به گزارش خبرگزاری بسیج در قزوین، سید
مرتضی نبوی را که به اعتقاداتش بسیار پایبند بود و یک خصومت قلبی و اعتقادی نسبت
به شاه و رژیماش داشت، ماموران ساواک در اواخر مهر 1352 دستگیر کرده و به زندان
کمیته مشترک انتقال دادند.
وی در خاطراتش میگوید: مرا با چشمان بسته به زندان کمیته
مشترک ضد خرابکاری بردند، سپس نزد سربازجویی به نام مصطفوی بردند، او مرا نصیحت
کرد که حرف بزنم و حماقت نکنم ولی من گفتم اصلا کاری نکردهام تا حرفی بزنم.
در این لحظه مصطفوی سیلی محکمی توی گوش من خواباند و دستور داد
مرا بخوابانند و به کف پاهایم کابل بزنند، پس از آن مرا با آن وضعیت دور حیاط کمیته
مشترک دواندند، سپس گفتند که پاهایت را در حوض آب بگذار تا من احساس درد بیشتری
بکنم.
مصطفوی پس از شکنجهها و عدم موفقیت در کسب اطلاعات از من، مرا
به بازجوی دیگری به نام پرویز متقی داد، وی شروع به بازجویی کرد ولی بعد از نا
امید شدن از حرف زدنم، مرا از اتاق بازجویی بیرون آورد و وادار کرد، بدوم.
اتاقهای بازجویی، اتاق عمل نام داشتند که جلوی درب آن، ماموری
ایستاده بود و با کابل میزد و میگفت: «بدو». شاید هفت و هشت ده نفری بودند که
مرا زدند و تحویل نفر بعدی میدادند.
بازجوها در گرفتن اطلاعات از من عجله داشتند، زیرا در آن ایام
قرارهایی که گروهها میگذاشتند محدودیت زمان اندکی داشت. اگر طرف سر آن قرار نمیآمد،
نفر دوم پی میبرد که اتفاقی برای نفر اول افتاده است و همچنین قرار بود فرد
دستگیره شده 24 تا 48 ساعت مقاومت کند تا نفر دوم گیر نیفتد.
بازجوها به همین دلیل عجله داشتند و میخواستند هر چه زودتر من
حرف بزنم. لذا
به شدت مرا کتک زدند، مدتی به همین ترتیب گذشت تا اینکه با رفیعی طباطبایی روبرویم
کردند، آنجا بود که فهمیدم همه چیز لو رفته حتی رفیعی به صراحت میگفت پولها را
به تو دادم و به این منظور هم میدادم».
در ادامه سید مرتضی نبوی، فرزند سید احمد که ششم آذر ماه سال
1326 در محلهی مسجد محمدیه قزوین، به دنیا آمده بود و با اعتقاداتی که داشت از هر
راهی تلاش میکرد تا انقلابیون به فعالیتهای سیاسی خود علیه رژیم شاه ادامه بدهند
و حتی در این مسیر متحمل شکنجههای وحشتناکی نیز شده بود، پس از لو رفتن ماجرا
ادامه میدهد: «از این اتفاقات احساس میکردم که فشار روی من خیلی زیاد است همان
لحظات فکری به ذهنم رسید با خودم گفتم که به دروغ نقشهای را طرح کنم و مطالبی سر
هم کنم و به اینها بگویم وگرنه مرا لت و پاره میکنند.
نقشهام این بود که به دروغ برای خودم قراری طرحریزی کردم.
قبل از آن هم میدانستم که فریبرز لبافینژاد لو رفته و به زندگی مخفی روی آورده
است، لذا یک قرار ساختگی با لبافینژاد را در ذهنم تداعی کردم، میخواستم با این کار
کسی گیر نیفتد و قصدم این بود که آقای یارمحمدی لو نرود.
نقشهام این گونه بود در خیابان استخر با فریبرز لبافینژاد
قرار داشتم او میآمد و من این پولها را به او میدادم و میرفتم.
پس از این نقشهچینی به بازجوها گفتم نزنید به شما میگویم که
قضیه چه بوده؟ پولها را به کی میدادم. سپس آن، قرار دروغین را به اینها گفتم که با
آقایی به نام لبافینژاد در خیابان استخر قرار داشتیم، ساعتش یادم نیست آنجا تردد
میکردم و او میآمد و پولها را میگرفت.
با این قرار ساختگی آنها برای دستگیری آقای لبافینژاد بسیج
شدند و هر روز صبح هفت هشت مامور سوار بر یک اتومبیل آریا و یک پیکان مرا چشم بسته
به محل قرار میبردند. اتومبیلها را پارک میکردند چشمانم را باز میکردند و به من
میگفتند اگر فرد مورد نظر از آنجا رد شد او را معرفی کنم.
در این لحظات خدا خدا میکردم که کسی مرا آنجا، آن هم در ماشین
ساواکیها نبیند، حالتهای عجیبی داشتم، خاطرات و ارتباطات در ذهنم مرور میشد و
خدا خدا میکردم که مبادا اطلاعات لو برود و اینها سرنخی پیدا کنند و از این طریق
مرا به بازجویی بکشانند. برای آنها بازجویی محدودیت نداشت، شکنجه میکردند، کتک میزدند،
همه کاری میکردند.
حدود یک ماه ساواکیها را سردرگم کردم، بعد از اینکه مطمئن شدم
دوستانم وقت کافی داشتند تدابیری بیاندیشند، ماجرا را به آنها گفتم.
از حسن اتفاق دوستانم نیز از دستگیری من خبردار شده بودند،
آقای بنکدار همه کتابهای مرا به بیرون برده بود و افرادی که احتمال میرفت مورد
ظن ساواک باشند خانههایشان را از اسناد و کتابها پاکسازی کرده بودند، اما به
دنبال این نبودند که فراری بشوند.
ساواکیها بعد از اینکه از قرار ساختگی من، چیزی گیرشان نیامد
صبح و بعدازظهر مرتب مرا به اتاق عمل میبردند، اتاقی بود، تاریک، پردهها را انداخته
بودند تا فشار روانی را در زندانی تشدید کنند.
آنجا پس از انجام شکنجههای اولیه، زندانی را روی صندلی بلند
آهنی مینشاندند پاها را داخل منگنههای فلزی قرار میدادند و دستها را با منگنههای
فلزی محکم میبستند، سپس یک کلاه آهنی روی سر زندانی میگذاشتند. این
اتفاقات را با چشم باز ندیدم چون همیشه چشمهایم را در آن اتاق میبستند.
پس از انجام این کارها با کابل به کف پاها میزدند، حسینی شکنجهگر
معروفی بود با کابل شکنجه میکرد و دیدن قیافه او واقعا نوعی شکنجه بود، قد دراز، قیافه
کریه مثل گوریل که بیشتر روزها هم مریض بود. دادن شکنجه برای او لذت بخش بود و اگر
روزی کسی را شکنجه نمیکرد احساس ناراحتی به او دست میداد.
پس از زدن کابل به کف پاها با داد و فریاد با یک پتک به کلاه
آهنی که بر سر زندانی گذاشته بودند میکوبیدند و ایجاد سر و صدا و وحشت میکردند.
پس از مدتی که به آدم حالت بیهوشی دست میداد، یکی از بازجوها
نقش واسطه را بازی میکرد. او تسبیح شاه مقصود دستش گرفته بود، ته ریشی داشت و به
عنوان اینکه آدم ناصحی است در آن حالت به نصیحت کردن زندانی میپرداخت که مثلا اینها
آدمهای بیخودی هستند حرفهایت را بزن و از شر این آدمهای جلاد نجات پیدا کن عمرت را
بیخودی تلف نکن و غیره، این هم نقشهای بود که فکر میکردند شاید بتوانند از این
کانال اطلاعاتی به دست آورند.
پس از شکنجه در اتاق عمل، استخوانهای پایم ساعتها درد میکرد.
استخوان درد شدیدی گرفته بودم یک ماه به طور مرتب کتک میخوردم درد استخوانم به
حدی بود که فاصله بین سلول تا اتاق بازجویی را با حالت نشسته میپیمودم. نمیتوانستم
روی پاهایم بایستم و راه بروم. نمازهایم را نشسته میخواندم حتی دستشویی هم نشسته
میرفتم. صحنههای عجیبی بود.
افراد بدتر از من هم بودند کسانی را که زندگی مخفی داشتند و
اسلحه را به همراه داشتند و معلوم بود که سر قرار دستگیر شدهاند نمیگذاشتند به
خواب بروند. از سرشب تا صبح صدای شکنجه آنها میآمد.
این را هم بگویم در ایامی که شکنجه میشدم خورد و خوراک نداشتم
همهاش سعی داشتم غذای کمتری بخورم چون همیشه آرزو میکردم که حتی اگر شده زیر شکنجهها
از بین بروم ولی اطلاعاتی لو ندهم که سبب دستگیری چند برادر دینی شود.
نکته جالب دیگر اینکه بازجوها وقتی ما را برای شکنجه و کتک میبردند
با همدیگر قاه قاه میخندیدند و با همان حالت تمسخر میگفتند که اینها میخواهند
رژیم را عوض کنند و خودشان حکومت کنند در آن دوره، این حرف هم برای آنها خندهدار
بود، هم برای ما.
در نظر آنها یک رژیم مقتدر با ساواک و ارتش مجهز و با داشتن
پشتوانهای چون آمریکا با راه افتادن و مبارزه چهار تا جوان سقوط نمیکرد. ما هم
با این نیت فعالیت نمیکردیم. فقط به عنوان وظیفه مذهبی و برای مبارزه با ظلم به پا
خاسته بودیم. اصلا در ذهنمان این تصور را نداشتیم که بزودی رژیم پهلوی در ایران
ساقط میشود.
در هر حال همه این صحنهها نشان میداد که همه چیز دست خداست
یعنی اینکه سلطنت آسمان و زمین مال خداست، جنود آسمانها و زمین از آن خداست، هر
لحظه تصمیم بگیرد بزرگترین ارتشها را از پا در میآورد و بزرگترین قدرتها و سلاحها
را از کار میاندازد. این حادثه و جریان بارها در ذهنم مرور میشد.
شکنجهگران آدمهای پستی بودند. یک بار هم مرا به تجاوز جنسی
تهدید کردند، آنها مرا به اتاق عمل بردند و لخت کردند و به قسمتهای حساس بدنم شوک الکتریکی
میدادند، لحظات سختی بود. میدانستم که آنها از هیچ کاری ابایی ندارند.
در آن لحظات به بحر آیات و وعدههایی قرآن، دعاها و غیره میرفتم
و به خدا توسل میجستم که از ترس این کارها، خدای ناکرده چیزی را لو نداده باشم. یادم
هست که در آن لحظات آیاتی از قرآن کریم در ذهنم تداعی میشد.
پیش خود میگفتم خدایا تو آگاهی، افتادن یک برگ از درخت به علم
تو و اذن توست همه چیز دست توست ما را از این بلایا در امان نگه دار، خلاصه تحت ارعاب
و تهدیدهای آنها قرار نگرفتم و با اینکه مقدمات و صحنههایی را مهیا کردند باز هم
نتوانستند از من حرفی بکشند.»
مرتضی نبوی پس از تحمل 6 ماه شکنجه در کمیته مشترک به زندان
قصر فرستاده شد، به مدت دو سال زندانی بوده و پس از تحمل دورهی محکومیت به زندان
اوین انتقال یافت و پس از چند ماه آزاد گردید.
وی که پس از پیروزی ملت بزرگ ایران علیه رژیم ستمشاهی در 22
مرداد ماه 1360 در کابینه ی شهید باهنر، وزیر پست و تلگراف و تلفن شده و در کابینه
آیت الله مهدوی کنی و مهندس در همین سمت ابقا شده بود، طی دو دوره نمایندهی مردم
تهران در مجلس شورای اسلامی شد که از اواخر دوره مجلس پنجم نیز به عضویت مجمع
تشخیص مصلحت نظام در آمد، ضمن اینکه از زمان تاسیس روزنامهی رسالت تاکنون، مدیر
مسولی این روزنامه را بر عهده دارد.
از مجموعهی خاطرات و سرگذشت خواندنی مرتضی نبوی، در سال 1385
و توسط دفتر ادبیات انقلاب اسلامی حوزهی هنری، کتاب خاطرات سید مرتضی نبوی به همت
جواد کامور بخشایش منتشر شد.
در این کتاب، نویسنده از ایشان به عنوان همرزم شهید محمدجواد
تندگویان، آیت الله خامنه ای نام برده است.
1001/پ30/ب