين ها و هجوم و هياهوي آدم ها و بازار داغ خرید و فروش اجناس عيد و...
پسربچه به گوشه ای از پیاده رو خیابان خیره می شود و خود را در لباس زیبای حاجی فیروز کوچکی می بیند که کلاهِ دوکی شکل قرمزی برسر گذاشته و در حالی که نی لبک و تنبك و دایره زنگی در دست دارد، از فرط شادی، رو به عابران مي خواند كه:" ارباب خودم سامبولی بلیکم، ارباب خودم سرتو بالا کن، ارباب خودم لطفی به ما کن، ارباب خودم به من نیگا کن؛ ارباب خودم بزبز قندی، ارباب خودم چرا نمی‌خندی؟..."
پسربچه می خواهد همچون شب های گذشته، چشم هاي نابيناي پدر را ياور و راهنما باشد تا صداي ويلون كهنه و خوش نواي او، سكه ساز زندگي شان شود؛ او پس از خريد نان، همراه با پدر به يكي از خيابان هاي درندشت شهر می رود تا از دست مهربان مردم، سكه اي و اسكناسي بستاند و...
لحظاتی بعد، پيرمردي از کنار او عبور می کند که به سختي و عرق ريزان، در حال حمل دو چمدان بزرگ است. او از صف نانوايي خارج مي شود و به سمت پيرمرد حركت مي كند:" سلام عمو! بذار كمكت كنم!"
پيرمرد به چشمهاي پسربچه نگاه مي كند و لبخند مي زند:" نه بابا جون! خيلي ممنون؛ براي تو خيلي سنگينه و نمي توني!"
پسربچه سينه اش را جلو مي دهد و سرش را با غرور بالا مي گيرد و لبش را كج مي كند:" آقارو باش؛ نمي تونم؟! اين كه براي من چيزي نيس؛ من خيلي سنگين تر از ايناشم بلند کردم!"
پيرمرد دست روي شانه پسربچه مي گذارد و مي خندد:" نه بابا؛ مگه تو رستمي؟!"
- نه، سهرابم؛ سهراب شكوهي!"
- آفرين به این آقا سهراب شكوهي که واقعا مهربونه؛ اما وزن این چمدون زیاده و ممكنه كمرت آسيب ببینه پسرم!"
سهراب خم مي شود و دسته چمدان را مي گيرد و آن را از جا بلند مي كند:" چي خيال كردي عمو؛ فقط بگو خونه تون كجاس؟!"
- اونجا؛ چند كوچه بالاتر!... بريم؟!
- بريم؛ يا علي!  
- علي يارت پهلوون!
پیرمرد و پسربچه، هر يك با چمداني بزرگ در دست، پياده رو خيابان را در پيش مي گيرند و چند لحظه بعد، به آرامي وارد كوچه اول مي شوند...
****
... چمدان براي پسربچه، بزرگ و سنگين است، اما او سعي مي كند به روي خود نياورد و پيرمرد متوجه جسم خسته و ضربان تند قلب او نشود...
در كوچه دوم، پيرمرد كمي جلو مي افتد و پسربچه به سختي و كندي و با فاصله به دنبال او حركت مي كند، در حالي كه به دور از چشم او هر چند لحظه يك بار با پشت دست، عرق صورتش را مي گيرد و نفس تازه می کند. پيرمرد براي لحظه اي رو برمي گرداند و به پسربچه نگاه مي كند و او با لبخند ساختگي خود، مي خواهد ثابت كند كه مشكلي ندارد و به راحتي مي تواند از پس حمل چمدان برآيد.  
... دركوچه سوم، پاهاي خسته پسربچه به سختي بر آسفالت عبور می کند و هر لحظه فاصله اش از گام هاي پيرمرد، بيشتر و بيشتر مي شود. او به خاطر رفع خستگي، گاهي اوقات چمدان را با دست راست و گاه چپ مي گيرد و به حركتش ادامه مي دهد. پيرمرد كه متوجه موقعيت او شده، چمدان خود را زمين مي گذارد و به پسر بچه چشم می دوزد:" خسته شدي باباجون؛ مگه نه؟!"
- خسته؟!... نه؛ من و خستگي؟!
- مي توني ادامه بدي؟
- بله؛ تا هركجا كه بخواي!
- مطمئني؟!
- مطمئن؛ خيالت تخت!
- ماشاء الله!... بنازم به معرفتت پسر!
پيرمرد چمدان خود را برمي دارد و به سمت جلو حركت مي كند و پسر بچه هم، با صورت عرق كرده و اندام خسته، به آرامي به دنبالش:" خدايا، پس كي ميرسيم؟!... دستام درد گرفت!"
... پيرمرد به انتهای کوچه سوم می رسد و می خواهد وارد چهارمين كوچه شود که پاهاي كوچك پسربچه، بي رمق و سست مي شود و براي يك لحظه كنترل خود را از دست مي دهد. پيرمرد با نگراني به پسربچه چشم مي دوزد، اما او از افتادن خود و چمدان جلوگيري مي كند و با لبخندي ديگر، نشان مي دهد كه اتفاقي نيفتاده و همچنان قدرت حمل چمدان سنگين را دارد... او به آرامي و به شکلی که پیرمرد نشنود، ناله سر مي دهد:
" اي بابا!  چقدر خونه اش دوره!... مُردم! "
... کوچه خلوت است و جز آن دو، هیچ کس دیده نمی شود. پيرمرد از خم كوچه سوم عبور مي كند و پس از ورود به کوچه چهارم، از ديد پسربچه پنهان مي شود... پسربچه مي ايستد و ضربان قلبش شدت بیشتری می گیرد؛ از فرط خستگی و درد استخوان، اشك در چشمهاي او لانه كرده است. او خسته تر ازآن است كه به حركت خود ادامه دهد... مردد است كه چه كند؛ همچنان به دنبال پیرمرد پيش برود يا...
پسربچه در سكوت و با احتياط به اطراف نگاه مي كند و بعد از فاصله گرفتن از چمدان، راه آمده را برمي گردد و با شتاب پا به فرار مي گذارد... پاهاي پيرمرد از حركت مي ايستد و نگاهش را به پشت سرش مي دهد؛ خبري از پسربچه نيست. او چمدان را زمين مي گذارد و خودش را به ابتداي كوچه مي رساند و به روبرويش خيره مي شود؛ به غير از چمدان، هيچ چيز و هيچ كس در كوچه خلوت ديده نمي شود...
 ****
... در خيابان، پسربچه با بغضي در گلو، خود را در لا به لاي جمعيت حاضر در صف نانوايي پنهان كرده است. او از خود خجالت مي كشد و احساس مي كند كه مرتكب گناه و خطاي بزرگي شده است؛ دلش مي خواهد پس از خريد نان، هر چه زودتر خودش را به آغوش گرم مادر بيمارش برساند و زار زار گریه کند، اما لحظات به كُندي مي گذرد؛ انگار زمان، متوقف شده و قصد حركت و عبور ندارد... ناگهان دستي بر شانه پسربچه مي نشيند و همه وجود او را به لرزه در مي آورد و پيرمردي لبخند مي زند:
" سلام پهلوون؛ خدا قوت!"
پسربچه شرم زده سرش را پايين مي اندازد و پيرمرد خم مي شود و بر دست هاي كوچك، خسته و كبود او بوسه می زند:" دستت درد نكنه سهراب جون، خيلي كمكم كردي و پاک خسته شدی! کاش می اومدی خونه خستگی در می کردی؛ تو تا خونه مون، فقط ده قدم فاصله داشتي!"
****
... عید است و نوروز و خيابانی سرشار از آدم ها و ماشين ها و"سهراب" ده ساله اي كه به دقايقي بعد مي انديشد؛ به زمانی كه بايد چشم هاي نابيناي پدر را ياور و راهنما باشد تا صداي ويلون كهنه و خوش نواي او، سكه ساز زندگي شان شود و...
پدر همچنان در عبور از كوچه هاي تنگ و خيس و خیابان ها و چهارراه های درندشت، دلش نمی خواهد پسرش صورت خود را سیاه کند و در شمایل یک حاجی فیروز کوچک، اندام لاغر و استخوانی خود را برای مردمان شهر به لرزه درآورد؛ او با تمام وجود با آرشه، بر ساز مي نوازد و سينه را مالامال از يادها و دردها و خاطرات مي سازد تا شايد زندگي ساز امروز و فرداي سهرابش شود...
سهراب در گوشه اي از یک خیابان عریض و در خيالاتی شيرين، خود را در لباس زیبای حاجی فیروز کوچکی می بیند كه کلاهِ دوکی شکل قرمزي بر سر و نی لبک و دايره زنگي و تنبكي در دست دارد؛ او در مقابل نگاه خندان عابران، دست راستش را به حالت میکروفون مُشت می کند و دهانش را به آن می چسباند و لبخني گرم بر لب هايش نقش مي بندد:
" توجه! توجه! اينك حاجي فيروز، وارد مي شود تا دل شما را شاد کند؛ آهاي مردم! كنار برويد كه امشب حاجي فيروز مي خواهد شما را بخنداند و گُل لبخند بر لب هایتان بنشاند!..."
او چنان تحت تاثیر قرار گرفته که ناخودآگاه از پدر و ساز او فاصله می گیرد و بي توجه به موقعيت خود، با شوق زیاد به سمت عقب و خط وسط خیابان حرکت می کند تا پس از دور برداشتن و سرعت گرفتن، با شور و هيجان بيشتري به ميان جمعيت برگردد كه ناگهان در يك لحظه دلهره آور، صداي وحشتناك ترمز يك ماشين، نگاه هراسان مردم را به سوي خود فرا مي خواند و همزمان با جيغ دلخراش يك زن عابر، به چهره خندان او رنگ خون مي پاشد و زمين و زمان را به لرزه در مي آورد...
... دقایقی بعد، جسم بی جان پسربچه اي در آمبولانس كوچك شهري بزرگ جای می گیرد و صداي آژير، پايان بخش يك حادثه تلخ و ناگوار است... و آنگاه فراموشي همه تلخي ها و آغازي دو باره براي مردمانی كه مي خواهند زنده بمانند و همچنان زندگي كنند؛ مردمان مهربانی که به پيشواز عيد و نوروز و بهار دل انگيز و خنده هاي شادي بخش حاجي فيروزهايي می روند كه با خود طراوت و شادابي و اميد را به ارمغان مي آورند:
" ارباب خودم سامبولی بلیکم، ارباب خودم سرتو بالا کن، ارباب خودم لطفی به ما کن، ارباب خودم..."
****
... بوی عيد می آید و صداي زوزه باد بهاري و اتاقكي فرسوده و تهي از نان و مادري نحيف و بيمار كه در ميان سرفه هاي جان خراش، به خيابان و مردي نابينا و "سهراب" ده ساله اش مي انديشد؛ پسربچه ای خندان که دلش می خواهد صورت خود را سیاه کند و "حاجی فیروز" کوچک این شب ها و روزهای مردم شهرش شود؛ کسی كه ديگر هيچ چيز حتي صداي شادی بخش ساز پدر را هم نمي شنود؛ پدري كه هرگز نمی خواهد سهراب كوچكش، لباس قرمز حاجي فيروزهاي زمانه را بر تن كند و با صورتي سياه، پايان زمستان سرد و آغاز بهار دلنشين را فرياد بزند...

ارسال نظرات