خبرهای داغ:
يك روز شهيد «بهنام محمدي» را ديدم كه جلوي مسجد اصفهاني‌ها سرنيزه‌اي در دست داشت و با خشم آسفالت را مي‌كند.
کد خبر: ۸۸۲۶۷۸۰
|
۳۰ بهمن ۱۳۹۵ - ۱۱:۵۹
به گزارش خبرگزاری بسیج از اصفهان، محمد نظام اسلامي در روايتي كه در دفتر اول مجموعه خاطرات شب‌هاي خاطره به‌كوشش مجتبي عابديني آمده است به روايت خاطراتي از روزهاي مقاومت خرمشهر با عنوان «يوسف من» مي‌پردازد. او خاطره خود را اينگونه روايت مي‌كند: روزهاي سقوط خرمشهر، روزهاي سختي بود. شهر از بمباران دشمن مي‌‌لرزيد. از سحر تا سحر گلوله و خمپاره مثل نقل و نبات بر سر مردم مي‌باريد. مساجد پايگاه مقاومت شده بود و پير و جوان بسيج شده بودند. يادم نمي‌رود؛ يك طلبه جوان از قم آمده بود و سلاح بر دوش مردانه مي‌جنگيد. عراقي‌ها او را گرفتند و پوست سرش را كاملاً جدا و او را از درختي آويزان كردند تا براي ديگران عبرت باشد!
 
آن روزها همكلاسي‌هاي من « بهروز» و «فرامرز مرادي» و «صالح موسوي» شكارچيان تانك بودند و براي جلوگيري از پيشروي تانك‌ها از صبح به ميدان راه‌آهن و فعليه و شلمچه مي‌رفتند و آنقدر آر پي جي مي‌زدند كه از گوششان خون سرازير مي‌شد! صالي (صالح موسوي) پيراهن را از تن در مي‌آورد و با سينه‌اي لخت و ستبر به دل دشمن مي‌زد و وقتي ديرتر از همه به پايگاه برمي‌گشت، فكر مي‌كرديم شهيد شده است‌. يك روز شهيد «بهنام محمدي» را ديدم كه جلوي مسجد اصفهاني‌ها سرنيزه‌اي در دست داشت و با خشم آسفالت را مي‌كند. علت را پرسيدم. در حالي كه اشك در چشمانش حلقه زده بود گفت: «مگر خبر نداري؟ بچه‌ها مي‌گويند صالي را كشته‌اند. با همين سرنيزه از عراقي‌ها انتقامش را مي‌گيرم. من و صالي با هم خيلي رفيق بوديم. منو خيلي دوست داشت...» او را دلداري دادم و گفتم: «ان‌شاءالله اين خبر دروغ است و صالي برمي‌گردد.»
 
آن روزها ميدان راه‌آهن، كربلا بود. در آن جنگ و گريز چهل روزه بچه‌ها دست خالي و فقط با كوكتل مولوتف مقابل تانك‌ها ايستاده بودند و بر سر هر كوي و برزن مثل برگ خزان به زمين مي‌افتادند. در ميان اين دلاوران بايد از شهيد «حسين فهميده» ياد كرد. همان نوجوان رشيد كرجي كه در شناسنامه‌اش دست برد تا سن خود را افزايش بدهد و به جبهه بيايد. آمد و چنان حماسه‌اي آفريد كه امام از او به عنوان «رهبر» ياد كرد. بهنام محمدي سيزده ساله بود. با برادر بزرگش «مهدي» در خرمشهر همكلاسي جلسات قرآني بوديم. بهنام آرام و قرار نداشت. خوب به ياد دارم كه وقتي بهنام را به اتفاق خانواده به اهواز فرستادند تا زير آتش نباشند، بهنام از دست خانواده فرار كرد و به خرمشهر برگشت. چند روز بعد مادر به سراغش آمد و او را برد و بهنام دوباره فرار كرد و به جمع بچه‌ها پيوست! آن روزها هيچ‌كس فكر نمي‌كرد كه عراق بتواند شهر را تصرف كند. اكثر خانواده‌ها ماندند و دفاع كردند. از جمله عموي من كه حاضر نشد شهر را ترك كند و يك قلم جنس از مغازه‌اش خارج كند. خمپاره جلوي خانه‌اش منفجر شد و يك خرمشهري را به شكل دردناكي شهيد كرد، به طوري كه تكه‌هاي بدنش به خانه‌‌هاي اطراف پرتاب شد. به او گفتند: «مگر تكه‌هاي بدن همشهري‌‌ات را بر در و ديوار نمي‌بيني؟ زن و بچه‌هايت چه گناهي كرده‌اند؟ آن‌ها را از شهر خارج كن ...»
 
روزها مي‌گذشت و گل‌هاي خرمشهر يكي پس از ديگري پيش چشمان ما پرپر مي‌شدند. يك روز كه براي عيادت دوستي مجروح به تهران آمدم، از پله‌هاي بيمارستان مصطفي خميني، در خيابان طالقاني كه بالا مي‌رفتم، در طبقه دوم، ديدن يك عكس مرا متوقف كرد و قدرت بالا رفتن را از من گرفت! چهره آشنايي كه درون طرح يك نارنجك به تابلو نصب شده بود و زير آن نوشته بود: «بهنام محمدي نوجوان سيزده ساله خرمشهري كه در زادگاهش ماند و تا آخرين نفس مقاومت كرد و شهرش را ترك نكرد و ...»
ارسال نظرات
پر بیننده ها