این کتاب حاوی دو داستان، با مضامین دفاع مقدس و قیام عاشوراست، که در آنها به مسائل و آرزوهای نوجوانان پرداخته شده است.
کد خبر: ۸۷۷۳۸۷۰
|
۱۷ آبان ۱۳۹۵ - ۰۶:۵۱
به گزارش سرویس راهیان نورخبرگزاری بسیج، کـتاب سیب آرزو اثر بهناز ضرابی‌زاده در 64 صفحه و برای گروه سنی نوجوان توسط انتشارات مدرسه به زیور طبع آراسته شده و تاکنون سه نوبت به چاپ رسیده است.
 

داستان اول با عنوان «آخرین روز تابستان»، روایتگر واقعه‌ای در دهه 60 و شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، از زبان دختری است به نام مرضیه. پدر و مادر مرضیه، منتظر عصمت و بچه‌هایش پریسا و میثم هستند که از خرمشهر به خانه آنان بیایند، تا یک شب دلنشین تابستانی را با هم سپری کنند. مرضیه و پریسا که همسن هستند، در بین این جمع خوشحالتر از بقیه به نظر می‌رسند.

مرضیه، رازی در دل دارد؛ تجدیدی از دو درس علوم و ریاضی. وی رازش را برای پریسا فاش ساخته است. پریسا در تمام تابستان به مرضیه کمک کرده تا درس‌هایش را  دوره کند. آنان با هم به امامزاده رفته و نذر کرده بودند تا مرضیه قبول شود، که با هم به کلاس بالاتر (اول راهنمایی) بروند.

تابستان تمام می‌شود. عصمت و بچه هایش به خرمشهر برمی گردند. مادر به بدرقه آنان می رود و خانه خلوت می شود. مرضیه چشمش به روسری پریسا می افتد که روی طناب رخت جا مانده است.  به طرفش می رود، آنرا  برمی دارد و بغل می کند؛ هنوز بوی  پریسا را می دهد.زیر درخت سیب می نشیند. برگها را کنار می زند؛ کامیون اسباب بازی میثم با چند سیب کال پر شده در گودال پای درخت چال شده است. مرضیه سیبی برمی دارد و کامیون را با سیبهای کال درونش دفن می کند.

روز بعد پدر از بیرون می‌آید. خبری آورده است. خرمشهر به دست عراقی‌ها بمباران شده و خبری از عصمت، میثم، پریسا  و آقا مهدی نیست! همه، حتی همسایه‌ها نیز نگران آنان هستند. مادر نگران‌تر از همه است؛ می‌خواهد به خرمشهر برود؛ ولی راه‌ها بسته و تلفن‌ها قطع شده است.

خبری در کار نیست. مرضیه روی سجاده پر از عطر گل‌هایی که در تابستان با پریسا خشک کرده بودند، به خواب رفته است. با صدای در از خواب بیدار می‌شود. عصمت به داخل خانه آمده است. داغ‌دار، خاک‌آلود، خمیده‌قامت و حامل این پیام: «آقا مهدی، میثم و پریسا در بمباران شهر شهید شده‌اند.»

قصه دوم؛ «سیب آرزو»، بازگوکننده داستان پسر 11 ساله‌ای به نام «علیرضا» است، که آرزو دارد بتواند نقش حضرت عباس علیه‌السلام را در تعزیه بر عهده بگیرد؛ ولی در نهایت بنا به دلایلی نمی‌تواند هیچ نقشی را در تعزیه بازی کند و درگیر موضوع دیگری می‌شود. وی از هیئت بیرون می‌آید. دسته‌های سینه‌زنی و زنجیرزنی در خیابان مشغول عزاداری هستند. خانمی متوجه چهره‌ی گرفته‌ی علیرضا شده و با سیب درشتی در دست از کنار گهواره‌ای که منتسب به حضرت علی اصغر علیه‌السلام است و در کنار یکی از هیئت‌ها قرار گرفته، به سوی او می‌آید. زن سیب را به  دست علیرضا  می‌دهد و می‌گوید: حاجت بخواه.
ارسال نظرات