خبرهای داغ:
حسن شفیعی جانباز ۷۰درصد نیک آبادی گفت: حرف اول و آخر شهدا پشتیبانی از ولایت فقیه و حفظ حجاب بود و قطعا این دو اصل، رمز پیروزی در برابر دشمن است.
کد خبر: ۸۷۶۴۵۲۲
|
۲۹ مهر ۱۳۹۵ - ۱۰:۴۹

به گزارش خبرگزاری بسیج،گفتگوی امروز حاصل دیدار سه ساعت با حسن شفیعی در منزل شخصیشان و در کنار همسر فداکار و فرزندان فرهیخته اش بود

خودتان را معرفی کنید؟

در سال ۱۳۴۴ در خانواده مذهبی و زیر سطح متوسط مالی به دنیا آمدم. پدرم کشاورز بود و مادرم خانه دار و به همین خاطر به دلیل کمک به پدر و جمعیت زیاد خانواده تا سطح سوم راهنمایی تحصیلاتم را ادامه دادم.

نحوه اعزام به جبهه و حال و هوای آن روزها را بازگو کنید؟

حال و هوای جرقویه در طول هشت سال دفاع مقدس، بوی جنگ و دفاع می داد و به روایتی شور و هیجان شب ها و روزهای عملیات در گوشه و کنار شهر و روستاها در جریان بود. هر روز که پیکر پاک شهیدی بر دست مردم شهر نیک آباد تشییع می شد، عزم رفتن به جبهه در جوانان جوانه می زد و صبوری برای ماندن در پشت جبهه برای رزمندگان و بسیجیان نمی ماند.

آن روزها دو برادرم در جبهه بودند و من مصرانه خواهان اعزام به جبهه بودم. یکی از پسرعموهایم در جبهه شهید شد و بعد از شهادتش بسیج رفتن من قوت گرفت و هنوز سالگرد پسرعمویم نشده بود که سال ۱۳۶۲ به جبهه اعزام شدم.

خانواده اصلا مخالفت نکردند و به دلیل ارادت خاصی که به انقلاب اسلامی داشتند، من را برای جبهه تشویق می کردند.

زمانی که اسمم را برای اعزام نوشتم به همراه پسر عمویم به پایگاه بسیج رفتیم و برای اینکه صبح خواب نمانیم، ساعت مچی را به مچ پایمان بستیم.

*در کردستان چشمانم را به خدا هدیه کردم

جانبازی شما به چه نحو رغم خورد؟

هم زمان با عملیات والفجر ۴ در کردستان و ارتفاعات کلکوش نزدیکی دیوان درّه در سنگر نگهبان بودم. آن روزها ماموریت داشتیم تا بتوانیم جلوی نفوذ ضد انقلاب را در کردستان بگیریم. ۲۰ مهر ماه ۶۲ نزدیک غروب بود که نارنجک تفنگی نزدیک سنگر ما به زمین برخورد کرد و پسرعمویم به شهادت رسید و من از ناحیه دست، گوش و دو چشم زخمی شدم و به پایین کوه افتادم. به سرعت به طرف بالای کوه حرکت کردم و بر اثر سوزش چشمانم فکر می کردم که گرد و خاک به چشمم رفته ولی بالای کوه از هوش رفتم. ۲۲ مهر در بیمارستان تهران به هوش آمدم و یک ماه بعد متوجه شدم که چشمانم قابل درمان نیست و برای همیشه زندگی دیگری را باید آغاز کنم.

*جبهه آرامش درونی به من می داد

توصیف شما از بعد از جانبازی چیست و بعد از مجروحیت چه کردید؟

همه ناراحتی من بعد از جانبازی دوری از جبهه بود ولی با عنایت خداوند بعد از نابینایی به مدت چهارماه در شهرک دارخوئین به عنوان تلفنچی مشغول شدم.

بعد از مدتی تصمیم گرفتم که با شرایط کنار آمده و به دنبال ادامه تحصیل بروم. صبح ها کنار جاده می ایستادم و به اصفهان می رفتم و عصرها بازمی گشتم و همین امر که می توانستم استقلال در انجام کارها را داشته باشم برایم لذت بخش بود.

بعد از مدتی دانشگاه اصفهان در رشته ادبیات قبول شدم و یک سال بعد به رشته تاریخ رفتم و پس از لیسانس به استخدام آموزش و پرورش درآمدم و به شهر نیک آباد بازگشتم زیرا برایم بودن در کنار همشهریانم راحت تر بود.

پس از ۱۴ سال موفق به کسب مدرک کارشناسی ارشد از دانشگاه اصفهان شدم و کنفرانس خود را با موضوع سیری در اندیشه ولایت فقیه ارائه دادم.

وقتی نابینا شدم، انگار تازه از لحاظ دینی، معنوی متولد شده و وارد دنیایی تازه شدم به نحوی که قدم های استقلال بعد از تولد دوباره برایم لذت بخش بود. به ظاهر خدا چشمانم را گرفت ولی در مقابلش نعمت های بسیاری به من بخشید.

*حرف آخر شهدا پیروی از ولایت فقیه بود

دفاع مقدس چه درسی به نسل امروز ما داد که باید مد نظر قرار گیرد؟

به نظر من واقعا در رابطه با نشان دادن دفاع مقدس به نسل امروز کم کاری کردیم. بیش از ۷۰ درصد وصیت نامه های شهدا سفارش به پیروی از ولایت فقیه و حفظ حجاب بود و قطعا اگر دشمنان بخواهند آرمانهای انقلابی از میان برود، روی حجاب کلید می کنند تا بتوانند پوشش اسلامی را از جامعه جدا کنند.

مسلما اگر این دو بخش از وصیت نامه شهدا عمل نشود، یک بخش بزرگ از کار ما در جامعه لنگ می ماند.


ارسال نظرات
پر بیننده ها