گفت‌وگو با زینب سادات حسيني، همسر اولين شهيد بي‌سر مدافع حرم فاطميون سید احمد حسيني
اولين شهيد بي‌سر از لشكر فاطميون قم، شهيد سيد‌احمد حسيني است، متولد 1366 در كشور افغانستان، مهاجري كه مهاجر الي‌الله شد و در جبهه مقاومت اسلامي به شهادت رسيد.
کد خبر: ۸۸۳۶۰۷۴
|
۱۸ اسفند ۱۳۹۵ - ۰۹:۲۴
به گزارش خبرگزاری بسیج از کرج، اولين شهيد بي‌سر از لشكر فاطميون قم، شهيد سيد‌احمد حسيني است، متولد 1366 در كشور افغانستان، مهاجري كه مهاجر الي‌الله شد و در جبهه مقاومت اسلامي به شهادت رسيد.
 
همسرم به من گفت تو را دوست دارم اما حضرت زينب (س) را خيلي بيشتر 
 
احمد حسيني در اوج موفقيت‌هاي زندگاني‌اش بود كه عزمش را جزم كرد تا به صف مدافعان حرم بپيوندد، او كه تحصيلكرده رشته زبان انگليسي بود و با وجود شغل پيمانكاري ساختمان، از درآمد خوبي برخوردار بود، آرامش دل بيقرارش را در آشوب جبهه حق عليه باطل جست و عازم شد. گفت‌و‌گوي ما با زینب سادات حسيني همسر و همسنگر جوان اين شهيد جبهه مقاومت اسلامي را پيش رو داريد.

با شهيد حسيني در ايران آشنا شديد يا در افغانستان؟

احمد 13سال بيشتر نداشت كه از پدر و مادرش در افغانستان جدا شد و به ايران آمد، من متولد سال 1370 در ايران هستم اما احمد متولد سال 1366 در افغانستان بود، شهيد پسرعمه من بود و از آنجايي كه در ايران تنها بود، پدرم همراهي و حمايتش كرد تا درس بخواند و كار كند.
 
خانواده ما بسيار مذهبي بود، مدتي بعد زماني كه در كلاس سوم راهنمايي مشغول به تحصيل بودم، احمد من را از پدرم خواستگاري كرد، اما پدرم با اين ازدواج ما موافقت نكرد و گفت: سن دخترم كم است. احمد بارها و بارها آمد و رفت اما پدر نپذيرفت و نهايتاً حضور پدر و مادرش را شرط گذاشت. احمد پدر و مادرش را هم آورد، آن زمان من اول دبيرستان بودم،  بعد هم آنها را فرستاد كربلا و باز به افغانستان بازگشتند، تا اينكه من ديپلم گرفتم و با حضور خانواده‌اش در سال 1389 ما با هم ازدواج كرديم، آن زمان احمد پيمانكار ساختمان بود و در رشته زبان انگليسي تحصيل مي‌كرد.

همسر شما شغل آزاد داشت، چطور شد كه سر از جبهه مقاومت اسلامي درآورد؟

همه سرگرمي و دلخوشي من و احمد بعد از ازدواج شده بود زيارت حرم حضرت معصومه(س) و جمكران و مزار شهدا و بالاخص شهيد مهدي زين‌الدين، همسرم ارادت خاصي به اين شهيد بزرگوار داشت، خودش هم آرزوي شهادت داشت. به ياد دارم يك بار براي اداي نماز عيد فطر سال 1391 به صحن جمكران رفته بوديم. بعد از نماز كه اطرافمان خلوت شد، احمد متوجه حاج آقايي شد كه جلوتر از ما نشسته بود، احمد گفت چقدر شبيه آيت‌الله بهجت هستند.
 
گفتم نگو آدم يك حالتي مي‌شود، گفت برويم پيششان، رفتيم حاج ‌آقايي بودند بسيار مؤمن و نوراني، احمد گفت حاج آقا برايمان دعا كن، گفت چه دعايي كنم، گفت دعا كن عاقبت بخير شويم، حاج آقا سرش پايين بود گفت چه جور عاقبت بخيري؟ گفت حاج آقا دعا كن شهيد بشوم، حاج آقا گفت ان شاءالله. ان‌شاءالله كه زندگي خوبي داشته باشيد با بچه‌هاي صالح و بعد شهيد شوي.
 
احمد گفت نه حاج آقا من مي‌خواهم الان كه طعم شيريني زندگي را مي‌چشم، حالا كه براي به دست آوردن همسرم چند سال صبر كردم و جنگيدم، حالا كه پدر و مادر در كنارم هستند و شغل و در آمد خوبي دارم، شهيد شوم، ايشان در پاسخ احمد گفت: فقط همين قدر به شما بگويم كه خيلي به هم دل نبنديد، يكي از شما، آن يكي را از دست مي‌دهد، روز عيد فطر بود و احمد خوشحال لبخند مي‌زد، اما من يك دلهره عجيبي داشتم، مدتي بعد من يك تصادف شديد داشتم و احمد خيلي ترسيده بود، فكر مي‌كرد من را از دست مي‌دهد، روزها از پس هم گذشت تا آبان ماه سال 1392 رسيد.

پس پيش‌زمينه‌هاي رفتن را داشت، اما چطور اقدام به اعزام كرد؟

يك بار كه احمد در حال گوش كردن اخبار پرس تي وي بود (انگليسي‌اش در حد تافل بود) اخبار را براي من هم ترجمه مي‌كرد، خبر‌هاي خوبي نبود، خبر حمله تروريست‌ها و تهديدشان براي تعدي به حريم خانم حضرت زينب(س) پخش مي‌شد، بعد از ترجمه اخبار رو به من كرد و گفت الان كه راحت سرمان را مي‌گذاريم روي بالش و مي‌خوابيم و يك صداي بوق ماشين هم آزارمان نمي‌دهد، به خاطر امنيت است.
 
اما در عراق و سوريه اينطور نيست، آنها مي‌خوابند اما پدر نمي‌داند صبح فرزندانش را خواهد ديد يا نه يا عاقبت اهل خانه‌اش چه مي‌شود، وقتي يك ماشين مشكوك مي‌بينند مي‌گويند نكند اين منفجر شود يا فردي كه از روبه‌رو مي‌آيد نكند داعشي باشد و بخواهد خودش را منفجر كرده و عمليات انتحاري انجام دهد، اينطور زندگي كردن خيلي سخت است.
 
خوب به ياد دارم اين حرف را همان اوايل ازدواجمان هم مي‌زد، مي‌گفت شب عاشورا كه امام چراغ‌ها را خاموش كرد تا هر كسي بخواهد برود، دوست دارم خدا هم چنين امتحاني از من بگيرد، ببينم من از آن دست افرادي هستم كه در تاريكي شب اربابم را رها مي‌كنم و مي‌روم يا نه در ركابش مي‌مانم و شهيد مي‌شوم. آبان سال 1392 بود كه تصميم جدي براي رفتن گرفت.

به نظر شما رفتنش از سر احساسات بود يا بصيرت لازم را داشت؟ شما چطور راضي به رفتنش شديد؟

احمد خيلي درباره رفتنش تحقيق كرده بود، در مورد سوريه و اتفاقاتي كه در آنجا رخ مي‌داد بسيار مطالعه مي‌كرد. يكي از بستگانش با وجود سن كم به منطقه رفته بود اما قسمت تداركات كار مي‌كرد، من و احمد به خانه آنها رفتيم، نامش محسن بود، احمد از آقا محسن خواست تا عكس‌ها و فيلم‌هاي سوريه را نشان بدهد، ايشان هم نشان داد تا جايي كه داعشي‌ها سر شيعيان را مي‌بريدند به من گفت شما نبين تاب و طاقتش را نداري، گفتم خب بگذار ببينم سعي مي‌كنم طاقت بياورم و ديدم.
 
آن شب تا صبح فكر مي‌كردم يعني چه؟ نه مي‌شود به آنها گفت آدم  نه مي‌شود نام حيوان بر آنها گذاشت، با خودم گفتم آن اشقيا در كربلا با نوه پيامبر چنين كاري كردند پس چه توقعي مي‌شود از آنها داشت، آنها مي‌خواهند نسل شيعه و نشانه‌هاي كربلا را از بين ببرند، هدفشان حريم اهل بيت است.
 
نيمه‌هاي شب بود احمد را بيدار كردم گفتم برايم حرف بزن دارم ديوانه مي‌شوم، احمد هم براي من حرف زد و گفت اگر آن زمان كساني كه بعد از عاشوراي حسين بن علي (ع) ‌يالثارات الحسين سر دادند به كمك امام حسين(ع)‌ مي‌رفتند عاشورا اتفاق نمي‌افتاد، خب كمك نكردند و ياري نرساندند.
 
زمان اسارت خانم هم طعنه و كنايه زدند، احمد با گريه همه اين حرف‌ها را برايم تكرار مي‌كرد، همه اينها نشانه‌هاي هجرت و جهادش را برايم بيشتر تداعي مي‌كرد، مي‌گفت آنچه از خدا خواستم دارد به حقيقت نزديك مي‌شود، حس مي‌كنم كه حضرت زينب(س) صدايم مي‌كند،گفتم نه احمد مادر و پدرت پير هستند، تازه اول زندگي‌مان است، احمد گفت به من چند ماه فرصت بده من قانعت مي‌كنم، گفتم اگر قانعم كردي من مي‌گذارم كه بروي.
 
حرف‌هايش را خوب درك مي‌كردم اما آن وابستگي نمي‌گذاشت، حس مي‌كردم دلم خالي مي‌شود، مي‌دانستم اگر برود ديگر بازگشتي ندارد، احمد اما مقدمات كارهايش را هم انجام داد، زبان عربي را هم آموخت و وصيتنامه‌اش را هم نوشت، همه حرف‌ها و حركاتش و آن دل بيقرارش قانعم كرد و من رضايتم را اعلام كردم.

 از آخرين روز همراهي‌تان با شهيد و لحظات جدايي برايمان بگوييد.

26 بهمن كه روز اعزامش بود، رفتيم به مادرش سر زديم و گفت كه من مي‌خواهم به سوريه بروم، آنها خنديدند و اصلاً جدي نگرفتند، يك روز قبل از اعزام من را برد سينما، گفت زينب من اين سكانس را همينطوري انتخاب نكردم، نام فيلمش بوي گندم بود و روايت زني كه همسرش را از دست داده بود، بعد از سينما آمديم بيرون، احمد گفت كه زينب تو اينجوري نكني‌ها، من آنقدر از تو پيش همكاران، دوستان و خانم حضرت زينب(س) تعريف كردم و گفتم خانم صبور و محكمي دارم كه اگر بي‌تابي كني آبرويم مي‌رود.
 
من در حالي كه اشك مي‌ريختم گفتم تاب ندارم، احمد گفت نه دوست داشتن‌هايت را اولويت‌بندي كن، من را دوست داري، پدر و مادرت را بالاتر، ائمه را بالاتر و از همه بالاتر خدا را دوست داري، من و پدر و مادرت را يك زماني از دست خواهي داد ولي ائمه و خدا را از دست نخواهي داد، وقتي اولويت‌بندي كني، تحملش برايت آسان مي‌شود، من گريه كردم، گفت من دلسرد نمي‌شوم و مي‌روم، من تو را خيلي دوست دارم اما خيلي ببخشيد خيلي ببخشيد حضرت زينب(س) را بيشتر از تو دوست دارم.

و اين دوست داشتن و عشق به اهل بيت كار خودش را كرد؟

بله، دقيقا من كوله پشتي‌اش را آماده كردم، دفتر خاطرات مشتركي هم داشتيم كه هر كدام از ما وقت تنهايي براي نفر ديگر خاطراتش را مي‌نوشت، آن دفتر را هم گذاشتم، احمد آن روز باز برايم صحبت كرد و گفت من خوابي ديدم تا امروز هم به شما نگفتم من بايد بروم، از من خواست تا مانند همسر وهب نصراني باشم، گفت محكم باش، پدر و مادرم پير هستند و به تو نگاه مي‌كنند، به من گفت اصرار نكن پيكرم را ببيني، اجازه بده همين چهره‌اي كه لحظه خداحافظي در ذهنت نقش مي‌بندد براي هميشه بماند، 26 بهمن بود كه رفت،بعد از 13 روز در شب ميلاد حضرت زينب(س) زنگ زد تا تولدم را هم تبريك بگويد، بعد از آن گاهي تماس مي‌گرفت و از غربت حرم برايم مي‌گفت و از لزوم حضور رزمندگان مدافع حرم و از اين مسائل حرف مي‌زد.

آخرين مرتبه‌اي كه با هم همكلام شديد، چه زماني بود؟

آخرين آن هم 8 فروردين ماه 1393بود، گفت: براي 13 بدر مي‌آيم، كلي سوغاتي خريدم و برگه مرخصي هم از فرمانده گرفتم، يك ساعت بعد زنگ زد و گفت زينب جان يك عملياتي است در تپه‌هاي لاذقيه، مرز بين سوريه و تركيه كه اگر خدايي نكرده باز شود از تركيه سلاح و نفرات مي‌آورند و اين براي جبهه ما خوب نيست، اكثر بچه‌ها به مرخصي رفته‌اند و نيروي چنداني نداريم. ارتش جاي ديگري است و فرمانده ابوحامد گفته است كه داوطلب مي‌خواهيم. گفت من مي‌خواهم بمانم، اگر بمانم كلاً مي‌شويم 13نفر.

عكس‌العمل شما چه بود؟

من گفتم: نه احمد 12 با 13 نفر چه فرقي مي‌كند؟ گفت: خيلي فرق مي‌كند، گفتم: باشد پس يعني كي مي‌آيي؟ گفت: اگر شهيد نشوم بعد از عمليات،بعد خداحافظي كرد و حلاليت گرفت.

در آن لحظات آخر سفارشي برايتان نداشت؟

احمد گفت بعد از شهادت من حرف‌ها و كنايه‌هاي زيادي مي‌شنوي اينجا بچه‌ها مي‌گويند كه بعد از ما به خانواده‌هايمان حرف و طعنه مي‌زنند، تحمل كن ما كه از خانم بالاتر نيستيم، به ايشان مي‌گفتند خارجي...گريه كردم، گفت مراقب باش حرف مردم نلرزاندت، خواستي گريه كني در تنهايي براي كربلا و حضرت زينب(س) گريه كن، بعد هم كه خبر شهادتش را برايمان آوردند، احمد در تاريخ 18 فروردين ماه سال 1393 شهيد شد، شهيد بي‌سر كربلاي حسين بن علي، تشخيص پيكرش با دي ان‌اي انجام شد، از 18 فروردين ماه تا 18 ارديبهشت ماه تأييد خبر شهادتش طول كشيد، بدترين روزهاي عمرم را گذراندم.

از شهيد حسيني به عنوان اولين شهيد بي‌سر قم نام مي‌برند.

بله، گويي بعد از شهادت، پيكرش به دست داعشي‌ها مي‌افتد و آنها سرش را از بدن جدا مي‌كنند و همه همرزمانش از بالاي تپه‌اي اين لحظات را مشاهده مي‌كنند، اما كاري از دستشان برنمي‌آمده است، 10 روز منطقه دست دشمن بود، بعد از آن پيكر را برمي‌گردانند. چند روزي پيكر در حرم حضرت زينب(س) مي‌ماند و بعد پيكر اشتباهي به مشهد اعزام و در حرم طواف مي‌شود، بعد به قم آورده و در حرم بهشت معصومه(س)‌ همراه با پيكر شهيد حسين فياض تشييع شد، به من و مادرش اجازه داده نشد تا پيكر بي‌سر احمد را ببينيم. من ياد وصيت احمدم افتادم كه مي‌گفت اصرار نكن پيكرم را ببيني، اجازه بده همين چهره‌اي كه لحظه خداحافظي در ذهنت نقش مي‌بندد براي هميشه بماند.
 
نویسنده : صغری خیل فرهنگ/ روزنامه جوان
ارسال نظرات